کتاب قصه پنج برادر چینی (31)

قصه مصور کودکانه: پنج برادر چینی / اتحاد و همدلی، راز موفقیت است

قصه کودکانه

پنج برادر چینی

اتحاد و همدلی، راز موفقیت است

ـ نویسنده و نقاش: بیثاپ و گرت وایز
ـ مترجم: فرخ یکرنگی (دواچی)

به نام خدا

پنج برادر با مادرشان در خانه‌ی کوچکی کنار دریا زندگی می‌کردند.

روزی روزگاری، در کشور چین، پنج برادر زندگی می‌کردند که خیلی‌خیلی به هم شبیه بودند، به‌طوری‌که هیچ‌کس نمی‌توانست بین آن‌ها تفاوت بگذارد.

این پنج برادر با مادرشان در خانه‌ی کوچکی کنار دریا زندگی می‌کردند.

پنج برادر با مادرشان در خانه‌ی کوچکی کنار دریا زندگی می‌کردند.

روزی روزگاری، در کشور چین، پنج برادر زندگی می‌کردند که خیلی‌خیلی به هم شبیه بودند

برادرها قد و قیافه‌شان درست مثل هم بود، ولی هر یک خاصیتی مخصوص به خود داشت.

برادر اولی می‌توانست آب دریا را یکجا سر بکشد. برادر دومی گردنش از آهن محکم‌تر بود. برادر سومی می‌توانست پایش را تا هر جا دلش بخواهد دراز کند. به برادر چهارمی آتش کارگر نبود. برادر پنجمی هم می‌توانست ساعت‌ها نفس نکشد و زنده بماند.

برادر اولی هرروز صبح برای گرفتن ماهی به کنار دریا می‌رفت. همیشه و در هر هوایی با دست پُر به ده برمی‌گشت و ماهی‌هایی را که گرفته بود، به قیمت خوبی می‌فروخت.

روزی وقتی‌که از بازار برمی‌گشت، پسر کوچکی جلوی او را گرفت و گفت: «خواهش می‌کنم فردا من را هم با خودت برای ماهیگیری ببر.»

برادر اولی گفت: «نه، غیرممکن است.» اما پسرک آن‌قدر اصرار کرد که برادر اولی راضی شد و گفت: «تو را با خودم می‌برم. به‌شرط این‌که هرچه می‌گویم اطاعت کنی.»

پسرک قول داد و گفت: «چشم، چشم.»

برادر اولی هرروز صبح برای گرفتن ماهی به کنار دریا می‌رفت

روز بعد، صبح زود، برادر اولی و پسرک برای گرفتن ماهی به کنار دریا رفتند. برادر اولی گفت: «یادت باشد تو باید بدون چون‌وچرا دستور مرا اطاعت کنی و هر وقت علامت دادم، باید فوراً برگردی.»

پسرک قول داد و گفت: «چشم، چشم.»

برادر اولی و پسرک برای گرفتن ماهی به کنار دریا رفتند.

برادر اولی و پسرک برای گرفتن ماهی به کنار دریا رفتند.

بعد، برادر اولی لبش را توی دریا گذاشت و یواش‌یواش آب دریا را سر کشید.

برادر اولی لبش را توی دریا گذاشت و یواش‌یواش آب دریا را سر کشید.

وقتی‌که آب دریا پایین رفت، همه‌ی ماهی‌های کف دریا به خشکی افتادند و گنج‌های دریا پیدا شد.

آب دریا پایین رفت، همه‌ی ماهی‌های کف دریا به خشکی افتادند

پسرک خیلی خوشحال شد؛ از این‌طرف به آن‌طرف می‌دوید و جیب‌هایش را از سنگریزه‌ها، صدف‌ها و علف‌های دریایی عجیب‌وغریب پر می‌کرد.

برادر اولی آب دریا را در دهانش نگاه داشته بود

گنج‌های دریا پیدا شد.

برادر اولی آب دریا را در دهانش نگاه داشته بود و در کنار ساحل ماهی جمع می‌کرد. چیزی نگذشت که خسته شد؛ یک دریا آب در دهان نگاه‌داشتن کار سختی بود. به همین دلیل، با دست به پسرک اشاره کرد که برگردد.

پسرک اشاره‌ی او را دید. ولی اعتنایی نکرد.

برادر اولی آب دریا را در دهانش نگاه داشته بود

بازهم اشاره کرد.

برادر اولی آب دریا را در دهانش نگاه داشته بود

سرش را بالا گرفت.

برادر اولی آب دریا را در دهانش نگاه داشته بود

با هر دو دستش به پسرک علامت داد که زود برگرد! اما مگر پسرک به روی خودش می‌آورد؟ نه، بلکه دورتر هم می‌دوید. برادر اولی احساس می‌کرد که دیگر نمی‌تواند آن‌همه آب را در دهان نگه دارد. با سر، صورت، دست و پا به پسرک امر کرد که برگرد. ولی پسرک شیطان شکلکی درآورد و با سرعت هرچه بیشتر از او دور شد.

برادر اولی آب دریا را در دهانش نگاه داشته بود

برادر اولی تا می‌توانست آب دریا را در دهان نگاه داشت. ولی طولی نکشید که ناگهان آب دریا با فشار از دهانش بیرون ریخت. دریا دوباره بالا آمد و … پسرک شیطان ناپدید شد.

ناگهان آب دریا با فشار از دهانش بیرون ریخت

وقتی‌که برادر اولی تنها و بدون پسرک به ده برگشت، مردم او را گرفتند و به حبس انداختند. بعد از محاکمه، محکوم‌به این شد که سرش را ببرند.

صبح روز اعدام، برادر اولی به قاضی گفت: «اجازه می‌فرمایید که قبل از اعدام بروم و از مادرم خداحافظی کنم؟»

قاضی گفت: «عیبی ندارد، برو.»

اجازه می‌فرمایید که قبل از اعدام بروم و از مادرم خداحافظی کنم

برادر اولی به منزل رفت… و به‌جای او، برادر دومی برگشت.

همه‌ی مردم در میدان ده برای تماشا جمع شده بودند. میرغضب شمشیر بلندش را برداشت و با شدت فرود آورد.

همه‌ی مردم در میدان ده برای تماشا جمع شده بودند

همه‌ی مردم در میدان ده برای تماشا جمع شده بودند

اما برادر دومی که گردنش از آهن بود، مثل‌اینکه اصلاً اتفاقی نیفتاده باشد، از جایش بلند شد، تعظیمی کرد و لبخند زد. مردم خشمگین شدند و تصمیم گرفتند که او را در آب دریا غرق کنند.

میرغضب شمشیر بلندش را برداشت و با شدت فرود آورد.

صبح روزی که قرار بود او را غرق کنند، برادر دومی پیش قاضی رفت و گفت: «اجازه می‌فرمایید که بروم و با مادرم خداحافظی کنم؟»

قاضی گفت: «عیبی ندارد، برو.»

اجازه می‌فرمایید که بروم و با مادرم خداحافظی کنم

برادر دومی به منزل رفت… و برادر سومی به جای او برگشت.

برادر سومی را در قایقی نشاندند و به وسط دریا بردند.

وقتی‌که از ساحل کاملاً دور شدند، برادر سومی را به وسط آب‌های دریا پرتاب کردند.

برادر سومی را به وسط آب‌های دریا پرتاب کردند.

برادر سومی را به وسط آب‌های دریا پرتاب کردند.

او هم پاهایش را دراز و درازتر کرد تا به کف دریا رسید. در تمام این مدت، صورت خندانش از روی موج‌های کوتاه و بلند دریا پیدا بود.

او هم پاهایش را دراز و درازتر کرد تا به کف دریا رسید

صورت خندانش از روی موج‌های کوتاه و بلند دریا پیدا بود.

مردم خیلی خشمگین شدند و تصمیم گرفتند که او را در آتش بسوزانند.

صبح روزی که بنا بود مجازات شود، برادر سومی از قاضی پرسید: «اجازه می‌فرمایید بروم و با مادرم خداحافظی کنم؟»

قاضی گفت: «عیبی ندارد، برو!»

برادر سومی به منزل رفت… و برادر چهارمی به جای او برگشت.

هیزم زیادی وسط میدان ده روی‌هم چیدند و برادر چهارمی را به چوبی بستند و در میان هیزم‌ها گذاشتند و آن‌ها را آتش زدند. همه دور آتش جمع شده بودند. در این موقع، از میان شعله‌های آتش صدایی شنیده می‌شد که می‌گفت: «به‌به، چه جای خوبی!»

مردم فریاد زدند: «هیزم را بیشتر کنید!»

شعله‌های آتش بلندتر شد.

برادر چهارمی گفت: «متشکرم، حالا دیگر چیزی کم ندارم.»

مردم هر دقیقه خشمگین‌تر می‌شدند و عاقبت تصمیم گرفتند که او را با دود خفه کنند.

هیزم زیادی وسط میدان ده روی‌هم چیدند و برادر چهارمی را به چوبی بستند

صبح روز اعدام، برادر چهارمی پیش قاضی رفت و گفت: «اجازه می‌فرمایید که بروم و از مادرم خداحافظی کنم؟»

قاضی گفت: «عیبی ندارد، برو!»

قصه مصور کودکانه: پنج برادر چینی / اتحاد و همدلی، راز موفقیت است 1

برادر چهارمی به منزل رفت… و برادر پنجمی به جای او برگشت.

کوره‌ی بزرگی وسط میدان ده ساختند و تمام درزهای آن را خوب گرفتند. برادر پنجمی را روی پارویی گذاشتند و در کوره انداختند و درِ کوره را محکم بستند و به انتظار نشستند.

برادر پنجمی را روی پارویی گذاشتند و در کوره انداختند

شب تا صبح، مردم بیدار ماندند. حتی بعد از روشن شدن هوا هم کمی صبر کردند تا دیگر شکی باقی نماند.

آن‌وقت درِ کوره را باز کردند و برادر پنجمی را بیرون آوردند. ولی او تکانی به خود داد، خمیازه‌ای کشید و گفت: «آه، چه خوب خوابیدم.»

شب تا صبح، مردم بیدار ماندند

مردم چشمشان گرد شد و دهانشان از تعجب باز ماند

مردم چشمشان گرد شد و دهانشان از تعجب باز ماند؛ اما قاضی به‌طرف او رفت و گفت: «ما به هر وسیله‌ای که خواستیم تو را بکشیم، نشد. معلوم می‌شود که تو بی‌گناهی.»

آن‌وقت درِ کوره را باز کردند و برادر پنجمی را بیرون آوردند

همه‌ی مردم باهم فریاد زدند: «البته، البته!»

او را آزاد کردند. او هم به خانه‌اش رفت.

و ازآن‌پس، پنج برادر چینی با مادرشان سال‌های سال خوش و خرم در خانه‌ی کوچکشان کنار دریا زندگی کردند.

پنج برادر چینی با مادرشان سال‌های سال خوش و خرم در خانه‌ی کوچکشان کنار دریا زندگی کردند.

متن پایان قصه ها و داستان

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *