پینوکیو پسرک چوبی

قصه مصور کودکانه: پینوکیو، پسرک چوبی

 

کتاب قصه مصور کودکانه

پینوکیو

پسرک چوبی که به پسر واقعی تبدیل شد

نویسنده: کارلو کلودی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود و یکی نبود، زیر گنبد کبود، پیرمرد تنهایی زندگی می‌کرد که مردم او را «پدر ژپتو» می‌نامیدند. ژپتو پیرمرد هنرمندی بود و با تراشیدن چوب، عروسک‌هایی می‌ساخت که در آن دیار نظیر نداشت.

روزی از روزها در میان جنگل پرسه می‌زد که چشمش به تکه چوب شگفت‌انگیزی افتاد. با خودش فکر کرد که با این تکه چوب می‌تواند عروسک زیبایی بسازد. وقتی به کلبه رسید، گربه چاق و باوفایش «ژولیتا» میو میو کنان خودش را به پاهای او مالید. پدر ژپتو دارکوب بازیگوش و سخنگویی هم داشت که او را «روکو» می‌نامیدند. هنگامی‌که سرگرم ساختن عروسک بود، روکو با هیجان، بالای سرش پرواز می‌کرد و ژولیتا هم در گوشه‌ای نشسته و به دست‌های او زل زده بود. پدر ژپتو که همیشه آرزو داشت صاحب فرزندی بشود، با خودش می‌گفت: «اگر خدا بخواهد با این چوب شگفت‌انگیز آدمکی می‌سازم که می‌تواند پسرم باشد…»[restrict]

با این چوب شگفت‌انگیز آدمکی می‌سازم که می‌تواند پسرم باشد

با یاد خدا شروع به کار کرد. تنه آدمک را تراشیده بود و حالا می‌خواست سری برایش بسازد. هنگامی‌که به چشم‌های آدمک رسید، احساس عجیبی داشت. برای چند لحظه به نظرش رسید که چشم‌های درشت و درخشان آدمک باز و بسته شد. با شگفت‌زدگی گفت: «هی… هی!»

روکو درحالی‌که بالای سرش می‌چرخید، جیغ کوتاهی کشید: «هی… هی!»

پدر ژپتو انگشتان چروکیده‌اش را باز و بسته کرد و مشغول کار شد. دهان عروسک را ساخته بود که شگفت‌زدگی‌اش اوج گرفت. احساس می‌کرد لب‌های عروسک باز و بسته می‌شود. انگار که سعی دارد کلماتی را بر زبان بیاورد. با خستگی چشم‌هایش را مالید و مشغول تراشیدن بینی آدمک شد. همین‌که کار به پایان رسید احساس کرد که بینی آدمک لحظه‌به‌لحظه دارد بزرگ‌تر می‌شود. این دیگر خیلی عجیب و باورنکردنی بود. ژولیتا با چشم‌های وق‌زده به آدمک خیره شده بود و عقب عقب می‌رفت. روکو دیوانه‌وار دور اتاق می‌چرخید و جیغ می‌کشید: «هی… هی!»

پدر ژپتو با دلخوری به تراشیدن بینی مشغول شد. کلافه و عصبانی بود، چون هر چه بیشتر می‌تراشید، بینی آدمک بزرگ‌تر می‌شد. بنابراین غرولندی کرد و دست از کار کشید. حالا دهان آدمک هم کج‌وکوله می‌شد، انگار داشت شکلک درمی‌آورد. پیرمرد با عصبانیت گفت:

«هی کوچولو… این اداواطوارها را بس کن!»

پس از گفتن این کلمات، انگار که از خواب پریده باشد، با شادی و هیجان فریاد کشید:

«هی… هی. نگاه کنید… وقتی دست و پای این کوچولو را وصل کنم، صاحب یک پسر کوچولوی چوبی و بامزه خواهم شد. آه… خدایا شکر… بالاخره به آرزویم رسیدم! حالا یک پسر کوچولوی بازیگوش و دوست‌داشتنی دارم. اسمش را می‌گذارم… پینوکیو!»

پدر ژپتو صاحب یک پسر کوچولوی چوبی و بازیگوش شده بود

گربه، میو میو کنان بالا و پایین پرید. دارکوب در فضای کلبه چرخید و جیغ زد:

«پینوکیو… پینوکیو!»

بدین ترتیب پدر ژپتو صاحب یک پسر کوچولوی چوبی و بازیگوش شده بود. پسرکی که جست‌وخیز می‌کرد، حرف می‌زد، آواز می‌خواند، سربه‌سر گربه و دارکوب می‌گذاشت، بالا می‌پرید، پایین می‌پرید، فریاد می‌زد، هیاهو و سروصدا می‌کرد و خلاصه، یک گلوله آتش و شیطنت بود. هنوز به هفته نرسیده بود که ژولیتا و روکو از دست شیطنت‌های پینوکیو به جان آمدند. همین‌که پینوکیو بیدار می‌شد، ژولیتا با ترس و نگرانی از کلبه بیرون می‌دوید و لای بوته‌ها پنهان می‌شد. روکو هم کلافه بود. بااینکه می‌توانست روی سقف بپرد و از دسترس پینوکیو دور بماند، اما خطر بدتری در کمینش بود. پینوکیو که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، وقتی از پیدا کردن ژولیتا ناامید می‌شد، به سراغ روکو می‌رفت و هر چه به دستش می‌رسید به‌طرف او پرتاب می‌کرد. خلاصه پدر ژپتو هم کم‌کم از دست شیطنت‌های پینوکیو به تنگ آمده بود. بالاخره تصمیم گرفت او را به مدرسه بفرستد. می‌دانست که در مدرسه وقت کم‌تری برای شیطنت خواهد داشت. پدر ژپتو که پیرمرد فقیری بود برای خریدن کیف و کتاب پینوکیو مجبور شد پالتوی خود را بفروشد.

روز اولی که پینوکیو برای رفتن به مدرسه آماده شد، پدر ژپتو در بستر بیماری افتاده بود، بنابراین به روکو سفارش کرد که همراه پینوکیو برود. راه مدرسه دور بود و پینوکیو باید از جاده‌ی جنگلی می‌گذشت. در جنگل، فرصت زیادی برای بازیگوشی و شیطنت داشت. بدون توجه به جیغ‌های اعتراض‌آمیز روکو، سر در پی خرگوش‌ها و سنجاب‌ها می‌گذاشت، از درخت‌ها بالا می‌رفت و جست‌وخیزکنان به همه‌جا سرک می‌کشید. روکو بالای سر او پرواز می‌کرد و یکریز جیغ می‌زد: «پینوکیو مدرسه دیر شد. پینوکیو زود باش راه بیفت!» اما بی‌فایده بود.

وقتی به شهر رسیدند تازه اول دردسر بود. سروصدای مردمی که کنار سیرک جمع شده بودند توجه پینوکیو را جلب کرد. مدرسه را فراموش کرده بود و دلش می‌خواست به تماشای نمایش عروسک‌های سیرک برود. اما برای این کار پولی نداشت. پس از چند دقیقه سرگردانی فکر عجیب و زشتی به سرش افتاد. درحالی‌که کیف و کتابش را در دست گرفته بود توی بازار به راه افتاد و یکسره فریاد می‌زد: «یک کیفِ فروشی، یک کتابِ ارزان!» مردم شهر با تعجب از کنارش می‌گذشتند. اما هیچ‌کس به فکر خریدن کیف و کتاب نبود. روکو که از این کار پینوکیو سخت ناراحت و عصبانی بود، دور سر او می‌چرخید و فریاد می‌زد: «پینوکیو نه … نه این کار زشتی است. این کار را نکن. پدر ژپتوی بیچاره پالتویش را فروخت تا برای تو کیف و کتاب بخرد…» اما رؤیای دیدن نمایش، عقل از سر پینوکیو پرانده بود. باخشم فریاد زد:

«از سر راهم برو کنار پرنده‌ی جیغ‌جیغو… وگرنه پرهایت را می‌کنم!»

مردی از راه رسید و با دادن چهار سکه، کیف و کتاب پینوکیو را خرید

روکو که غمگین و ناراحت شده بود، روی شاخه یک درخت نشست و آه کشید. مردی از راه رسید و با دادن چهار سکه، کیف و کتاب پینوکیو را خرید. وقت رفتن، نگاهی به پینوکیو کرد و گفت:

«هی پسر… چه دماغ دراز و مسخره‌ای داری!»

روکو از بالای درخت نگاه کرد و جیغ زد: «هی … هی پینوکیو… چه دماغی داری!» پینوکیو برای دیدن صورت خود در کنار نهر آب خم شد. از تعجب فریاد کشید: «وای خدا جون!»

دماغش به‌اندازه یک هویج بزرگ باد کرده بود. از پدر ژپتو شنیده بود که بچه‌هایی که دروغ می‌گویند و کار زشتی انجام می‌دهند با بزرگ شدن دماغشان تنبیه خواهند شد. حالا فهمیده بود که فرار از مدرسه و فروختن کیف و کتاب کار زشتی بوده است. بنابراین با اندوه و پشیمانی، زانو زد و گفت: «خدا جون منو ببخش، قول میدم که بعدازاین پسر خوب و مؤدبی باشم. دیگر روکو و ژولیتا را اذیت نخواهم کرد. دروغ نخواهم گفت و … با این چهار سکه، پالتو و کلاه قشنگی برای پدر ژپتو می‌خرم. ممکن است یک کیک بزرگ و نوشیدنی هم برایش بخرم و…»

پس از گفتن این کلمات در جنگل راه افتاد. به وسط جنگل رسیده بود که روباه مکار و دوست فریبکارش گربه نره سر راه او سبز شدند. برق سکه‌ها چشمشان را زده بود و تصمیم گرفته بودند با فریب و نیرنگ، سکه‌ها را از چنگ پینوکیو دربیاورند. روکو با دیدن آن‌ها بالای سر پینوکیو چرخید و با نگرانی گفت:

«پینوکیو… پینوکیو! مواظب باش این دو نفر شیادترین موجودات این جنگل هستند. می‌خواهند سکه‌هایت از چنگت دربیاورند…»

روباه و گربه نره به‌طرف روکو خیز برداشتند و فریاد زدند:

«گورت را گم کن ای پرنده وراج… ما دوست پینوکیو هستیم. می‌خواهیم او را ثروتمند کنیم تا بتواند لباس‌های رنگارنگ و غذاهای خوشمزه‌ای برای پدر ژپتو بخرد…»

پینوکیو که خیلی زود قول و قرارش را فراموش کرده بود، گرفتار حرص و طمع شد و درحالی‌که تکه چوبی را به‌طرف روکو پرتاب می‌کرد فریاد زد: «برو پی کارت ای پرنده فضول!» خلاصه… روباه مکار و گربه نره که فهمیده بودند پینوکیو پسر ساده‌لوح و نادانی است، برای دزدیدن سکه‌های او نقشه کشیدند. روباه گفت:

«ببین پینوکیو، ما می‌دانیم که تو پسر خوش‌قلب و مهربانی هستی و چون می‌دانیم می‌خواهی برای پدر ژپتو پالتو و کلاه بخری می‌خواهیم به تو کمک کنیم… پس حالا دنبال ما بیا…»

روباه مکار و دوست فریبکارش گربه نره سر راه پینوکیو سبز شدند.

رفتند و رفتند تا به وسط جنگل رسیدند. روباه درخت بزرگی را نشان داد و گفت:

«پینوکیو، همین حالا سکه‌هایت را زیر این درخت چال کن. فردا صبح وقتی آفتاب بزند، شاخ و برگ این درخت پر از سکه خواهد شد و تو پسر ثروتمندی می‌شوی و می‌توانی برای پدر ژپتو، لباس، کفش، غذا و حتی خانه بخری…»

حرص و طمع، عقل از سر پینوکیو پرانده بود. باعجله مشغول چال کردن سکه‌ها شد.

گربه نره و روباه پوزخندی زدند. پینوکیو پس از ریختن آب پای درخت، تصمیم گرفت که همان‌جا زیر درخت بخوابد. اما روباه مکار دست او را کشید و گفت:

«نه… نه نباید اینجا بخوابی، نکند جانورهای وحشی جنگل را فراموش کرده‌ای؟ بلند شو همراه ما بیا، امشب مهمان ما هستی و باید در کلبه ما بخوابی. فردا صبح زود برای جمع‌کردن سکه‌ها به تو کمک خواهیم کرد. خیالت راحت باشد دوست من…»

روباه مکار و دوست فریبکارش گربه نره و پینوکیو به کلبه رفتند.

خلاصه رفتند و رفتند تا به کلبه‌ای رسیدند. پینوکیو آن‌قدر خسته بود که خیلی زود به خواب رفت. روباه مکار و گربه نره پاورچین‌پاورچین از کلبه بیرون آمدند و به‌طرف درخت بزرگ رفتند و سکه‌ها را برداشتند و حالا ندو و کی بدو…

آفتاب وسط آسمان بود که پینوکیو با صدای جیغ‌وداد روکو از خواب پرید. دماغش آن‌قدر بزرگ شده بود که به هر طرف می‌چرخید به درودیوار می‌خورد. روکو داد زد:

«پینوکیو… پینوکیو… وای چه دماغی!»

بله بچه‌های عزیز، پینوکیو تازه فهمیده بود که ساده‌لوحی و طمع‌کاری هم مثل دروغ و فرار از مدرسه کار زشتی است. اما هنوز هم عبرت نگرفته بود. باعجله از کلبه بیرون آمد. با هر قدمی که برمی‌داشت، بینی بزرگ و زشتش لای شاخه درخت‌ها گیر می‌کرد. با هر جان کندنی بود به محل چال کردن سکه‌ها رسید. چنددقیقه‌ای طول کشید تا عقل به سرش برگردد. وقتی فهمید که از شدت حرص و طمع فریب خورده است، روی زمین نشست و گریه را سر داد. گریه‌اش عمیق و از ته دل بود. حتی روکو هم دلش برای او سوخت. قطره‌های اشک پشیمانی از چشم‌هایش می‌چکید و با هر قطره اشک، احساس آرامش بیشتری می‌کرد. چند لحظه بعد وقتی سروکله پدر ژپتو از میان شاخ و برگ درخت‌ها پیدا شد، پینوکیو واقعاً بخشیده شده بود. دوان‌دوان به‌طرف پدر ژپتو دوید و خودش را در آغوش او انداخت. هق‌هق‌کنان گفت:

«پدر… پدر، من بخشیده شدم. به صدای قلبم گوش کن. من حالا یک پسر واقعی هستم، قول میدم که برای همیشه پسر خوبی برای شما باشم…»

پینوکیو گفت پدر، من حالا یک پسر واقعی هستم

پدر ژپتو درحالی‌که اشک شادی در چشمانش حلقه بسته بود، پینوکیو را سخت در آغوش کشید و خدا را شکر کرد. روکو درحالی‌که با شادی و هیجان بالای سر آن‌ها پرواز می‌کرد، یکریز جیغ می‌کشید:

«یک پسر … یک پسر خوب… پینوکیو!»

پایان 98

[/restrict]

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *