قصه مصور آموزنده برای کودکان
سارا نماز میخواند
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
نویسنده: آذر صدیقی
تصویرگر: گلریز اسلامیان
به نام خدا
سارا روی پله نشسته بود. مادربزرگ کنار حوض وضو میگرفت. مادربزرگ همانطور که به صورت و دستهایش آب میریخت، زیر لب دعا میخواند.
مادر به گلدانهای کنار باغچه میرسید و منتظر بود کار وضو گرفتن مادربزرگ تمام شود تا او هم وضو بگیرد.
سارا با خودش گفت: کاش من هم میتوانستم نماز بخوانم!
با این فکر، از روی پله بلند شد و به اتاق رفت. دو تا جانماز از توی کمد برداشت و روبهقبله در کنار هم پهن کرد. یکی برای مادربزرگ، یکی برای مادر.
مادربزرگ وارد اتاق شد و جانمازهای پهنشده را دید. به سارا نگاه کرد و لبخندی زد. به اتاق خودش رفت و در را بست.
مادربزرگ وقتیکه میخواست تنها باشد و کسی مزاحمش نشود، به اتاقش میرفت و در را میبست.
سارا خیلی دلش میخواست بداند مادربزرگ برای چهکاری تصمیم گرفته است که تنها باشد. مادر درحالیکه با حوله دست و صورتش را خشک میکرد، به اتاق آمد. سارا گفت:
– مامان حوله را بده، من سر جایش میگذارم.
مادر نگاهی به جانمازها و نگاهی به سارا کرد و لبخندی زد. سارا خیلی دلش میخواست همراه مادر و مادربزرگش نماز بخواند. اما او که بلد نبود. نمیدانست وقت نمازخواندن چه باید بگوید.
مادربزرگ از اتاقش بیرون آمد. بقچه سفیدی در دست داشت. مادربزرگ، سارا و مادر را صدا کرد و گفت:
– بیایید اینجا. با شما کار دارم.
سارا و مادر در کنار مادربزرگ نشستند. هر دو منتظر بودند تا مادربزرگ بقچه سفیدش را باز کند. مادربزرگ خیلی آرام و با احترام بقچه را باز کرد. توی بقچه یک سجاده آبی گلدوزی شده بود. آن را جلوی سارا گذاشت و گفت:
– بازش کن سارا جان. این مال تو است.
سارا آنقدر خوشحال شده بود که نمیدانست سجاده را باز کند یا بپرد مادربزرگ را ببوسد.
مادر گفت:
– زود باش سارا جان، باز کن ببینم چه شکلی است.
سارا آهسته سجاده را باز کرد. توی سجاده یک جانمازِ آبی، یک مُهرِ کوچک که یکطرفش آینه داشت، یک تسبیح و یک کتاب کوچک بود.
مادربزرگ گفت:
– من هم همسن سارا بودم که مادرِ خدابیامرزم این سجاده و جانماز را برایم دوخت و گلدوزی کرد. چقدر آن موقع خوشحال شدم. مادرِ خدابیامرزم خودش نمازخواندن یادم داد و من هم سالهای زیادی روی همین سجاده و جانماز، نماز خواندم. حالا اینها مال ساراست.
مادر گفت: مبارکت باشد، سارا جان!
اما سارا با ناراحتی گفت:
– من که نمازخواندن بلد نیستم!
مادر گفت:
– اینکه ناراحتی ندارد! خودم یادت میدهم. همانطور که مادرِ مادربزرگ به او یاد داده بود.
و بعد کتاب کوچکی را که توی سجاده بود برداشت و گفت:
– این کتاب به ما یاد میدهد که چگونه نماز بخوانیم. از روی عکسهایش خیلی زود میتوانی یاد بگیری.
سارا کتاب را گرفت و آن را ورق زد. توی کتاب عکسهای پسری بود که یک جا وضو میگرفت، یک جا به رکوع رفته بود و یک جا سجده میکرد. در کنار هر عکس هم نوشتهای بود.
مادر گفت:
– «من از روی نوشتههای کتاب چند بار برایت میخوانم. تو هم آنها را از حفظ میکنی، باشد؟» و بعد صورت سارا را بوسید. مادربزرگ هم سارا را بوسید و هر دو برخاستند و به سراغ جانمازهایشان رفتند و شروع کردند به خواندن نماز.
سارا جانماز و سجاده آبی را که دیگر مال او بود با دقت تا کرد و توی بقچه سفید گذاشت. به حیاط رفت. روی پلهها نشست و به عکسهای کتابِ نماز نگاه کرد. میخواست آنقدر به عکسها نگاه کند تا یادش بماند. فکر کرد حتماً بعدازاینکه به مدرسه برود خودش میتواند کتاب را بخواند. بعد از ناهار، مادر، سارا را صدا کرد و گفت:
– سارا جان بیا، بیا ببینم توی این کتاب درباره نماز چه چیزهایی نوشته است.
سارا که با عروسکهایش بازی میکرد، آنها را در سبد گذاشت و رفت در کنار مادر نشست.
سارا هر چه را که مادر میگفت تکرار میکرد. آنقدر تکرار میکرد تا میتوانست خودش بهتنهایی بخواند. بعد از چند روز او یاد گرفت که نماز بخواند و همراه مادر و مادربزرگش وضو گرفت. سجاده آبی گلدوزی شدهاش را در کنار جانماز مادر و مادربزرگ پهن کرد. وقتی مادر و مادربزرگ چادرهایشان را سر کردند و روبه روی جانمازهایشان ایستادند، هر سه، هم مادر، هم مادربزرگ و هم سارا یادشان افتاد که سارا یکچیزی کم دارد. بله سارا چادر نداشت! سارا خیلی غمگین شد. مادربزرگ کمی فکر کرد و بعد گفت:
– سارای من، حالا مقنعه سفیدت را سر کن، عصر که شد باهم میرویم، پارچه میخریم و خودم برایت چادر میدوزم.
سارا دوید مقنعه سفیدش را از جالباسی برداشت و به سر کرد. بعد آمد کنار مادر و مادربزرگش ایستاد و اولین نمازش را بر روی سجادهای به رنگ آسمانِ آبی خواند، به رنگ آسمانی که خدا آن را آفریده است.
***
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)