کتاب قصه مصور کودکان
دامبو بچه فیل پرنده
DUMBO
به نام خدا
همه حیوانات در سیرک آقای «رینگ مَستر»* هیجانزده بودند، چون قرار بود که لکلکها در طول شب از راه برسند و برای بعضی از حیوانات مادر، بچه بیاورند. بچه زرافه اولازهمه رسید، به دنبال آن، یک بچه کانگوروی بانمک و یک خرس پشمالو آمدند؛ اما بچه فیلی در کار نبود.[restrict] * رینگ مَستر به معنی «رئیس سیرک» است.
خانم جامبو خیلی سعی کرد که جلو گریهاش را بگیرد، لکلکها برای او چیزی نیاورده بودند و تا یک سال دیگر هم برنمیگشتند. هیچکس به غم و اندوه او توجهی نداشت. همه در سیرک در تکاپو و مشغول آماده شدن برای سفر بودند. سیرک آقای رینگ مستر قصد داشت به شهر دیگری سفر کند و همه باید بهموقع به قطار میرسیدند.
بهمحض اینکه قطار سیرک شروع به حرکت کرد، ناگهان، یک لکلک که کلاه پستچی به سر داشت در آسمان ظاهر شد. او فریاد میزد: «بسته سفارشی! بسته سفارشی!» و بالهایش را بهسرعت به هم میزد، طوری که به نفسنفس افتاده بود و سعی میکرد هر طور که هست خودش را به قطار برساند.
لکلک پستچی با منقارش یک بسته بقچه مانند را حمل میکرد. او درحالیکه بسته را رها میکرد فریاد میزد: «خانم جامبو! این بسته مال شماست.» خانم جامبو خرطوم خود را تا آنجا که میتوانست، کشید تا بسته را سالم در هوا بگیرد.
خانم جامبو خیلی کنجکاو شده بود که بداند داخل بسته چه چیزی است؟! او با دقت گرهِ بسته را باز کرد و یک بچه فیل داخل آن بود! خانم جامبو بیاختیار گفت: «چه پسر خوشگل و دوستداشتنیای!» و با خرطومش شروع به نوازش او کرد.
تمام فیلها دور او جمع شده بودند تا کوچولوی تازه از راه رسیده را ببینند و باهم میگفتند: «چه دوستداشتنی و شیرین است» اما وقتی بیشتر دقت کردند همگی ساکت شدند و بعد شروع به خندههای یواشکی کردند و کمکم صدای خندههایشان بلندتر شد و چیزی نگذشت که همگی قهقهه میزدند
یکی از آنها گفت: «گوشهایش را ببینید.» بچه جدید خانم جامبو بهجای یک جفت گوشِ کوچولوی قشنگ، گوشهای صورتیرنگ بسیار بزرگی داشت.
خانم جامبو به فیلها نگاه خیرهای انداخت و آنها را از کنار بچه دور کرد و زیر لب گفت: «من میخواهم اسم او را دامبو بگذارم.» بچه فیل گوشهایش را به آهستگی تکان داد و خود را در وضعیت راحتی قرار داد و خیلی زود به خواب عمیقی فرورفت.
صبح روز بعد قطار ایستاد و تمام حیوانات پیاده شدند. کارکنان سیرک چادر بزرگی برپا کردند. سپس حیوانات به دنبال هم صف بستند و با نظم و ترتیب حرکت کردند. خانم جامبو و دامبو در آخر صف قرار داشتند. خانم جامبو به دامبو گفت: «اسم این کار نمایش است. فقط دنبال من بیا»
اما ناگهان گوشهای بزرگ دامبو جلوی پایش را گرفت و باعث افتادن او شد. مردمی که در حال تماشای نمایش حیوانات بودند، از این اتفاق خندیدند و دامبوی بیچاره شروع کرد به گریه کردن.
بعد از اِتمام نمایش، چند پسربچهی شیطان سراغ دامبو آمدند و شروع به اذیت و آزار او کردند. خانم جامبو که عصبانی شده بود، سردسته آنها را با خرطومش بلند کرد و یک سیلی محکم به او زد. او فقط میخواست آن پسربچه را به خاطر رفتار زشتش کمی ادب کند؛ اما مردم فکر کردند او دیوانه شده است. آنها وحشتزده، جیغ میزدند و فرار میکردند. نگهبانان سیرک دواندوان با طنابی در دست آمدند. یکی از آنها فریاد زد: «باید دستوپایش را ببندیم.» دامبو با چشمان اشکآلود میدید که چطور مادرش را دستگیر میکنند.
دامبوی بیچاره هیچ از موضوع سر درنمیآورد. هیچکس توجهی به او نمیکرد و او خسته و بیپناه بهسوی چادر فیلها برگشت. از سوی دیگر، فیلها که فکر میکردند خانم جامبو برای آنها رسوایی به بار آورده است. پس همگی آنها باهم تصمیم گرفتند که هیچ کاری به کار دامبو نداشته باشند. آنها حتی نمیخواستند با او حرف بزنند؛ بنابراین همان شب، دامبو آنقدر در تنهایی گریه کرد تا خوابش برد؛ اما ناگهان دامبو از خواب پرید. کسی داشت او را غلغلک میداد! او یک موجود کوچولوی پشمالو بود، با یک کت قرمزرنگ زیبا و کلاه پَرداری بر سر داشت که روبروی او ایستاده بود. موش کوچولو، با صدای آهستهای گفت: «من شاهد تمام اتفاقات بودم و میخواهم که به تو کمک کنم؛ اما اولازهمه میخواهم آن فیلهای خودخواه را کمی بترسانم.»
موش کوچولو این را گفت و پاورچینپاورچین بهسوی فیلها رفت و پشت سر آنها ایستاد و ناگهان صدای مهیبی مثل یک غرش بلند از خودش درآورد. فیلها رنگ و رویشان را باختند. آنها وحشتزده فریاد میزدند «هی! هی! اون یه موشه!» موش در میان چادر فیلها ایستاده بود غرش میکرد و فیلها را حسابی ترسانده بود. موش رو به دامبو کرد و گفت: «اسم من تیموتی است. باوجوداینکه جثهام کوچک است، اما می تونم دردسرهای بزرگی درست کنم.» او درحالیکه کلاهش را روی سرش درست میکرد، ادامه داد: «حالا باید بروم دنبال آزاد کردن مادرت!»
دامبو برای تیموتی تعریف کرد که مردم چطور به او خندیده بودند. تیموتی گوشهای دامبو را بهدقت برانداز کرد و گفت: «هوم!» سرش را به سمت دیگری برگرداند تا کمی فکر کند. چند لحظه بعد، بشکنی زد و گفت: «فهمیدم! ما از تو یک ستارهی سپرک میسازیم و بعد، آنها هر کاری بخواهی برای تو میکنند.»
آن شب، وقتی آقای رینگ مَستر همه سروصداها را خواباند، تیموتی یواشکی پیش دامبو آمد و زیر گوشش گفت: «سیرک شما یک ستاره بزرگ کم دارد که آن ستاره هم دوست من دامبو خواهد بود.»
صبح روز بعد، وقتی آقای رینگ مَستر از خواب بیدار شد سرشار از رؤیاهای شگفتانگیزی بود که در طول شب دیده بود، «با این موضوع که دامبو ستارهی جدید سیرک او شده است.» بنابراین او به فیلها دستور داد یک نمایش بزرگ و دستهجمعی راه بیندازند و بعد دامبو میبایست از روی تابی که از سقف چادر آویزان بود بپرد و بر پشت فیلها فرود بیاید.
همهچیز در طول تمرین خوب پیش رفت، اما برعکس، هنگام نمایش، هیچچیز درست انجام نشد. دامبو هنگام فرود آمدن با چند فیل برخورد کرد و باعث افتادن آنها شد و سپس همه فیلها به دنبال هم افتادند. آقای رینگ مستر خیلی عصبانی شد و دستور داد دامبو بدون شام برود و بخوابد.
صبح روز بعد آقای رینگ مستر رو به دامبو گفت: «تو به درد ستاره شدن نمیخوری؛ اما میتوانی مردم را بخندانی، برو و از این به بعد با دلقکها کار کن!»
دامبو از شغل جدیدش نفرت داشت. وقتی دلقکها وادارش میکردند که از توی حلقههای آتش، داخل وان آب بپرد، وحشت سراپای وجودش را فرامیگرفت؛ اما مردمی که نمایش را میدیدند، حسابی میخندیدند، بنابراین دلقکها تصمیم گرفتند که دامبو را در گروه نمایش خودشان نگه دارند.
دامبو خیلی غمگین شده بود؛ بنابراین همان شب، وقتیکه همه به خواب رفتند، تیموتی موشه، دامبو را به دیدار مادرش برد. دامبو خرطومش را از پنجره، داخل واگن زندانِ مادرش کرد و آه بلندی کشید. خانم جامبو از دیدن او بسیار خوشحال شد و در طول مدت کوتاه دیدارشان، تا وقت خداحافظی، با خرطوم بلندش او را نوازش میکرد. موقع بازگشت، خانم جامبو زیر لب زمزمه کرد: «خدانگهدار دامبو! بهسلامت!» و دامبو به سیرک بازگشت.
در راه بازگشت، دامبو و تیموتی دلقکها را دیدند که مشغول جشن گرفتن برای انجام نمایش موفقیتآمیزشان بودند. آنها بعد از ملاقات مادر دامبو حسابی خوشحال و سرحال شده بودند؛ بنابراین تصمیم گرفتند کمی تفریح کنند و شروع به دویدن و پریدن و رقصیدن در اطراف کردند؛ اما چیزی نگذشت که احساس خستگی شدیدی کردند و سروصدایشان خاموش شد.
صبح روز بعد، وقتی دامبو از خواب بیدار شد، متوجه شد که او و تیموتی دیشب نوک درخت خوابیده بودند. چند کلاغ روی درخت نشسته بودند و فکر میکردند که خوابیدن یک بچه فیل و یک موش، نوک درخت، خیلی خندهدار است. یکی از آنها پرسید: «شما چطوری بالای درخت آمدید؟!» دامبو فکر کرد و فکر کرد و بعد به خاطر آورد که روز قبل، او و تیموتی خیلی بازی و شیطنت کرده بودند و او در رؤیا دیده بود که توانسته است از شادیِ دیدار مادرش، به همراه تیموتی که زیر کلاه زردرنگش نشسته بود، پرواز کند. تیموتی درحالیکه هیجانزده شده بود گفت: «ممکنه که این رؤیا نباشه! تو می تونی، اگر این پَر جادویی را به همراه داشته باشی حتماً می تونی!»
دامبو نوک شاخهی بلندی ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد که ناگهان کلاغها او را از پشت هل دادند و او یکدفعه خود را در آسمان، در حال پرواز دید!
تیموتی و کلاغها برایش هورا کشیدند؛ زیرا آنها میدانستند که «پَر» واقعاً جادوئی نیست. آن پر فقط یک پر معمولی بود. دامبو حقیقتاً خودش توانسته بود پرواز کند.
دلقکها برای اجرای نمایشِ بعدازظهر به دنبال دامبو آمدند. دلقکها میخواستند روی چوب راه بروند و دامبو میبایست از بالای چادر بزرگ سیرک میپرید؛ اما او دیگر نمیترسید، چون پَر جادویی را به همراه خود داشت. او تصمیم گرفت که بهسوی زمین پرواز کند. دامبو درست در لحظه موعود پرید؛ اما در حین پرواز، پَر رها شد و بهسوی دیگری به پرواز درآمد. دامبو که اعتمادبهنفس خود را از دست داده بود بهسرعت بهسوی زمین فرود میآمد و همانطور که دامبو داشت سقوط میکرد، صدای تیموتی را شنید که فریاد میزد و میگفت: «پرواز کن دامبو، پرواز کن. اون پَر، جادویی نبود! تو خودت میتوانی پرواز کنی!» دامبو ناگهان گوشهایش را مثل بال به هم زد و در همان لحظه شروع به بالا رفتن کرد، بالا و بالاتر بهسوی نوک چادر بزرگ سیرک!
جمعیت تماشاچی حیرتزده شده بودند. آنها هیچوقت چنین نمایش شگفتآوری ندیده بودند. دامبو، ستارهی جدید سیرک شده بود. درست همانطوری که تیموتی قول داده بود.
بهزودی، مردم، دستهدسته به سیرک آقای رینگ مَستر میآمدند تا پرواز فیل کوچولو را تماشا کنند. آقای رینگ مستر که خیلی خوشحال و راضی شده بود، خانم جامبو را از زندان آزاد کرد. از آن به بعد، دو فیلِ مادر و فرزند، واگن اختصاصی داشتند، البته نه کاملاً برای خودشان؛ چون «تیموتی موشه» هم زیر کلاه دامبو زندگی میکرد و او بهترین دوست دامبو بود.
[/restrict]
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)