قصه مصور کودکانه هایدی دختر کوه‌های آلپ

قصه مصور کودکانه: هایدی دختر آلپ

کتاب قصه مصور کودکانه

هایدی

دختر کوه‌های آلپ

نویسنده: یوهانا اشپیری ( نویسنده سوییسی)
مترجم: سارا قدیانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

یک صبح آفتابی در کوه‌های زیبای آلپ شروع شده بود. یک زن جوان و یک دختر کوچک از جاده بالا می‌رفتند. دِتی، زن جوان، باعجله به ملاقات پیرمردی می‌رفت که تنها در بالای کوهستان زندگی می‌کرد.

یک زن جوان و یک دختر کوچک از جاده بالا می‌رفتند.

دختر کوچولو گفت: «خسته شدم، خاله.»

خاله دتی دست دختر را گرفت و گفت: «دیگر چیزی نمانده، الآن می‌رسیم، بیا.»

وقتی آن‌ها به کلبه عمو آلپ رسیدند، دتی در زد.

عمو آلپ به‌محض اینکه در را باز کرد با لحنی خشن گفت: «چه می‌خواهی؟»

دتی گفت: «من چهار سال از این بچه نگهداری کرده‌ام، اما فردا می‌خواهم به فرانکفورت بروم، چون آنجا کار پیدا کرده‌ام. حالا نوبت توست که از هایدی مواظبت کنی.»

هایدی این حرف‌ها را نشنید، چون داشت با بزغاله‌ها و پیترِ چوپان بازی می‌کرد. وقتی او برگشت، هوا داشت تاریک می‌شد.

هایدی این حرف‌ها را نشنید، چون داشت با بزغاله‌ها و پیترِ چوپان بازی می‌کرد

– هایدی، تو باید گرسنه باشی، بیا داخل و چیزی بخور.

پدربزرگ بعد از گفتن این حرف، کمی پنیر و مقداری شیر بز به او داد. هایدی بااشتها شیر را سر کشید و گفت: «تابه‌حال شیر به این خوشمزه‌ای نخورده بودم.»

هایدی بااشتها شیر را سر کشید و گفت: «تابه‌حال شیر به این خوشمزه‌ای نخورده بودم.»

صدای پرنشاط هایدی، اخلاق بد پیرمرد را بهتر کرد. او با علف خشک یک تختخواب ساخت و این کار، هایدی را خیلی خوشحال کرد. هایدی درحالی‌که از سوراخ اتاقِ زیرشیروانی به ستاره‌های چشمک‌زن خیره شده بود، به خواب رفت.

با طلوع خورشید، او بیرون دوید و با پیتر و بزهایش در کوهستان بازی کرد.

وقتی روز داشت تمام می‌شد، او توانست غروب زیبا را تماشا کند. او پرسید: «چرا آسمان قرمز شده، پیتر؟»

هایدی توانست غروب زیبا را تماشا کند. او پرسید: «چرا آسمان قرمز شده، پیتر؟»

پیتر جواب داد: «در کوهستان همیشه همین‌طور است. خوب، هایدی، وقت برگشتن به خانه است.»

آن‌ها حسابی باهم دوست شده بودند. پیتر یک مادربزرگ پیر و بیمار داشت که نابینا بود. هایدی به دیدن او رفت و برایش شعر خواند. پیرزن خیلی خوشش آمد و از هایدی خواست بازهم به آنجا بیاید.

این شروع ملاقات روزانه هایدی از مادربزرگ بود.

یک روز که هایدی به خانه می‌رفت، صدای فریادهای پدربزرگش را شنید،

– … شما نمی‌توانید او را به مدرسه ببرید. نه! نمی‌توانید. اینجا برای او بهترین جاست.

یک کشیش آمده بود تا از عمو آلپ بخواهد نوه‌اش را به مدرسه بفرستد؛ اما عمو آلپ قبول نکرد.

یک کشیش آمده بود تا از عمو آلپ بخواهد نوه‌اش را به مدرسه بفرستد

میهمان غیرمنتظره‌ی بعدی، خاله دتی بود. او آمده بود هایدی را به فرانکفورت ببرد، به خانه تاجر ثروتمندی که برای دختر فلجش دنبال یک همبازی می‌گشت.

هایدی نمی‌خواست برود؛ اما خاله دتی اصرار کرد و گفت: «در فرانکفورت به تو خیلی خوش می‌گذرد و می‌توانی نان‌های سفید و نرم برای مادربزرگ بیاوری.»

هایدی با خوشحالی پرسید: «واقعاً؟» و تصمیمش عوض شد.

عمو آلپ بدون اینکه حرفی بزند رفتن آن‌ها را تماشا کرد.

هایدی نمی‌خواست برود؛ اما خاله دتی اصرار کرد

در فرانکفورت، کلارا، دختر فَلَج، منتظر رسیدن همبازی‌اش بود. مادر او سال‌ها پیش مرده بود و پدرش آقای «سِسمان» هم همیشه به سفرهای تجاری می‌رفت.

خدمتکار خانه، خانم «رُتن مایر» مسئول تمام مسائل خانه بود. او با دیدن هایدی گفت: «در مدرسه چه چیزهایی یاد گرفته‌ای؟»

هایدی جواب داد: «من تابه‌حال به مدرسه نرفته‌ام.»

در فرانکفورت، کلارا، دختر فَلَج، منتظر رسیدن همبازی‌اش بود

این جواب، خانم رتن مایر را خیلی عصبانی کرد و خاله دتی باعجله خانه را ترک کرد.

دخترها باهم دوست شدند. موقع شام، هایدی نان سفیدش را برای مادربزرگ نگه داشت و آن را در جیب دامنش گذاشت.

در طول روزهای بعد معلوم شد که خانم رتن مایر از هیچ‌کدام از کارهای هایدی خوشش نمی‌آید و دائم می‌گفت: «نه، هایدی! این‌طوری نه.»

هایدی، صورتش را روی بالشش می‌گذاشت و گریه می‌کرد و به یاد روزهای خوبی می‌افتاد که در کوه‌های آلپ گذرانده بود؛

هایدی، صورتش را روی بالشش می‌گذاشت و گریه می‌کرد

یک‌شب وقتی خانم رتن مایر می‌خواست از قفل بودن همه درها مطمئن شود، صدای عجیبی شنید؛ او «سِباستین» – نوکر خانه- را صدا زد و باهم وارد سالن پذیرایی شدند. آن‌ها متوجه شدند که در باز است.

خانم رتن مایر با دیدن یک شبح سفید و عجیب، جیغ بلندی کشید.

همه افراد خانه ترسیده بودند، چون فکر می‌کردند او یک روح است.

خانم رتن مایر نامه‌ای به آقای سِسمان نوشت و از او خواست برگردد.

دو روز بعد آقای سسمان از پاریس برگشت.

او از دوستش که یک دکتر بود، خواهش کرد شب پیش او بماند تا باهم مواظب خانه باشند. آن‌ها صبر کردند تا هوا تاریک شد. وقتی ساعت، نیمه‌شب را نشان داد، آن‌ها شبح سفید را دیدند. او هایدی بود که لباس‌خوابش را پوشیده بود.

آن‌ها شبح سفید را دیدند. او هایدی بود که لباس‌خوابش را پوشیده بود.

دکتر با هایدی صحبت کرد و فهمید او به‌قدری دلش برای کوهستان تنگ شده است که شب‌ها در خواب راه می‌رود. آقای سسمان تصمیم گرفت او را به خانه‌اش برگرداند. هایدی فراموش نکرد که برای مادربزرگ نان‌های سفید و نرم ببرد.

روز بعد، قطار، هایدی را به آلپ برگرداند.

او فریاد زد: «من برگشتم، پدربزرگ!»

روز بعد، قطار، هایدی را به آلپ برگرداند. او فریاد زد: «من برگشتم، پدربزرگ!»

پدربزرگ او را در آغوش گرفت و اشک از گونه‌های پُرچین و چروکش جاری شد.

هایدی خوشحال بود که به کوهستان برگشته است. او با نان‌های سفید و نرم به دیدن مادربزرگ رفت.

مادربزرگ درحالی‌که اشک از چشم‌های نابینایش سرازیر شده بود، گفت: «خدایا! یعنی واقعاً خودت هستی؟»

پس از مدتی، نامه‌ای از کلارا رسید که نوشته بود می‌خواهد برای دیدن هایدی به آلپ بیاید.

بهار سال بعد، کلارا از راه رسید و دخترها باهم حسابی خوش می‌گذراندند؛ اما پیتر احساس می‌کرد تنها مانده است و ناراحت بود.

یک روز، پیتر، صندلی چرخ‌دار کلارا را به دره پرت کرد. چون فکر می‌کرد اگر صندلی بشکند کلارا به خانه‌اش برمی‌گردد؛ اما روز بعد وقتی ناراحتیِ او را دید از کارش پشیمان شد و به همراه هایدی به او کمک کرد دوباره راه برود.

یک روز، پیتر، صندلی چرخ‌دار کلارا را به دره پرت کرد.

وقتی آقای سسمان به سراغ کلارا آمد تا او را به خانه برگرداند، شگفت‌زده متوجه شد او می‌تواند راه برود و روحیه خوبی پیدا کرده است.

وقتی آقای سسمان به سراغ کلارا آمد تا او را به خانه برگرداند، شگفت‌زده متوجه شد او می‌تواند راه برود

کلارا دلش نمی‌خواست به خانه برود، اما پدرش قول داد او را بازهم به کوهستانی که در آن توانسته است راه برود، بیاورد تا پدربزرگ، پیتر و هایدی را ببیند.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *