کتاب قصه مصور کودکانه
کوتولهها و کفاش
مهربانی، بی پاسخ نمی ماند.
نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه و داستان کودک و کتاب کودک
به نام خدا
روزی روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی میکرد. این پیرمرد و پیرزن، خیلی مهربان بودند. استاد کفاش کفشهای خوبی میدوخت و پول زیادی به دست میآورد، اما پولدار و ثروتمند نبود. زیرا هر چهکار میکرد به مردم فقیر کمک میکرد. اگر زمانی آدم فقیر و بیپولی به مغازهاش میآمد، کفاش پولی از او نمیگرفت و یک جفت کفش مجانی به او هدیه میداد.
خانهی استاد کفاش، پناهگاه آدمهای فقیر بود. بچههای گرسنه، پیرزنها و پیرمردهای فقیر میدانستند که اگر به خانه کفاش بیایند، پیرمرد و پیرزن از آنها پذیرایی میکنند.
همیشه سَر سفرهی مرد کفاش، چند نفر دیگر هم بودند. پیرمرد و پیرزن با مهربانی از آدمهای فقیر پذیرایی میکردند.
روزی از روزها، استاد کفاش، کفش خیلی زیبایی دوخت. پیرزن با دیدن آن گفت: «وای خدای من! چه کفش زیبایی! مطمئن باش مشتری خوبی برایش پیدا میشود. مشتری که حاضر باشد، چند برابر قیمت یک کفش معمولی به تو پول بدهد.»
پیرمرد گفت: «بله، خیلی از آدمهای ثروتمند دوست دارند این کفش را برای بچههایشان بخرند.» آنها مدتها درباره آن کفش حرف زدند.
چند دقیقه بعد، پیرمرد و پیرزن صدای گریه دختربچهای را شنیدند. از مغازه کفاشی بیرون رفتند. دختر کوچکی روی برفهای خیابان راه میرفت و گریه میکرد. او پابرهنه بود. پیرمرد به داخل مغازهاش برگشت، آن کفش زیبا را آورد و آن را به پاهای دختربچه پوشاند. دخترک با خوشحالی ازآنجا رفت.
بهاینترتیب، استاد کفاش، هر چه داشت، برای مردم فقیر خرج کرد و خودش هم مثل آنها فقیر و بیپول شد. عاقبت روزی رسید که فقط یک تکه کوچک چرم برایش باقی ماند.
نزدیک غروب بود که استاد کفاش آن تکه چرم را برید و آماده کرد تا روز بعد با آن کفشی بدوزد. اما شب که استاد کفاش خواب بود، چند کوتوله به مغازه او آمدند و با آن تکه چرم، کفش بسیار زیبایی دوختند.
صبح وقتی استاد کفاش به مغازهاش رفت تا کارش را شروع کند، با منظره عجیبی روبهرو شد. بهجای آن تکه چرم، کفش بسیار زیبایی روی میز کارش بود. کفشی که تا آن روز، به آن زیبایی و ظرافت دوخته نشده بود. پیرمرد و پیرزن خیلی تعجب کردند و با خود گفتند: «چه کسی کفش به این زیبایی را دوخته است؟!»
چند دقیقه بعد، یک مشتری پولدار به مغازه آنها آمد و آن کفش را با قیمت بسیار بالایی خرید و رفت.
پیرمرد با پولی که به دست آورده بود، به بازار رفت. اول بهاندازه یک جفت کفش چرم خرید و با بقیه پولش شیرینی و شکلات و چیزهای دیگر خرید و به خانه آورد. آخَر آن روز، عید بود و او دلش میخواست دل بچههای فقیر را شاد کند.
روز بعد، بازهم همان مسئله تکرار شد. کسی آمده و کفش زیبایی دوخته و رفته بود.
شب که شد، پیرمرد و پیرزن پشت پردهی کارگاه مخفی شدند. آنها میخواستند ببینند چه کسی به آنجا میآید و آن کفشهای زیبا را میدوزد.
چنددقیقهای که گذشت، چند کوتوله وارد کارگاه شدند و زود شروع کردند به دوختن. آنها بااینکه خیلی کوچک بودند، خیلی خوب کار میکردند.
حالا دیگر پیرمرد کفاش و همسرش میدانستند که دوختن کفشها کار چه کسانی است. پیرزن گفت: «بیچارهها را دیدی؟ هیچکدام لباسی به تن نداشتند. به خاطر کمکی که به ما کردهاند، خوب است برایشان لباس و کفش بدوزیم.»
پیرمرد و پیرزن مشغول شدند و برای هر یک، کفش و لباس دوختند.
شب وقتی کوتولهها به کارگاه آمدند، با صحنه عجیبی روبهرو شدند. چندین کفش و لباس روی میز بود. آنها خوشحال شدند، کفشها و لباسها را پوشیدند و از میوهها و شیرینیها خوردند، شادی کردند و بازهم یک جفت کفش دوختند و رفتند.
از آن روز به بعد، کار و کسب پیرمرد خوب شده بود. همیشه مغازهاش پر از کفشهای خوب و زیبا بود و مشتریهای زیادی میآمدند و خرید میکردند.
پیرمرد کفاش و همسرش به خاطر خوبیهایی که به مردم فقیر کرده بودند، تا آخر عمر بهخوبی و خوشی زندگی کردند و هرگز محتاج دیگران نشدند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)