کتاب قصه مصور کودکانه
ماجراهای شگفتانگیز
تام سایر و هاکلبری فین
خلاصه ادبیات جهان به زبان ساده برای کودکان و نوجوانان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
تام سایر کودکی شیطان و بلا بود که در دهکدهای کنار رودخانه «می سی سی پی» با عمه پولی و برادرش سید و دخترعمهاش ماری زندگی میکرد. عمه پولی از شیطنتهای او به تنگ آمده بود و یک روز تام را تنبیه کرد و پیراهن او را به شلوارش دوخت تا او را از رفتن به رودخانه و آبتنی بازدارد ولی تام کلک زد، پیراهن و شلوارش را از یقه لباسش بیرون آورد، به رودخانه رفت و شنا کرد. عمه پولی وقتی فهمید به سر او داد کشید و گفت:
– زود باش برو نردهها را رنگ کن.
تام گفت: عمه امروز که روز تعطیلی است!
عمه گفت: تو را باید تنبیه کنم، زود باش برو.
تام غرغرکنان سطل رنگ و فرچه را برداشت. همانطور که میرفت لگدی محکم به برادرش که فضولی کرده بود زد. عمه هم با ملافه دنبال او راه افتاد؛ اما به او نرسید.
تام رفت و مشغول رنگ زدن نردهها شد. ناگهان سروکله یکی از دوستانش پیدا شد. چون رنگ زدن خیلی جالب بود همه از او خواهش میکردند که آنها هم رنگ بزنند. تام هم ازخداخواسته. در عوض، یکی به او تیر کمانش را داد، یکی به او کارت هزار آفرین و یکی هم فرفرهاش را. بچهها نردهها را رنگ کردند و رنگ نردهها تا غروب تمام شد.
روز بعد تام به کلیسا رفت تا کارتها را به معلم تعلیمات دینی نشان دهد معلم او را تحسین کرد. ولی قاضی که با دخترش در آنجا بود چند سؤال کرد و تام به پتپت افتاد و نتوانست جواب دهد. معلم دینی ناراحت شد و قاضی هم ابرو درهم کشید. تام جلوی دختر قاضی خیلی خجالت کشید.
فردا در مدرسه دوباره «بِکی» دختر قاضی را دید. به او سلام کرد، اما دختر قاضی جوابی نداد. تام ناراحت شد، شانههایش را بالا انداخت و ازآنجا دور شد و رفت. تام آن روز دیگر به مدرسه نرفت و در کنار اسکله، هاکلبری فین را دید. هاک بچه فقیری بود و تنها زندگی میکرد. هاک همینکه تام سایر را دید گفت:
«شرط میبندم که بازهم از مدرسه فرار کردی.»
تام جواب مثبت داد. ولی چشمش به کیسهای افتاد و گفت «این چیه؟»
هاک گفت: «یک گربه مرده است.»
تام گفت: «با گربه مرده میخواهی چکار کنی؟»
هاک گفت: «با این گربهی مرده زگیلهایم را از بین میبرم … باید در گورستان یک قبر پیدا کنیم که یک مُردهی تازه در آن باشد. نصف شب وقتی شیطان به سراغ مرده میآید تا او را ببرد در این موقع گربه را روی شیطان میاندازیم و…»
تام گفت: بعدش چی…؟
– «هیس! عجب آدم بیکلهای هستی. وقتی گربه را انداختیم باید این کلمات را هم تکرار کنیم: شیطان با مرده برو، گربه با شیطان برو، زگیل با گربه برو.»
تام با تعجب پرسید: «کِی؟ زگیلهای من هم پاک میشود؟»
هاک گفت: «امشب!… شب، ویلیام پیر را تازه خاک کردهاند.»
تام که ترس وجودش را گرفته بود با خواهش گفت: «من را هم با خود به قبرستان میبری؟»
هاک در جواب گفت: «نمیترسی؟»
تام گفت: «ترس؟ من بترسم؟ شوخی نکن!»
هاک سکوت کرد و گفت: «باشه، نصف شب میآیم سراغت، پشت درِ خانه مثل گربه میو میو میکنم و بعد میرویم.»
نیمهشب هر دو به قبرستان رفتند. ناگهان دیدند سه مرد با فانوس در تاریکی پیش میآیند. تام و هاک، موفِ پیر، جو سرخپوسته و دکتر را شناختند و گفتند: «آنها اینجا چکار میکنند؟ چرا با خود بیل آوردهاند؟ آمدهاند مرده با خود ببرند؟»
هاک حق داشت. این سه نفر آمده بودند ویلیام پیر را از قبر دربیاورند. ولی بین جو سرخپوسته و دکتر بگومگو شد. جو سرخپوسته که آدم تندخویی بود عصبانی شد، چاقو را درآورد و به شکم دکتر فروبرد و گفت: «تابهحال کسی سر من کلاه نگذاشته است.» تام و هاک با دیدن موضوع از ترس به خود میلرزیدند. تام گفت:
«باید فرار کنیم. چون اگر ما را ببیند ما را هم میکشند.»
هاک گفت: «ساکت باش. این آخرین شانس ماست.»
سرخپوست جیبهای دکتر را خالی کرد و یک لگد به موف پوتر زد و گفت: «بلند شو!» پوتر گفت: «چکار کردی؟ دکتر را کشتی؟» جو به او پرخاش کرد و گفت: «زود باش فرار کن، وگرنه…یادت باشد خیانت نکنی!»
پاتر گفت: «من خیانت کنم؟» و بعد فرار کرد. بعدازآن جو هم فرار کرد. بچهها هم ازآنجا دور شدند. هاک گفت:
«موضوع را نباید به کسی بگوییم. وگرنه جو ما را هم میکشد.»
هر دو هاج و واج بودند. تام به خانه بازگشت و هاک هم به آلونکش رفت.
تام، نصف شب به خانه رسید و خوابید؛ اما فردا روز بسیار بدی را پشت سر گذاشت. سید، نصف شب بیدار شده بود و تخت خواب تام را خالی دیده بود و موضوع را به عمه پولی گفته بود. برای اولین بار، عمه پولی اصلاً غرولند نکرد.
روز بعد جسد دکتر را پیدا کردند. جو سرخیوسته، پوترِ بیچاره را متهم کرده بود که او را کشته است. پوتر به زندان افتاد. تام نگران بود و اصلاً نمیدانست چکار کند. تام پسر خوبی شده بود و دیگر با سید هم کاری نداشت. مربا هم نمیخورد. همیشه به مدرسه میرفت و درسهای دینی را هم خوب یاد میگرفت. عمه پولی برای تام نگران بود و برایش دارو سفارش داد. عمه به او دوا میداد؛ اما تام نمیخورد و آنها را بیرون میریخت. تام روزبهروز حالش بد میشد. خودش را تنها احساس میکرد. یک روز با یکی سر صحبت را باز کرد؛ اما او بازهم تام را تحویل نگرفت. تام فکر کرد همه از او بدشان میآید. در این موقع دوستش را دید که ناراحت است. دوستش گفت:
«مادرم من را متهم کرده که سرشیر دزدیدهام؛ اما دروغ است! هیچکس من را هم دوست ندارد. من اگر بمیرم هیچکس برای من یک قطره اشک هم نمیریزد.»
تام گفت: «برای من هم همینطور. پس بیا فرار کنیم؛ اما کجا؟»
در این موقع سروکله هاک پیدا شد.
هر سه تصمیم گرفتند به جزیره وسط رودخانه بروند و به ماجراجویان دریایی تبدیل شوند. آنها سوار «کَلَک» شدند و به جزیره جکسون رفتند و چادرشان را به پا کردند و با آذوقههایشان شام درست کردند و خوردند. فردا صبح در جزیره گشتی زدند و در رودخانه شنا کردند. ولی شب هر سه به فکر فرورفتند. یکی گفت: «من صدای بوق کشتی را شنیدم.» (هر وقت جسدی در رودخانه پیدا میشد این بوق به صدا درمیآمد) در این موقع تام به عمه پولی فکر کرد و غم و غصه، دلش را پر کرد. جو هم کنار آتش، بیرنگ شده بود و به فکر فرورفته بود. فقط هاک اصلاً غم و غصه نداشت. تام هنگام خواب، آرام به دهکده برگشت و از پشت پنجره دید که عمه پولی و مادر جو دارند برای آنها گریه میکنند و از خوبیهایشان صحبت میکنند. گویا کَشتی، لباسهای آنها را در رودخانه پیدا کرده بود. همه گمان میکردند بچهها در رودخانه غرق شده و مردهاند. تام که از این حرفها به هیجان آمده بود به جزیره برگشت و به بچهها گفت:
«فردا در مراسم خاکسپاری خودمان شرکت میکنیم.»
یکشنبه صبح همه در کلیسا جمع شده بودند و گریه میکردند. عمه پولی هم دائم به خود سرکوفت میزد و میگفت: «با بچه بد برخورد کردم.» مراسم عزا شروع شد. کشیش به روح بچهها دعا کرد و از خوبیهای آنها تعریف کرد. ناگهان درِ کلیسا باز شد و سه مردهی متحرک وارد کلیسا شدند. معجزه شده بود. همه دور آنها را گرفتند و بوسیدند.
این سه پسر، بعدازآن روز، همیشه به دیدار موف میرفتند و برایش آذوقه میبردند. موف هم خوشحال بود و همیشه میگفت: «شما مهربان هستید.» هاک و تام همیشه بعد از دیدن موف ناراحت و نگران بودند؛ اما جرئت نمیکردند اسم «جو سرخپوسته» را ببرند.
بالاخره روز دادرسی فرارسید. تام و هاک هم در گوشهای از سالن نشسته بودند. همهچیز علیه موف بود. یکی از تام پرسید: «آیا موف نجات پیدا میکند؟»
تام با خودش گفت: «همهچیز به ما بستگی دارد. ولی جو سرخپوسته را چکار کنیم؟ او انتقام خواهد گرفت.»
دادگاه در حال تمام شدن بود که ناگهان تام به زبان آمد و فریاد زد: «جناب رئیس! من میدانم قاتل چه کسی است!» تام همهچیز آن شب وحشتناک را بازگو کرد. موف آزاد شد. ولی جو سرخپوسته از پنجره دادگاه فرار کرد. تام و هاک از ترس جو سرخپوسته بیقرار بودند و تا صبح به خود میلرزیدند.
پس از چند روز، تام و هاک تصمیم گرفتند به محله خانههای خرابه بروند و خودشان را سرگرم کنند. آنها پیدا کردن گنج را بهانه کردند تا مدتی از دست جو آرامش داشته باشند. تام گفت:
«امکان ندارد اینجا گنج داشته باشد!»
هاک هم اصلاً ازآنجا خوشش نمیآمد. تام به هاک گفت: «کف خانه را نگاه کن. این قسمت سوراخ است.»
هاک با ترس گفت: «فکر کنم در این خانه ارواح وجود داشته باشد.»
تام که زمین را میکند گفت: «پولدار شدیم! پولدار شدیم! گنج را پیدا کردم!»
در این لحظه صدای پای دو مرد به گوش رسید. تام و هاک بهسرعت پنهان شدند. آن دو «جو سرخپوسته» و دوستش بودند. جو میگفت: «من باید قبل از ترک دهکده از آن بچههای گستاخ و خانم داگلاس انتقام بگیرم. باید محل گنج را هم تغییر بدهیم.»
دوستش گفت: «حق با تو است. گنج را زیر صلیب مخفی میکنیم.»
آن دو نفر ازآنجا دور شدند. برای تام و هاک واقعاً سخت بود! گنجی را که پیدا کرده بودند، توسط جو و دوستش از خانه خرابه خارج میشد. تام و هاک نمیدانستند صلیب در کجا قرار دارد. هاک حسابی عصبانی بود. او خانم داگلاس را میشناخت. او بیوهی یک قاضی بود (جو میخواست او را بکشد چون شوهر مرحومش او را قبلاً محکوم کرده بود.) خانم داگلاس دوست داشت هاک را نزد خودش نگهداری کند و او را به فرزندی قبول کند.
فردای آن روز وقتی خانم داگلاس این خبر را شنید غش کرد. او دیگر نگذاشت هاک ازآنجا برود و حسابی از هاک تشکر کرد و گفت:
«من لباسهای نو برایت میخرم، به مدرسه میفرستمت و از تو نگهداری میکنم.»
برای هاک، این بدترین تشکر بود. چون او آزادیاش را از دست داده بود. چند روز بعد تمام بچههای مدرسه به یک جشن در کنار رودخانه دعوت شدند. آخرِ جشن، همه بچهها تصمیم گرفتند به داخل غار بروند. آنها وارد غار شدند و در پیچوتاب غار پراکنده شدند. تام و بِکی که باهم حرکت میکردند احساس کردند که از بچهها دور شدند. بکی گفت: «باید همین راه را برگردیم تا بچهها را پیدا کنیم.»
تام با غرور گفت: «نترس! من تمام جاهای این غار را میشناسم.»
افسوس که تام دروغ میگفت. بعد از دو ساعت، هر دو مطمئن شدند که گم شدهاند. تام، بِکی را دلداری میداد و میگفت: «آنها متوجه غیبت ما میشوند.»
بِکی از بس گریه کرده بود چشمانش قرمز شده بود و میگفت: «ما اینجا میمیریم.»
در این زمان بچهها خبر گمشدن بکی و تام را به مردم دهکده دادند. گروه تجسس بهطرف غار حرکت کردند. بکی و تام صدای مردم را میشنیدند و با فریاد از آنها کمک میخواستند. افسوس که صدای آنها را کسی نمیشنید. گروه تجسس آرام، آرام ازآنجا دور شدند. بکی با گریه گفت: «همهچیز تمام شد.»
تام حاضر نبود به شکست اعتراف کند. او یک ریسمان به دست بکی گره زد و سر دیگرش را در دستش گرفت. او به هر طرف که میرفت، بکی را هم با خود میکشید و در یک لحظه، نور ضعیفی نظر تام را جلب کرد. تام بهطرف نور میرفت. او میخواست فریاد خوشحالی سر بدهد؛ اما در فاصلهی دوری، «جو سرخپوسته» را دید که مشعلی در دستش است. تام بلافاصله پشت صخرهها پنهان شد و به بکی گفت: «ساکت باش!» نفسها در سینه حبس شده بود. جو سرخپوسته از درِ غار خارج شد، تام و بکی هم راه خروج را دیدند و بعد از مدتی از همانجا خارج شدند و بهطرف دهکده رفتند.
تام چند روز خودش را در اتاقش زندانی کرد. عمه پولی هم به او کاری نداشت. او میدانست تام احتیاج به استراحت دارد.
یک روز هاک به دیدار تام آمد. او حسابی خندهدار شده بود. هاک گفت:
«تو که مریض نیستی، چرا استراحت میکنی؟»
تام گفت: «فداکاری برای هیچ… حالا باید به خاطر موفِ پیر از ترس، همیشه در خانه بمانم.»
هاک با خنده گفت: «یک خبر تازه، جو سرخپوسته مرده است.»
تام چشمهایش از حدقه بیرون زد و گفت: «مرده؟ من که باور نمیکنم!»
هاک اضافه کرد: «مردم دهکده برای اینکه دیگر کسی درون غار گم نشود در غار را مسدود کردند. شریک جو هم توسط مردم دستگیر شده و اعتراف کرده که جو درون غار مدفون شده است. وقتی مردم در غار را باز کردند جسد جو را پیدا کردند. دیگر خطری ما را تهدید نمیکند.»
تام حسابی خوشحال شد و این کلمات را تکرار کرد: «صلیب – جو سرخپوسته- شریکش – خانه خرابهها) تو گفتی که جسد جو سرخپوسته در غار پیدا شده. خوب یادت بیاور جو و شریکش تصمیم گرفتند گنج را در یک مکان، کنار یک صلیب مخفی کنند.»
تام یک سیلی محکم به خودش زد و ادامه داد: «پس آن مکان، حتماً درون غار قرار دارد، شکی ندارم.»
هاک با خوشحالی فریاد کشید: «آفرین به این هوش فوقالعادهات»
تام گفت: «عجله کن! باید به غار برویم.»
آنها مستقیماً به دالانی که آخرین بار جو را در آن دیده بودند رفتند. پس از مدتی جستجو هاک گفت:
«فکر کنم اشتباه کردهای. اینجا هیچ نشانی از صلیب و گنج وجود ندارد.»
تام گفت: «ساکت باش، کمک کن تا اینجا را بکنیم.»
سپس خودش با کلنگ شروع به کندن دیواره کرد. تام حاضر به پذیرفتن شکست نبود و همینطور کلنگ میزد. قبل از آخرین ضربه، ناگهان دیوار فروریخت و دالان دیگری روبروی آنها پدیدار گشت. روی دیوار، لکههای یک صلیب بزرگ حکاکی شده بود. بچهها، داخل صخره و زیر صلیب، صندوق گنج را پیدا کردند. تام فریاد کشید: «پولدار شدیم. پولدار شدیم.»
هر دو بهتزده بودند و شادی میکردند. تام میگفت:
«با این پول میتوانیم هر کاری که خواستیم بکنیم و به همه مردم کمک کنیم. زندهباد هاک! زندهباد تام!»
سپس باهم یک دست محکم و جانانه دادند و تصمیم گرفتند در همهی ماجراها یار و یاور هم باشند.
(این نوشته در تاریخ 12 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)