کتاب قصه مصور کودکانه
نیموجبی به پایتخت میرود
نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای کوچک و زیبا زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند و برای همین، هرروز و شب دعا میکردند و از خدا میخواستند که به آنها فرزندی هدیه کند.
یک روز که در نمازخانه مشغول دعا بودند یکدفعه صدایی به گوششان رسید. نوزاد کوچولویی با صدایی قشنگ و شیرین گریه میکرد. نوزاد. پسری خیلیخیلی کوچولو بهاندازه یک بندانگشت بود. زن و شوهر پیر، اول خیلی تعجب کردند، اما بعد حسابی خوشحال شدند و خدا را شکر گفتند؛ زیرا آرزویشان را برآورده کرده و فرزندی به آنها بخشیده بود. بعد هم چون پسرشان خیلی کوچولو بود اسمش را «نیموجبی» گذاشتند.
از آن روز به بعد، زندگی شاد و تازهای در کلبه پیرمرد و پیرزن شروع شد. آن دو خیلی سعی میکردند که پسرشان خوب رشد کند، اما چه فایده! نیموجبی همانطور نیموجبی مانده بود و رشد نمیکرد. بچههای دهکده همیشه نیموجبی را به خاطر کوچولو بودنش مسخره و اذیت میکردند. مثلاً قورباغهای را میآوردند و میگفتند: «آهای فسقلی تو اینقدر کوچکی که حتی قورباغه میتواند تو را یکلقمهاش کند!»
نیموجبی با غصه و ناراحتی به کلبهشان برمیگشت. مادرش هم که ناراحتی او را میدید، مجبورش میکرد که هرچقدر جا دارد کوفتهبرنجیهای بزرگ بخورد تا زودتر رشد کند.
روزی نیموجبی به پدر و مادرش گفت: «من تصمیم گرفتهام برای درس خواندن به پایتخت بروم. میخواهم در آینده آدم مهمی برای کشورم بشوم و کارهای بهدردبخوری انجام بدهم.»
پدر و مادرِ پیر نیموجبی از تصمیم او خیلی ناراحت شدند؛ اما تصمیم پسرک خیلی جدی بود. پیرزن و پیرمرد دیدند که هیچ طوری نمیتوانند تصمیم پسرشان را عوض کنند. بهناچار تسلیم شدند و وسایل سفرش را بهطرف پایتخت آماده کردند.
مادر پیر و مهربان نیموجبی برای اینکه شمشیری برای پسرش دستوپا کند. سوزنی را تیز کرد و در یک نی که مثلاً غلاف بود، قرار داد و به کمر نیموجبی بست، پیالهای هم بر سرش گذاشت تا کلاهخودش باشد. بعد هم چوب مخصوصی که ژاپنیها با آن غذا میخورند به او داد تا عصایش باشد. بالاخره پیرزن و پیرمرد، پسرشان را با تجهیزات کامل راهی سفر کردند و از خداوند خواستند که او را در برابر سختیها و مشکلات یاری کند. نیموجبی بااینکه خیلی کوچک بود، اما آرزوهای بزرگی در دل داشت و برای رسیدن به آنها، قُرص و محکم بهطرف پایتخت حرکت کرد.
در بین راه به صحرایی بزرگ و پر از گُل رسید و همینطور که جلو میرفت یکدفعه در میان صحرا راهش را گم کرد. از خداوند خواست که کمکش کند. درست در همان موقع مورچهای را دید و راه پایتخت را از او پرسید. مورچه راه را به او نشان داد و گفت: «این راه را بگیر و برو. آنقدر برو تا به رودخانه برسی. آبِ رودخانه تو را به پایتخت میرساند.»
نیموجبی از میان گلها رفت و رفت تا به رودخانه رسید. پیاله را که کلاهخودش بود از سرش برداشت، آن را وارونه کرد و بهجای قایق به آب انداخت و سوارش شد. با عصایش پارو زد و سرعت گرفت و پیش رفت. در بین راه ماهیها به کنار قایقش آمدند و پرسیدند: «پسرک نیموجبی کجا میروی؟»
پسرک گفت: «برای درس خواندن به پایتخت سفر میکنم.»
کمی گذشت. همینطور که قایق به نرمی روی آب، حرکت میکرد، به یک دوراهی رسید. پسرک نمیدانست که از کدام راه برود، بازهم خداوند به دادش رسید و همان لحظه پروانهای بالای سرش پیدا شد. از پروانه پرسید: «پروانهی عزیز! لطفاً راه پایتخت را به من نشان بده.»
پروانه بهطرف چپ اشاره کرد و گفت: «راه از اینطرف است.» و بعد نیموجبی را نصیحت کرد که در میان راه، با یاد خدا، در برابر سختیها پایداری کند و از حادثهها نترسد.
سرانجام، پسرک بعد از پشت سر گذاشتن سختیها و مشکلات زیاد و گذشتن از راههایی پرپیچوخم به پایتخت رسید. به زیر پل که رسید، قایقش را نگه داشت. پا به خشکی گذاشت و به بالای پل رفت. از آن بالا سرک کشید و نگاهی به منظره زیبای پایتخت انداخت. یکدفعه چشمش به خانه حاکم افتاد و با خودش گفت: «بهتر است بروم و آرزوهایم را به حاکم بگویم.»
این شد که به راه افتاد و آنقدر پرسوجو کرد تا به خانه حاکم رسید. وقتیکه از دربان اجازه گرفت و وارد خانه حاکم شد فریاد زد: «جناب حاکم، من میخواهم با شما حرف بزنم!» اما حاکم هرچه دوروبرش را نگاه کرد، کسی را ندید. نیموجبی باز فریاد کشید: «جناب حاکم، زیر پایتان را هم نگاه کنید من اینجا هستم.»
حاکم نگاهی به پایین کرد و یکدفعه با تعجب گفت: «وای چه موجود کوچولو و عجیبی! تو با من چهکار داری؟»
– «من میتوانم خیلی کارها برای شما انجام بدهم»
– «تو؟! با این قد و قواره کوچک چهکاری از تو برمیآید؟»
– «خیلی کارها! مثلاً من میتوانم توی جیب شما بروم و از شما مواظبت کنم.»
همینکه نیموجبی این حرف را زد، زنبوری بهطرف دختر حاکم حمله کرد. پسرک فوری شمشیرش را از غلاف بیرون کشید، مثل فنر از جا پرید و با شمشیرش بالهای زنبور را به هم دوخت و اسیرش کرد.
حاکم از کار نیموجبی خیلی خوشش آمد و به شجاعت و چابکی او آفرین گفت:
– «آفرین! من تو را برای خدمت به دخترم به کار میگیرم.»
دختر حاکم از تصمیم پدرش خیلی خوشحال شد. پسرک را کف دستش گذاشت و بلند کرد و به او غذا داد. پسرک گفت:
– «ای دختر حاکم، من حاضرم برای حفظ جان شما هر کاری انجام بدهم.»
دختر گفت: «خوشحالم و به شما اعتماد دارم.»
روزها میگذشت و هرروز علاقه دختر حاکم به پسرک نیموجبی بیشتر میشد. او هرروز به نیموجبی خواندن و نوشتن یاد میداد و پسرک، با علاقه و کوشش فراوان یاد میگرفت. دختر حاکم تصمیم گرفت که در کنار درس، فن شمشیرزنی را هم به نیموجبی یاد بدهد و پسرک برای اینکه شمشیرزن ماهری بشود، همه تلاشش را به کار گرفت.
صبح یکی از روزها که دختر حاکم برای دعا به عبادتگاه میرفت، هوا طوفانی شد و باد شدیدی وزید. یکدفعه اتفاق وحشتناکی افتاد. سروکله چند دیو بزرگ و خطرناک، پیشِ روی دختر حاکم پیدا شد. رییس دیوها دستهای زشت و وحشتناکش را بهطرف دختر حاکم دراز کرد و گفت: «هوم! به نظرم چیز خیلی خوشمزهای باشد.»
دختر حاکم فریاد زد: «کمک! وای! کمک! یکی مرا از دست این حیوان وحشی نجات بدهد!»
یکدفعه پسرک نیموجبی از داخل جیبِ دختر حاکم بیرون پرید و شمشیر سوزنیاش را به دست دیو فروکرد. دیو فریادی از روی درد کشید و نالهاش بلند شد.
– «وای چقدر درد میکند. چقدر میسوزد!»
پسرک فریاد کشید: «اگر دستت به دختر حاکم بخورد، خودم حسابت را میرسم.»
دیو با دیدن نیموجبی زد زیر خنده:
– «ها ها ها! تو دیگر چه میگویی فسقلی!»
و یکدفعه او را مثل یکتکه شیرینی با دو انگشتش گرفت و توی دهانش گذاشت و قورت داد. پسرک توی شکم دیو هم آرام نگرفت. با شمشیرش که خیلی هم نوکتیز بود، به جان دیو افتاد و دیوارههای شکمش را سوراخسوراخ کرد. دیو که از شدت درد به خود میپیچید نیموجبی را از دهانش بیرون انداخت و پای بزرگ و سنگینش را بلند کرد تا او را له کند. پسرک، مثل تیر از زیر پای دیو کنار کشید، با چابکی از پاهای او بالا رفت و با شمشیر تیزش چشمهای او را کور کرد. دیو که دیگر نمیتوانست جایی را ببیند، یکدفعه پایش سر خورد و از بالای صخره به ته دره سقوط کرد.
دیوهای دیگر با دیدن این صحنهی عجیب و وحشتناک، از پسرک نیموجبی بدجوری ترسیدند و هیکلهای بزرگشان به لرزه افتاد، همگی یکصدا گفتند: «این پسره خیلی زور دارد! حتماً حساب ما را هم میرسد.»
دیوها دو پا داشتند، دو تا هم قرض گرفتند و مثل باد فرار کردند. تنها یک دیو باقی ماند که او هم از شدت ترس، خشکش زده بود و نمیتوانست تکان بخورد. پسرک نیموجبی با دلوجرئت بهطرف دیو رفت و گفت: «چیه؟ مثلاینکه تو هم بدَت نمیآید چشمهایت را از دست بدهی!»
دیو بدبخت، همانطور که میلرزید، چکشی را بهطرف پسرک دراز کرد و گفت: «بفرما! … این چکش مال خودت … این چکش جادویی است و با چکشهای دیگر فرق دارد. هر آرزویی که داشته باشی برآورده میکند. من این را به تو میبخشم. در عوض تو هم مرا کور نکن، خواهش میکنم بگذار بروم!»
پسرک هدیه را قبول کرد و گفت: «بار آخرت باشد که مردم را اذیت میکنی!»
دیو گفت: «بله بله … چَشم!» و مثل موش دررفت.
دختر حاکم از پسرک نیموجبی – به این خاطر که او را با شجاعت از شر دیوها نجات داده بود- تشکر کرد. پسرک نیموجبی از دختر حاکم خواهش کرد که چکش را بگیرد و آرزو کند که او بزرگ شود. دختر، چکش را گرفت و همین آرزو را زیر لب زمزمه کرد. یکدفعه اتفاقی باورنکردنی افتاد. قد پسر ک نیموجبی کمکم رشد کرد و بزرگ شد.
حالا دیگر بهجای پسرک نیموجبی، جوانی قدبلند و باوقار در مقابل دخترک ایستاده بود. دختر حاکم این خبر را با خوشحالی به پدرش رساند. پسر جوان فوری پدر و مادر پیرش را که خیلی دلش برایشان تنگ شده بود، پیش خودش آورد مدتی بعد، پسر جوان با دختر حاکم عروسی کرد و همه در کنار همدیگر زندگی خوبی را آغاز کردند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)