ملکه برفها
(ملکه برفی)
ترجم: گ. آقاسی
چاپ: فروردین 1347
انتشارات پدیده
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
به این قصه خوب گوش دهید تا راجع به دیو شروری که از نوع بدترین هیولاها محسوب میشود اطلاع پیدا کنید.
روزی این دیو، بسیار سرحال و بشّاش بود؛ زیرا آیینه بسیار عجیبی اختراع کرده بود. توی این آیینه، هر چیز خوب و زیبا مبدل به چیز مخوف و وحشتناکی میشد. زیباترین مناظر مثل اسفناج جوشیده به نظر میرسیدند و خوشگلترین مردم توی آن زشت و بدترکیب میشدند.
شاگردان مکتب این دیو قصد داشتند که آیینه را به آسمان ببرند و فرشتگان را مسخره کنند.
اما این بچه دیوها هرقدر بیشتر پرواز میکردند، آیینه سنگینتر میشد. سرانجام آن بالا، از دستشان در رفته و روی زمین افتاد و میلیونها و بلکه بیلیونها تکه شد.
اینجا بود که آیینه لعنتی به همهکس ضرر رسانید. بدین معنا که در سرتاسر دنیا ذرات ریز آیینه بهاندازه دانههای شن، داخل چشم مردم شدند و آنها هر چه را که میدیدند به نظرشان زشت میرسید.
بدتر از همه، ذرات آیینه داخل قلب عدهای شده و آنها را سرد و دلسخت و بیاحساس کردند. درست مثل قطعهای یخ. دیو بدجنس از شرارتی که کرده بود، احساس خرسندی بسیار میکرد.
و اما بشنوید راجع به ذرات دیگر آیینه که در هوا معلق مانده بودند.
در شهرهای شلوغ و پر از ساختمان، باغ وجود ندارد و مردم به گلهایی که در گلدان میکارند، دلخوش هستند؛ و در يك چنین شهری، دو بچه زندگی میکردند که همسایه دیواربهدیوار بوده و همبازی به شمار میرفتند. اسم پسر کوچولو «کای» و نام دخترك «گردا» بود.
پدر و مادر آنها جعبههای مشبّك بزرگی داشتند که توی آنها گل و سبزه میکاشتند.
بچهها در فصل تابستان پنجرههای گلخانه را باز کرده و یا در بیرون، زیر جعبههای گل، بازی میکردند.
در فصل زمستان هم موقعی که پنجرهها یخ میبستند، بچهها سکههای پول را روی بخاری گرم میکردند و روی پنجره فشار میدادند تا روی یخ، سوراخهایی ایجاد نمایند.
در اینگونه مواقع مادربزرگ کای میگفت: به دانههای برف نگاه کنید. مثل زنبورهای سفیدی میماند که پرواز دستهجمعی میکنند.
پسر کوچولو که میدانست زنبورهای واقعی ملکه هم دارند، پرسید:
– آنها ملکه هم دارند؟
مادربزرگ جواب داد:
– البته که دارند. ملکه برفها در نقاطی که ریزش برف سنگینتر است، پرواز مینماید و وقتیکه به پنجرهای نگاه میکند، روی شیشهها یخ میبندد.
هر دو بچه گفتند:
– بله این را به چشم دیدهایم.
گردای کوچولو پرسيد:
– ملکه برفها میتواند اینجا هم بیاید؟
کای کوچولو گفت:
– بگذار پایش به اینجا برسد تا او را روی بخاری بگذارم که آب شود.
يك شب زمستانی، کای کوچولو کنار پنجره نشسته بود که دید چند دانه برف از آسمان میبارند. یکی از آنها بزرگتر بود و کمکم بهصورت يك زن سفید بوش درآمد.
زن سفیدپوش دستش را بهطرف کای کوچولو تكان داده و دور شد.
مدتی نگذشت که بهار فرارسید. تابستان هم آمد و بچهها روزهای گرم و طولانی را با بازی میگذراندند. آنها اغلب زیر گلهای رز که هیچوقت از شکوفه دادن خسته نمیشدند، مینشستند. يك روز گردا و کای به يك کتاب مصوّر نگاه میکردند که ناگهان کای گفت:
– آه، یکچیزی به قلبم خورد، یکچیزی هم داخل چشمم شده.
گردا دستهایش را دور گردن کای کوچولو انداخت؛ ولی چیزی در چشمهای او ندید.
کای گفت:
– فکر میکنم بیرون آمد.
اما اینطور نبود. این ذرهای از همان شیشه جادوئی بود که باعث میشد مردم همهچیز را زشت و بدترکیب ببینند.
کای بهطور ناگهانی گفت:
– آه! توی آن گل سرخ یك كرم هست. آن گل سرخها چقدر زشت هستند.
کای سپس جعبه گلها را به یکطرف انداخت و دو عدد از گلها شکستند و بعد سر گردا داد زد:
– چرا گریه میکنی؟ گریه کردن باعث میشود که زشت بشوی.
کای که متوجه شد گردا خیلی ناراحت شده، برای آنکه بیشتر او را اذیت کند، چند عدد دیگر از گلها را شکست. حتی مادربزرگش را هم دست انداخت.
زمستان بعد، موقعی که دوباره برف میبارید، کای از پشت ذرهبین به چند دانه برف نگاه کرد و گفت از گلهای واقعی هم قشنگتر است.
سپس رو به «گردا» کرد و گفت:
– من میخواهم سرسره خودم را به میدان و جایی که بچهها بازی میکنند ببرم.
موقعی که پسرها بازی میکردند، سورتمه سفید بزرگی به آنجا آمد. زنی توی آن نشسته بود که پالتو خز بر تن کرده و تاجی بر سر داشت.
کای کوچولو سورتمه خود را پشت سورتمه بزرگ آن زن بست و هر دو بهسرعت حرکت کردند تا آنکه از شهر خارج شدند.
کای کمکم دچار وحشت شد. اول سعی کرد طنابها را باز کند تا بتواند از سورتمه بزرگ جدا شود اما گرهها خیلی محکم بودند و سرعت آنها هم لحظهبهلحظه بیشتر میشد، حتی سریعتر از باد؛
یکمرتبه سورتمه توقف کرد و خانم توی آن سرپا ایستاد.
سرتاپایش برق میزد و خیلی زیبا و قشنگ به نظر میرسید. او خود ملکه برفها بود
ملکه برفها خطاب به کای کوچولو گفت:
– سوار سورتمه شو. بیا زیر شنل پوست خرسی برو.
سپس پسر کوچولو را بوسید اما دهانش مثل یخ سرد شد و کای بهکلی گردا و مادربزرگ و خانهاش را از یاد برد.
آنها باهم از بالای بیشهها و دریاچهها، زمین و دریا پرواز کردند. باد سردی میوزید و گرگها زوزه میکشیدند. شبهنگام کای کوچولو به ماه که با نور زیادی روی برفهای براق، میدرخشید نگاه کرد.
موقع روز هم زیر پای ملکه برفها خوابید.
هیچکس نمیدانست که کای کوچولو کجا رفته. تنها چیزی که سایر بچهها میدانستند، این بود که کای کوچولو سورتمه خود را به سورتمه بزرگ و قشنگی بسته و همراه آن دور شده.
سرانجام مردم به این نتیجه رسیدند که حتماً کای توی رودخانهای که از کنار شهر عبور میکرد، افتاده است.
يك روز بهاری، گردا کفشهای قرمزرنگ دلخواهش را برداشته و به تنهائی بهطرف رودخانه رفت و چون خیلی دلش برای کای تنگ شده بود، گفت:
– راست است که تو همبازی مرا گرفتهای؟
گردا سپس سوار قایق کوچکی شده و کفشهایش را توی آب انداخت؛ به امید اینکه رودخانه جواب او را بدهد.
قایق باز شده بود و شروع به پیشروی کرد و هرقدر که گردا داد زد، اما کسی آنجا نبود که صدایش را بشنود.
سرانجام قایق به خانهای رسید با بامی کاهگلی که سربازهای چوبی کنار در آن ایستاده بودند.
پیرزنی که عصایی در دست داشت و کلاهی پوشیده از گل سرخهای کاهی بر سرنهاده بود، از خانه خارج شد و درحالیکه قایق را بهطرف ساحل میکشید، گفت:
– دخترك بيچاره!
گردا از آن زن پرسید که آیا کای کوچولو را دیده یا خیر، پیرزن گفت: نه. سپس گردا را به داخل خانه برده و در را قفل کرد.
پیرزن موهای گردا را با شانهای طلائی شانه کرد و گفت:
– من همیشه دختری مثل تو میخواستم.
اما این پیرزن بك ساحره بود اما نه از آن ساحرهای بدجنس. او فقط میخواست که گردا را برای خودش نگه دارد. شانهاش هم يك شانه سحرآمیز بود که باعث شد گردا بهکلی کای را از یاد ببرد.
عصای پیرزن هم يك عصای جادوئی بود و موقعی که آن را روی بوتههای گل سرخ تکان داد، همه آنها روی زمین افتادند. او از این میترسید که مبادا گردا به یاد کای کوچولو بیفتد و با دیدن گلهای سرخ، فرار کند.
اما این زن، گل سرخهای روی کلاهش را فراموش کرده بود.
یك روز گردا گفت:
– چطور؟ مگر توی باغ گل سرخ نیست؟
گردا سپس بهطرف باغ دوید و چون اثری از گل ندید شروع به گریستن کرد و اشکهای گرمش که بر خاك میریختند، باعث شدند که دوباره گل سرخها سر از خاك درآوردند.
گردا از گلها راجع به کای کوچولو سؤال نمود؛ اما آنها جز سرگذشت خود، از چیز دیگری اطلاع نداشتند.
آنگاه خانه را ترک کرد و از باغ بیرون دوید.
گردا پس از پیمودن راهی طولانی، مشاهده کرد که پائیز فرارسیده. پاهایش سخت درد میکردند. دیروقت بود و همهچیز سرد، وحشتناك و یأسآور به نظر میرسید.
گردا برای استراحت توقف نمود و یکمرتبه کلاغی گنده، مقابل او، روی برف جهید و گردا سؤال کرد:
– آیا «کای» را دیدهاید؟
کلاغ گفت:
– قارقار. شاید دیده باشم. شاید دیده باشم.
کلاغ سپس اظهار داشت که:
– در سرزمینی که اینک در آن هستیم، شاهزاده خانم زیرکی به سر میبرد. يك روز این شاهزاده خانم به خود گفت که چرا من نباید شوهر داشته باشم. چرا؟ و عاقبت تصمیم گرفت با کسی که بتواند پاسخ مشکلترین سؤال را بدهد ازدواج نماید.
آنگاه کلاغ اضافه نمود:
– تمام حرفهای من راست هستند چون من یک نامزد دارم که توی آن قصر به سر میبرد و جریان را برایم تعریف نموده. جوانان زیادی به خواستگاری شاهزاده خانم آمدند ولی همگی در مقابل او گنگ و خاموش شده و نتوانستند جواب سؤالش را بدهند.
گردا پرسید:
– کای کوچولو؟ آیا او هم آنجا بود؟
کلاغ جواب داد.
– اجازه بده حرفم را بزنم. سپس سرگذشت پسری را که روز سوم آمده بود تعریف نمود و گفت چشمهای او مثل چشمهای شما میدرخشیدند و موهای درازی داشت و لباس مندرسی پوشیده بود؛ اما طرز حرف زدنش بسیار عالی و برازنده بود و موفق شد که پاسخهای شاهزاده خانم را بدهد.
گردا دستهایش را به هم زد و گفت:
– او حتماً «کای» بوده. خواهش میکنم مرا به قصر ببر.
آن شب آنها از پلههای تاریکی که به اتاقخوابهای قصر منتهی میشد، بالا رفتند.
قلب گردا از فرط امید و ترس سریعتر به تپش افتاده بود؛ زیرا مشخصات شاهزاده همگی با کای وفق میدادند.
عاقبت به اتاقخواب شاهزاده رسیدند و گردا چراغ را بالاتر برد تا بهتر ببیند. شاهزاده بیدار شده و برگشت.
جوان معصوم درست شبیه کای کوچولو بود؛ ولی خود کای نبود.
شاهزاده خانم هم بیدار شده و با شنیدن سرگذشت غمانگیز گردا گفت:
– آه ای موجود بیچاره!
آن شب گردا توی قصر خوابید. روز بعد برای ادامه جستجوی خود خارج شد. لباس ابریشمی و مخملی بر تن نموده و يك جفت چکمه قشنگ بر پا کرده و يك دست پوش خز با خود حمل میکرد. حتی کالسکهای طلائی هم به او دادند تا آسانتر و راحتتر سفر کند.
پرنس و پرنسس مهربان هر دو با او خداحافظی کرده و گفتند: خداحافظ. خداحافظ. امیدواریم که موفق شوی.
همه برای گردا متأثر بودند و گریه میکردند. کلاغ هم همینطور.
در طول راه، عدهای از راهزنان، کالسکه زرین را دیده و به آن حمله کردند. کالسکهچی بیچاره را به قتل رسانده و نگهبان را هم کشتند و بعد گردا را بیرون کشیدند.
یکی از زنهای سارق گفت:
– آه، چه دختر چاق و قشنگی است.
دختر آن خانم دزد هم اضافه کرد:
– برای من همبازی خوبی است.
آنگاه رو به گردا نمود و گفت:
– ناراحت نباش. تا زمانی که من از دست تو عصبانی نشدهام، مادرم تو را نخواهد خورد.
درون قلعه سارقین، دیگی پر از آش روی اجاق وسط اتاق میجوشید. بالای سر هم قریب یکصد کفتر آرمیده و یا بالوپر میزدند.
دخترك دزد گفت:
– آنها حیوانات اهلی من میباشند و همگی پرندگان جنگلی محسوب میشوند.
سپس شاخ گوزنی را گرفت و حیوان را پیش کشید و گفت:
– این هم یکی دیگر از همبازیهای من. هر شب با کارد خود گردنش را قلقلک میدهم تا اندکی او را بترسانم.
گردا پرسيد:
– شما موقع خوابیدن هم آن کارد را از خود دور نمیکنید؟
دختر دزد گفت:
– خیر. حالا به من بگو که تو کیستی.
گردا سرگذشت خود را تعریف نمود و جریان کی کوچولو را هم بیان کرد. تا اواخر شب همچنان راجع به کای کوچولو میاندیشید که یکمرتبه کفتر چاهی گفت:
– ما، کای کوچولو را دیدهایم. او روی یورتمه ملکه برفها نشسته بود.
گردا مشتاقانه پرسید:
– ملکه برفها کجا میرفت؟
پرندهها گفتند: مثلاینکه به سرزمین نعمت میرفت. بهتر است از گوزن سؤال کنی.
گوزن هم جواب داد که: بله آنها به سرزمین نعمت میرفتند.
گردا صبح هنگام نتیجه تحقیقات خود را به اطلاع دختر سارق ابراز داشت و آن دختر گفت:
– خوب گوش کن. وقتیکه مردها دور شدند، مادرم از یک بطری بزرگ، نوشیدنی مینوشد و بعد میخوابد. آنوقت من چارهای برایت خواهم اندیشید.
بهمحض اینکه مادر سارق خوابید، دخترك، گوزن را باز کرد و گفت:
– خیلی دلم میخواست که تو را همینجا نگه میداشتم و با کارد، زیر گلویت را قلقلک میدادم؛ اما مجبورم تو را آزاد کنم؛ زیرا باید همراه این دختر به سرزمین نعمت و قصر ملکه برفها بروی و همبازی او را پیدا کنی.
دخترك سارق، گردا را سوار گوزن کرد و حتی چکمههای او را هم پس داد؛ اما دست پوش خز او را گرفت و در عوض، يك جفت دستکش کهنه داد تا بهجای پوست خز، به دست بزند.
گردا از فرط شادی در حال گریستن بود که دخترك سارق خطاب به گوزن گفت:
– عجله کن! بدو. فقط مواظب این دوست من باش.
طولی نکشید که گردا و گوزن به سرزمین نعمت رسیدند. آنها مدتی را در يك كلبه كوچك اقامت کردند. توی کلبه پیرزنی دهاتی مشغول سرخ کردن ماهی روی یک چراغ بود.
آن زن اظهار داشت:
– ای بیچارهها، شما راه درازی در پیش دارید؛ چون ملکه برفها به سرزمین دیگری رفته، او به فنلاند رفته و من حاضرم روی يك ماهیدودی چند کلمه برای یکی از دوستانم که آنجا به سر میبرد بنویسم تا شما را کمک کند.
پسازآنکه گردا غذائی خورده و گرم شد، دوباره حرکت کردند و عاقبت به فنلاند رسیدند.
گردا به کلبه زن دهاتی فنلاندی رفته و چون متوجه شد که کلبه در ندارد، لذا روی دودکش زد.
گوزن، داستان گردا را تعریف نمود و بعد اضافه کرد:
– ای خانم فنلاندی، شما خیلی باهوش هستید. میدانم که میتوانید همه بادهای جهان را با یك تکه نخ به هم ببندید، ممکن است خواهش کنم شربتی به گردا بدهید تا بخورد و قوت پیدا کند تا بتواند بر ملکه برفها پیروز شود؟
پیرزن فنلاندی در گوش گوزن گفت:
– کای کوچولو با ملکه برفهاست و فکر میکند که بودن با آن زن خیلی لذت دارد و دلیلش هم این است که ذرهای شیشه جادو به چشم و قلبش فرورفته، باید این شیشهها را بیرون آورد والّا آن جوان هرگز آدم درست حسابی نخواهد شد و ملکه برفها تا ابد او را نزد خود نگه میدارد.
– اما من قادر نیستم که به گردا قوت ببخشم. چون او قلباً دارای جرئت و قدرت است. پاکی و عصمت او، بهترین نیرو محسوب میشوند و باید خودش بهشخصه به ملکه برفها برسد؛ اما درهرحال، تو میتوانی او را تا باغ ملکه برفها ببری. ازاینجا دو فرسنگ فاصله دارد. عجله کن!
پیرزن فنلاندی سپس گردا را سوار گوزن کرد و بهسرعت حرکت نمودند.
دیری نگذشت که به باغ رسیدند و گردا خود را تکوتنها در سرمای یخبندان فنلاند یافت.
برف همهجا را پوشانده بود. این دانههای درشت و سفید، پیشقراولان ملکه برفها به شمار میرفتند که هريك شكل بخصوصی داشت. برخی مثل مار و بقیه مانند خرسهای چاق بودند.
اما فرشتههای آسمانی طرفدار گردا بودند و آن دانههای برف را با شمشیرهای خود سوراخ کردند تا گردا بتواند بدون ترس و وحشت از میان آنها عبور نماید و به قصر ملکه برفها برود.
دیوارهای قصر ملکه برفها از برف و پنجرهها از باد سوزان ساختهشده بودند.
صدها سالن در قصر وجود داشتند که براثر برقهای شمالی روشنشده بودند.
وسط این سالنهای برفی، دریاچه منجمدی وجود داشت که کای کوچولو روی آن نشسته بود و طوری به نظر میرسید که گوئی منجمد شده؛ اما اینطور نبود؛ زیرا او بههیچوجه سرما را احساس نمیکرد؛ زیرا ملکه برفها او را بوسیده و درنتیجه قلبش مبدّل به قطعهای یخ شده بود.
کای کوچولو قطعات صاف یخ را پیش میکشید و آنها را به اشکال مختلف درمیآورد. آن شکلها به نظر کای کوچولو خیلی زیبا و مهم جلوه میکردند؛ اما این به دلیل ذره شیشهای بود که در چشمش قرار داشت و درنتیجه، آنطور که بایدوشاید آنها را نمیدید.
در این لحظه گردا وارد قصر شد. ملکه برفها بیرون رفته بود. چشم گردا به کای افتاد که بر قطعهای یخ سوار شده بود؛ لذا بهطرف او رفت و دستها را دور گردنش انداخت و داد زد:
– کای، کای کوچك بالاخره تو را پیدا کردم.
کای کوچك هنوز هم صاف و آرام نشسته بود؛ اما بهمحض اینکه اشکهای گرم گردا بر او چکیده و وارد قلبش شدند، آن قطعه یخ را آب نمودند و ذرات شیشه را سوزاندند.
کای کوچك گریه سر داد و آنقدر گریست که ذره شیشه از چشمش بیرون افتاد.
گردا گونههای کای را بوسید و یکمرتبه آن گونهها سرخ شدند.
مهمتر از همه این بود که قطعات یخ به شکل مخصوصی درآمدند که موجب شد کای بهطورکلی از طلسم ملکه برفها خلاص شود.
آن دو همبازی، بهسرعت قصر را ترک کردند و هر جا که میرفتند، باد ساکت میشد و خورشید از پشت ابرها بیرون میآمد. هنگامیکه به باغ رسیدند، دو گوزن کوهی انتظارشان را میکشیدند.
گوزنها، کای و گردا را نزد پیرزن فنلاندی بردند و بعد پیش پیرزن نعمت رفتند. آنگاه بهسوی سرزمین خود روان شدند و دستبهدست هم بهسوی خانه حرکت کردند
همهچیز مثل سابق بود. مادربزرگ، اتاقها و گل سرخها. فصل تابستان بود. تابستانی گرم و فرح فزا. تابستانی نشاطانگیز و مسرتبخش.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)