کتاب قصه مصور کودکانه
راز قصر جنگل
روایتی دیگر از افسانه دیو و دلبر (زیبا و زشت)
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
روزی روزگاری در دهکدهای، مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد. او سه دختر داشت. دخترها نجیب و مهربان بودند، اما دختر کوچک که بیوتی (زیبا) نام داشت، از دو خواهر دیگرش زرنگتر و مهربانتر بود. او تمام کارهای خانه را انجام میداد. لباسها را میشست، غذا میپخت و خانه را تمیز میکرد. بعد هم به مزرعه میرفت تا به پدر و مادرش کمک کند.
روزی از روزها، برای مرد کشاورز کاری پیش آمد و او مجبور شد اسبش را سوار شود و به شهر برود. موقع خداحافظی رو به دخترهایش گفت: «هر چه دوست دارید، بگویید تا برایتان بیاورم.»
دختر بزرگ گفت: «من انگشتری میخواهم که نگینش الماس باشد.» دختر دومی گفت: «من انگشتری میخواهم که نگینش مروارید باشد.» اما بیوتی گفت: «پدر جان برای من فقط یک شاخه گل بیاورید!»
مرد کشاورز به شهر رفت و کارش را انجام داد. دو تا انگشتر برای دخترها خرید، اما نتوانست شاخه گل زیبایی برای بیوتی پیدا کند. این بود که راه افتاد و با خود گفت: «در راهِ حتماً شاخه گل زیبایی پیدا میکنم.»
اما خیلی زود هوا تاریک شد و باد و توفان باعث شد که مرد کشاورز راه را گم کند و در جنگل سرگردان شود. ناگهان از دور، نور چراغی را دید و بهطرف آن رفت. وقتی نزدیک شد، قصری را دید که بسیار باشکوه و زیبا بود.
مرد کشاورز وارد قصر شد، ولی کسی را ندید. جلوتر رفت. درِ یکی از اتاقهای قصر باز بود. آتش بخاری آنجا روشن و غذاهای گرم روی میز چیده شده بود. مرد کشاورز که خیلی گرسنهاش بود، وارد اتاق شد و سر میز غذا نشست. ناگهان گوریل وحشتناکی وارد شد. مرد کشاورز ترسید. اما گوریل گفت: «نترس، تو میتوانی امشب در قصر من بمانی و صبح بهطرف خانهات بروی!»
صبح، مرد کشاورز از اتاق بیرون آمد تا به خانهاش برگردد. در حیاط قصر بوتهی گل زیبایی را دید و به یاد حرف بیوتی افتاد. جلو رفت و یک شاخه گل زیبا را کند تا برای دخترش ببرد. در همین لحظه صدای وحشتناکی را شنید.
گوریل با قیافه خشمگین بهطرف او آمد و گفت: «با چه جرئتی این گل را کندی؟ به خاطر این کار باید کشته شوی!»
کشاورز ترسید و شروع کرد به التماس و عذرخواهی. اما گوریل ناراحت و عصبانی بود. مرد گفت: «اگر مرا نکشی، هر کاری بگویی انجام میدهم!»
گوریل گفت: «فقط به یک شرط تو را میبخشم!»
مرد کشاورز گفت: «چه شرطی؟»
گوریل گفت: «باید قول بدهی، وقتی به خانهات رسیدی، اولین کسی که به استقبالت آمد، او را به قصر من بیاوری، تا خدمتکار من باشد و مرا از تنهایی دربیاورد.»
مرد کشاورز که جانش درخطر بود، حرف گوریل را قبول کرد و با ترس بهطرف خانهاش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، اولین کسی که به استقبالش آمد، دختر کوچکش بیوتی بود. مَرد، شاخه گل را به بیوتی داد. بیوتی از پدرش تشکر کرد، اما دید که پدرش ناراحت و غمگین است. بیوتی علت ناراحتی پدرش را پرسید. مرد کشاورز همهچیز را برای او شرح داد.
بیوتی که پدرش را خیلی دوست میداشت، گفت: «پدر جان! ناراحت نباش. به قولی که دادهای عمل کن و مرا به قصر آن گوریل ببر!»
پدر که از گوریل میترسید، چند روز بعد، بیوتی را همراهی کرد و او را به قصر گوریل برد.
وقتی به قصر رسیدند، مرد کشاورز، بیوتی را به گوریل سپرد و خودش برگشت. بیوتی سعی میکرد، کارهای قصر را انجام دهد. او همهجا را تمیز میکرد، غذا میپخت و با گوریل حرف میزد و او را سرگرم میکرد.
یک روز، ناگهان بیوتی دلش به شور افتاد. انگار کسی به او گفت که پدرت بیمار است. بیوتی ناراحت و غمگین شد و گوریل، علت ناراحتی او را پرسید. بیوتی گفت: «دلم برای پدرم تنگ شده است.»
گوریل گفت: «میتوانی اسب مرا برداری و به خانهات بروی و پدرت را ببینی.»
بیوتی با خوشحالی بهطرف خانهشان به راه افتاد.
وقتی بیوتی به خانه رسید، پدرش را دید که بیمار است و روی تخت خوابیده است. او کنار تخت پدرش رفت و احوال او را پرسید. پدر خوشحال شد. مادر و خواهرها هم خوشحال شدند. دوباره شادی به خانه آنها بازگشته بود.
چند روزی گذشت و یکشب «بیوتی» در خواب دید که گوریل ناراحت و غمگین است و از شدت ناراحتی بیمار شده است. صبح که شد، بیوتی دلش برای گوریل سوخت و تصمیم گرفت به قصر او برگردد و او را از تنهایی درآورد. بیوتی با پدر و مادرش حرف زد. اما آنها مخالفت کردند. بیوتی گفت: «نه پدر جان، شما قول دادید و باید به قولتان عمل کنید. او الآن بیمار است و به کمک من نیاز دارد.»
بیوتی با پدر و مادرش خداحافظی کرد و راه افتاد. وقتی به قصر رسید، دید گوریل بیچاره، بیمار و رنجور روی چمنهای حیاط قصر افتاده است. بیوتی بهطرف گوریل دوید و او را صدا زد. گوریل با شنیدن صدای بیوتی چشمانش را باز کرد.
نگاه گوریل غمگین بود. بیوتی دلش سوخت و سر او را بلند کرد و گفت: «بلند شو! اینجا جای مناسبی نیست.» گوریل از درد و ناراحتی نالهای کرد. بیوتی آنقدر غمگین شد که به گریه افتاد. صورتش را میان دو دستش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. وقتی گریهاش تمام شد و چشمهایش را باز کرد، بهجای گوریل، جوان زیبایی را دید که روی زمین افتاده است.
بیوتی تعجب کرد، اما جوان گفت: «تعجب نکن! من صاحب این قصر هستم. جادوگری مرا طلسم کرده و بهصورت گوریل زشتی درآورده بود. اما محبت و مهربانی تو طلسم جادوگر را باطل کرد و من بهصورت اول درآمدم.»
چند روز بعد، جوان، بیوتی را همراه کرد و هر دو به خانه مرد کشاورز رفتند. جوان بیوتی را از پدرش خواستگاری کرد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)