کتاب قصه مصور کودکانه زیبا و آموزنده
سگِ عجیبِ دهکده
یک افسانه قدیمی
«با حیوانات مهربان باشیم. با همه مهربان باشیم.»
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
روزی روزگاری در زمانهای خیلی قدیم، تولهسگ کوچولویی بود به اسم «پوچی» که با فقر و سختی زندگی میکرد. بعضی وقتها سه روز میگذشت و پوچی چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد. یکی از روزهای پاییز که باران تندی میبارید، پوچی خیس شده بود و از سرما میلرزید. به دنبال چیزی میگشت تا شکمش را سیر کند. با ضعف و بیحالی جلوی خانهای ایستاد و در زد. پیرمردی در را باز کرد و با دیدن حیوان بینوا بر سرش فریاد کشید: «چه میخواهی؟ چرا این موقع شب، در میزنی؟؟»
سگ بیچاره گفت: «ببخشید که مزاحم شدم. بهقدری گرسنهام که دیگر نمیتوانم راه بروم. آیا میشود لطف کنید و کمی خوراکی به من بدهید؟»
پیرمرد خسیس با عصبانیت نعره زد: «گم شو سگ بیسروپا. داشتم با لذت غذا میخوردم، ولی تو اشتهایم را کور کردی، اَه! حالا غذا برایم زهرمار میشود!» و فوری تکه هیزمی برداشت و بهطرف سگ بیچاره پرتاب کرد. پوچی از درد زوزهای کشید و زیر باران پا به فرار گذاشت.
پیرمرد خسیس و بدجنس دوباره نشست تا غذایش را تمام کند. اما چیزی نگذشت که بشقابش را پس زد و با خودش گفت: «به خاطر آن سگ کثیف، غذا کوفتم شد. دیگر از خوردنش لذت نمیبرم.»
وقتی پوچی، بیرحمی پیرمرد خسیس را دید، از پیدا کردن غذا ناامید شد و خسته و گرسنه، از راهی که آمده بود برگشت. آنقدر باران روی او ریخته بود که از بدنش آب میچکید. به یاد روزهای خوش زندگیاش افتاد و از صاحب قبلیاش که مدتی پیش مرده بود، یاد کرد. با خودش گفت: «اگر او زنده بود، اینهمه بدبختی و گرسنگی نمیکشیدم.»
همینطور که میرفت. به خانهای رسید. میترسید که در بزند، اما چون دیگر تحمل گرسنگی را نداشت، با ترسولرز در زد.
پیرمرد و پیرزن مهربانی در را باز کردند و با تعجب و خوشرویی به پوچی گفتند: «آه حیوان بیچاره وای، چقدر خیس شده! صبر کن، تا بدنت را خشک کنیم.»
فوری پوچی را با پارچه خشک کردند و در گوشهای از حیاط، جایی که گرمونرم بود و سقف داشت، به او پناه دادند. بعد هم برایش غذای گرم بردند.
صبح روز بعد، زن و شوهر پیر در مزرعه شروع به کار کردند. پوچی که از غذا و استراحت شب پیش، جان تازهای گرفته بود، به آنجا رفت تا هم از آنها تشکر کند و هم در کَندن ترُب سفید، کمکشان باشد. آنها گفتند: «تو چه حیوان مهربانی هستی که به ما کمک میکنی!»
پیرمرد و پیرزن که تنها بودند. با آمدن پوچی، سرگرمی پیدا کردند. پوچی هم برای جبران محبتهای آنها، برایشان حسابی کار میکرد.
یکی از روزها وقتیکه پیرمرد زمین را شخم میزد، یکدفعه پوچی با «هاپ هاپِ» شدید به نقطهای از زمین اشاره کرد و گفت: «اینجا را بکن، یالا این تکه از زمین را بکَن!»
پیرمرد با تعجب گفت: «چرا اینجا را بکنم؟! این قسمت را قبلاً شخم زدهام.» ولی پوچی دستبردار نبود و اصرار میکرد که پیرمرد آن نقطه را گود کند.
سرانجام پیرمرد تسلیم شد و به اصرار پوچی آن قسمت از زمین را کَند و گود کرد. وقتیکه بیل پیرمرد کمی پایینتر رفت، ناگهان صدای عجیبی به گوشش رسید. صدا، صدای برخورد بیل با سکههای درشت طلا بود. چیزی نگذشت که سکههای طلا از توی گودال فواره زد.
پیرمرد که چشمهایش گِرد شده بود، داد کشید: «وای، چه چیز عجیبی» و رو به پوچی کرد و گفت: «خیلی ممنونم پوچی، که مرا مجبور به این کار کردی! وای چقدر سکه! زود بروم به زنم خبر بدهم. حتماً از خوشحالی بال درمیآورد.» و با خوشحالی دوید و رفت تا زنش را خبر کند.
زن و شوهر پیر که قلبی مهربان داشتند و در روزهای خوشی هیچوقت دیگران را فراموش نمیکردند، از سکههایشان به آدمهای فقیر و بیچیز دهکده هم بخشیدند. مردم ده از آنها خیلی تشکر کردند. یکی از بچههای ده به دیگری گفت: «خدا را شکر! با این پول میتوانیم برای مادر بیمارمان دارو تهیه کنیم.»
و اما بشنوید از آن پیرمرد بداخلاق و خسیس که در آن شب بارانی به پوچی غذا نداد و دل او را شکست. پیرمرد وقتی این خبر را شنید از شدت حسادت و ناراحتی آرام نگرفت، با خودش گفت: «اگر میدانستم اینطوری میشود، آن شب به این سگ لعنتی غذا میدادم. آه. لعنت بر این شانس!»
پیرمرد فکر کرد و نقشهای کشید. به خانه همسایههای مهربانش رفت و به پیرمرد و پیرزن که تازه داشتند به پوچی عادت میکردند، گفت: «این حیوان مال من است، چون اول به خانه من آمد که به او غذا بدهم. برای همین او را پس میگیرم.»
زن و شوهر پیر، خیلی ناراحت شدند. هرچه به پیرمرد بدجنس التماس کردند که پوچی را پس نگیرد. قبول نکرد. رسیدن به مال و ثروت، همهی فکر آن پیرمرد حقهباز را به خودش مشغول کرده بود. این شد که بازور، طنابی به گردن پوچی بست و او را کشانکشان بهطرف خانهاش برد.
وقتیکه به خانه رسیدند، پیرمرد فوری پوچی را به مزرعهاش برد و سرش داد زد که: «یالا بیمعطلی جای طلاها را نشانم بده!»
پوچی از شدت ناراحتی گریهاش گرفت. ولی پیرمرد بدجنس با عصبانیت او را کتک زد و بر سرش داد کشید: «زود بگو ببینم، گنج کجاست؟»
پیرمرد همانجایی را که پوچی ایستاده بود با بیلش کند، چون فکر میکرد حتماً طلاها زیر پای پوچی است که ازآنجا تکان نمیخورد. همانطور که زمین را باخشم، گود میکرد، صدایی به گوشش خورد.
– آخ جان! به گنج رسیدم!
ولی نهتنها سکهای در کار نبود، بلکه یک عالم آشغال و کرم و جانور از توی گودال فواره زد. پیرمرد که این صحنه را دید بَر سَرِ پوچی نعره زد: «ای خائن مرا مسخره کردهای؟! حالا نشانت میدهم.» و با بیرحمی آنقدر پوچی بیچاره را کتک زد تا کشته شد.
روز بعد، پیرمرد مهربان، بیخبر از همهجا با نگرانی به خانه پیرمرد بدجنس آمد. او آمده بود تا سراغ پوچی را بگیرد و حالش را بپرسد.
پیرمرد بدجنس گفت: «من به آن سگ بیوفا غذا دادم، ولی او به من حمله کرد و پایم را گاز گرفت، من هم او را زدم، بعد نمیدانم چطور شد که یکدفعه افتاد و مرد!»
پیرمرد مهربان با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. بعد با دلی شکسته و غمگین جنازه حیوان بیچاره را بغل کرد و به مزرعهاش برد. پیرمرد و پیرزن از کشته شدن حیوان خیلی ناراحت شدند و تا نیمهشب گریه کردند.
صبح روز بعد، زن و شوهر مهربان در مزرعهی پشت خانه، گودالی کندند و پوچی را در آنجا به خاک سپردند. موقع ریختن خاک، پیرمرد اشک میریخت و میگفت: «اگر میدانستم این بلا بر سرت میآید، هیچوقت اجازه نمیدادم که پیرمرد بدجنس تو را با خودش ببرد. مرا ببخش حیوان بیچاره!»
پیرزن هم یک بشقاب از شیرینیهایی که پوچی دوست میداشت پخت و به بچهها داد. آنها کنار گودال، نهال کوچولویی از درخت بلوط کاشتند. پیرزن که انگار با پوچی حرف میزد، گفت: «پوچی عزیز. این نهال بلوط، یادگاری توست. انگار تو خودِ این نهال هستی، ما از این نهال کوچولو نگهداری میکنیم.»
پیرمرد و پیرزن هرروز به یاد پوچی بودند و خیلی دلشان برای او تنگ میشد
هر وقت که دلشان تنگ میشد، به کنار نهال میرفتند و به پای آن آب میریختند. نهال بلوط بهسرعت رشد کرد و به درخت بزرگی تبدیل شد. آنها اسمش را پوچی گذاشته بودند و با او حرف میزدند:
– پوچی عزیز، ما امسال به خاطر کمکهای تو محصول خوبی داشتیم. زندگی همه مردم ده با طلاهایی که تو به ما دادی خوب خوب شده است
روزی ناگهان، هوا طوفانی شد و صاعقه بزرگی به درخت بلوط برخورد کرد. درخت با آنهمه بزرگی و عظمت، آتش گرفت و بر زمین افتاد.
زن و شوهر پیر، چون به درخت بلوط هم مثل خود پوچی علاقه داشتند، از افتادن درخت، بازهم غصه خوردند و اشک ریختند. فردای آن روز، پیرمرد از چوب درخت، یک هاون چوبی درست کرد تا برای تهیه کوفتهبرنجی از آن استفاده کنند. همان روز، پیرزن، برنجهایی را که با بخار پخته شده بود، در هاون ریخت. پیرمرد برنجها را با دستههاون کوبید، اما یکدفعه دانههای برنج به سکههای طلا تبدیل شد!
پیرزن و پیرمرد، این بار هم مثل دفعههای پیش، پولها را با مردم ده تقسیم کردند
همسایه بدجنس بازهم با پررویی پیش پیرمرد آمد و علت ثروتمند شدن او و پیرزن را پرسید. وقتیکه فهمید ماجرا از چه قرار است. با عصبانیت گفت: «این دفعه هم به خاطر کارهای گذشتهی من پولدار شدید! برای همین باید این هاون را به من قرض بدهید!»
پیرمرد بداخلاق و پررو، هاون را به خانهاش برد تا در آن برنج بکوبد. او نمیفهمید که اگر زن و شوهر همسایه، ثروتمند میشوند، به خاطر مهربانی آنها است. وقتی پیرمرد بدجنس شروع کرد به کوبیدن برنجها، بازهم یک عالم سوسک و کرم و آشغال از توی هاون فواره کشید!
پیرمرد نادان با تعجب از خودش پرسید: «چرا اینطوری میشود؟! شاید برنجی که پختهام کهنه بوده … این بار کمی برنج تازه میپزم ببینم چه میشود.»
پیرمرد کمی برنج تازه خرید و دوباره شروع به درست کردن کوفتهبرنجی کرد، ولی بازهم از سکه خبری نشد. پیرمرد بهقدری خشمگین شد که هاون را تکهتکه کرد و توی تنور انداخت و سوزاند.
روز بعد، همسایه مهربان برای پس گرفتن هاون به خانه پیرمرد بدجنس رفت. پیرمرد به او گفت: «چون هاون خیلی سنگین بود و جابهجا کردنش خیلی مشکل بود. آن را سوزاندم تا سبک شود.»
پیرمرد مهربان با ناراحتی خاکستر هاون را از توی تنور جمع کرد و با دلی شکسته و غمگین بهسوی خانهاش به راه افتاد. در همان لحظه باد تندی وزید و یکمشت از خاکستر هاون را به هوا پاشید. خاکستری که به دست باد در هوا پخش شده بود، روی درخت خشکیدهای نشست، یکدفعه همه شاخههای لُخت درخت، پر از شکوفه شد. پیرمرد گفت: «چه اتفاق عجیبی!»
از آن به بعد، پیرمرد مهربان برای خوشحال کردن پوچی، از درختان خشک بالا میرفت و درحالیکه میخواند: «درختهای خشک را پُر از شکوفه میکنم» بر روی درختهای پیر و خشکیده، خاکستر هاون میپاشید.
چیزی نگذشت که منظره دهکده عوض شد. مثل این بود که بهار به آن روستا آمده است. یکی از همان روزها حاکم و اطرافیانش از آن دهکده عبور کردند، حاکم از دیدن منظره خیلی خوشحال شد و پیرمرد را تشویق کرد. حاکم بهقدری ذوقزده شد که از پیرمرد خواست هرچه میتواند، درختان خشک را پر از شکوفه کند. پیرمرد هم مرتب آواز میخواند که: «درختهای خشک را پر از شکوفه میکنم.» و درختها یکی پس از دیگری شاداب و جوان میشدند. حاکم از کار پیرمرد بهقدری خوشش آمد که بهعنوان پاداش، جواهرات گرانبهایی به او داد. پیرمرد هم مثل همیشه هدیهها را با مردم خوب دهکده تقسیم کرد.
این بار هم پیرمرد بدجنس آرام نگرفت. پیش همسایه مهربانش آمد و پرسید: «ای کلک! اینهمه جایزه را از کجا آوردی؟» و وقتیکه فهمید پیرمرد مهربان، هدیهها را به خاطر خاکسترهای هاون گرفته است، بقیه خاکسترها را بهزور از چنگش درآورد و گفت: «عجب رویی داری! بازهم به خاطر کارهای قبلی من جایزه گرفتی!»
پیرمرد نادان، روز بعد، از درخت خشکی بالا رفت و منتظر شد تا حاکم و اطرافیانش از زیر درخت رد شوند. آنقدر انتظار کشید تا حاکم و اطرافیانش از دور پیدا شدند. پیرمرد بدجنس، خواست ادای پیرمرد مهربان را درآورد. این بود که با صدایی خشن نعره کشید: «درختهای خشک را پر از شکوفه میکنم!»
حاکم سرش را بالا گرفت و چشمش به پیرمرد افتاد و پرسید: «ببینم، آیا تو همان پیرمرد دیروزی هستی؟»
پیرمرد بدجنس نیشش را باز کرد و زورکی خندید و پاسخ داد: «نه قربان، آن بابا تقلبی بود. شکوفه ساز اصلی من هستم. حالا میبینید که چطور معجزه میکنم.» بعد چند مشت از خاکسترها را روی سروکله حاکم و آدمهایش که سرهایشان را بالا نگه داشته بودند ریخت. خاکسترها توی چشم و دهان حاکم و اطرافیانش رفت. حاکم چشمهایش را مالید و سرفه کرد و فریاد زد: «وای کور شدم. دیگر چیزی را نمیبینم، این پیرمرد بدجنس و حقهباز را دستگیر کنید!»
سربازان حاکم، پیرمرد را از بالای درخت پایین کشیدند. پیرمرد، از ترس به گریه افتاد و خواهش کرد که او را ببخشند، ولی سربازان حاکم، با طناب، دستوپایش را بستند و او را به زندان بردند.
زن و شوهر پیر و خوشقلب، باقیمانده خاکسترها را روی قبر پوچی ریختند. بازهم اتفاق عجیبی افتاد. درخت بلوط که در اثر صاعقه سوخته بود، دوباره جوانه زد و بهسرعت رشد کرد و به درختی بزرگ و تنومند تبدیل شد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)