کتاب قصه مصور کودکانه:
پوکوهانتس، دختر سرخپوست
Pocahontas
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
یک صبح دلانگیز بهاری در سال ۱۶۰۷ میلادی، بادبانهای کشتی برافراشته شد و کشتی برای حرکت از لندن به نقطهی دوری در سرزمینی جدید به نام ویرجینیا آماده شد. جوان ماجراجو و خوشقیافهای که به سرزمینهای دور بسیار سفر کرده بود بر روی توپ جنگی پرید که از بیرون کشتی به سمت بالا کشیده میشد. یکی از مهاجران گفت: «اون جان اسمیته. اگر میخواهید با سرخپوستان بجنگید، بدون جان اسمیت امکان نداره.»[restrict]
در آنطرف دریا در ویرجینیا بانوی سرخپوست جوان و باروحیهای به نام پوکوهانتس زندگی میکرد. او خبر نداشت که یک کشتی انگلیسی در حال حرکت در اقیانوس، بهزودی سرنوشت او را برای همیشه تغییر خواهد داد. او فقط میدانست که دوستش «ناکوما» دارد او را از پایین آبشار صدا میزند. او دو یار وفادار به نامهای «میکو» و «فلیت» داشت. میکو یک راکون و فلیت یک مرغ مگسخوار بود.
ناکوما فریاد زد: «پوکوهانتس، بیا به دهکده. پدرت برگشته.»
پوکوهانتس به دیدن پدرش رئیس پوهاتان رفت. پوهاتان به او گفت که کوکوم – شجاعترین جنگجوی جوان – از پوکوهانتس خواستگاری کرده است. سپس رئیس، گردنبند مادر پوکوهانتس را به او بخشید و ادامه داد: «کوکوم همسر خوبی برایت خواهد بود.»
پوکوهانتس نمیخواست با کوکوم ازدواج کند. کوکوم هرگز نمیخندید، حتی لبخند هم نمیزد.
پوکوهانتس به درون جنگل افسونشده رفت تا همصحبت محبوبش، درخت بید را ملاقات کند. این درخت یک درخت سخنگو بود. درخت بید به او گفت: «جهت نمای چرخانی را که در خواب دیدی به یاد بیار. جهتنما، راه را به تو نشان داد. اگر به حرف دلت گوش بدهی، متوجه خواهی شد که چهکار باید بکنی.»
کشتی انگلیسی خیلی زود به ساحل ویرجینیا رسید. جان اسمیت به فرمانده گروه که به جستجوی طلا آمده بود گفت: «فرمانده راتکلیف، باید همینجا لنگر بیندازیم.»
پوکوهانتس، میکو و فلیت، مردان سفیدپوست غریبه را دیدند که کشتی را به سمت ساحل میکشیدند. پوکوهانتس نمیتوانست باور کند. او احساس خطر کرد. فلیت با نگرانی وزوز میکرد.
روز بعد، پوهاتان جلسهای را با بزرگان دهکده تشکیل داد. رئیس از کوکوم خواست تا گروهی از دلاوران را با خود ببرد و مراقب مهاجمان سفیدپوست باشد. فرمانده راتکلیف سریعاً اعلام کرد که این سرزمین با تمام اموالش متعلق به انگلیس است.
زمانی که مهاجمان شروع به قطع کردن درختان نمودند، کوکوم و افرادش مراقب آنها بودند. گروه دیگر، زمین را برای یافتن طلا حفر میکردند.
فرماندهی طمعکار مطمئن بود که گنجهای سرزمین جدید، او را ثروتمند خواهد کرد. در ضمن، جان اسمیت برای پیدا کردن سرخپوستان به درون جنگل فرستاده شد. او اولین کسی را که دید دختری جوان و زیبا بود که میخواست فرار کند. ولی جان اسمیت از او خواهش کرد تا بماند. پوکوهانتس از آن غریبهی خوشسیما خوشش آمد؛ اما مطمئن نبود که جان از او خوشش آمده باشد؟ سپس حرفهای درخت بید را به یاد آورد. اگر او به صدای قلبش گوش میداد حتماً متوجه میشد.
مهاجمان، سرخپوستان را در جنگل دیدند. راتکلیف فریاد زد: «آنها کمین کردهاند! تفنگهایتان را بردارید.» آنها شلیک کردند و یک سرخپوست زخمی شد. پوهاتان قبل از اینکه شب فرا برسد، از سایر دهکدهها نیرو جمع کرد. زمانی که درگیری آغاز شد جان اسمیت به همراه مهاجمان نبود. او نزد پوکوهانتس بود.
آنها در حال صحبت کردن بودند که ناگهان میکو، قطبنمای جان را برداشت و پا به فرار گذاشت.
پوکوهانتس گفت: «اون چیه؟»
جان اسمیت گفت: «اون یک قطبنماست. وقتیکه گم شدی کمکت میکند راهت را پیدا کنی. من یکی دیگه از لندن میخرم.»
سپس جان برای پوکوهانتس از خیابانهای سنگفرش شده و ساختمانهای بلند لندن گفت. جان گفت: «چیزهای زیادی است که ما میتوانیم به شما یاد بدهیم و کمکتان کنیم تا بهتر زندگی کنید.»
پوکوهانتس متوجه شد که جان چیزی در مورد سرزمین او نمیداند. او گفت که همهی صخرهها، درختها و همه موجودات، روح دارند.
جان اسمیت سعی کرد این موضوع را درک کند. در همان موقع، فرمانده راتکلیف مطمئن شد که سرخپوستان همهی طلاها را برداشتهاند. وقت آن رسیده بود که از خودشان در برابر آنها محافظت کنند. او به کمک جان نیاز داشت؛ بنابراین به جستجوی او رفت؛ اما اثری از جان نبود. جان اسمیت برای پوکوهانتس توضیح داد که چرا انگلیسیها به آن سرزمین آمدهاند. او درحالیکه سکهای را به پوکوهانتس نشان میداد و گفت: «ما برای یافتن طلا به اینجا آمدهایم.»
پوکوهانتس گفت: «طلا؟ ما اینجا چیزی شبیه این نداریم» و سپس از هم جدا شدند.
جان متوجه شد که فرمانده به خاطر طلا قصد جنگ دارد. اسمیت معترضانه گفت: «اما اینجا هیچ طلایی وجود ندارد. سرخپوستان حتی نمیدانند طلا چیست.»
فرمانده راتکلیف حرفهای اسمیت را باور نکرد. همان شب جان و پوکوهانتس دوباره یکدیگر را در جنگل ملاقات کردند. آنها نمیدانستند که هر دو تحت تعقیب هستند. وقتی آن دو مشغول صحبت کردن بودند، کوکوم از پشت درخت بیرون پرید و به اسمیت حمله کرد. توماس که در تعقیب اسمیت آمده بود، کوکوم را مورد هدف قرار داد. درحالیکه پوکوهانتس سعی داشت مانع حملهی کوکوم بشود تیر شلیک شد و آن جنگجو بر زمین افتاد.
اسمیت فریاد زد: «توماس ازاینجا دور شو!» صدای شلیک گلوله در جنگل پیچید. توماس برای حفظ جانش فرار کرد.
سرخپوستان به درون جنگل هجوم بردند و در اطراف جسد کوکوم جمع شدند و اشتباهاً جان اسمیت را متهم کردند. سپس پوهاتان گفت که اسمیت هنگام سپیدهدم خواهد مرد. پوکوهانتس ناراحت شد و بهسرعت نزد درخت بید رفت. ناگهان میکو با قطبنمای اسمیت سررسید. پوکوهانتس قطبنما را تنظیم کرد و متوجه شد که این همان چیزی است که در خواب دیده بود. او حالا میدانست که باید چهکار کند.
وقتیکه خورشید طلوع کرد، پوکوهانتس بهسرعت به محلی رفت که جنگجویان، «جان اسمیت» را به آنجا برده بودند. مهاجمان مسلح نیز در آنجا حضور داشتند و خودشان را برای جنگ آماده میکردند. پوکوهانتس درست بهموقع خودش را به اسمیت رساند. او اعتراف کرد که به جان علاقه دارد و از پدرش خواهش کرد تا جان را ببخشد و از او خواست تا ببیند که این دشمنی و کینه چه نتیجهای به همراه خواهد داشت.
حرفهای پوکوهانتس در پوهاتان اثر کرد و او زندانی را آزاد ساخت و سوگند یاد کرد که صلح و امنیت را در دهکده برقرار کند؛ اما «راتکلیف» عصبانی بود و نمیخواست صلح کند. هدفش به دست آوردن طلا بود. او سپس به سمت پوهاتان تیراندازی کرد. جان اسمیت سعی کرد از رئیس محافظت کند. درنتیجه گلوله به او اصابت کرد.
در پایان جنگی رخ نداد اما «راتکلیف» را با قفل و زنجیر به انگلیس برگرداندند. اسمیت نیز که زخمی شده بود مجبور شد برگردد؛ اما پوکوهانتس بهعنوان پیامآور صلح در همانجا ماند تا همیشه صلح برقرار باشد. پوکوهانتس هنگام خداحافظی به جان گفت: «مهم نیست که چه اتفاقی میافتد. من همیشه و تا ابد با تو خواهم بود.»
پوکوهانتس همیشه به یادش بود. اسمیت هم قول داد که خیلی زود به دیدن پوکوهانتس بیاید.
[/restrict](این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)