کتاب قصه مصور کودکانه
خرگوش باهوش و راکون بدجنس
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در زمانهای قدیم، پیرمرد و پیرزنی باهم زندگی میکردند. پیرمرد به مزرعه میرفت و مادربزرگ به کارهای خانه میرسید. روزی از روزها، وقتی پیرمرد به مزرعه رسید، ناگهان چشمش به راکونی افتاد که داشت تربهایش را میکند و با خود میگفت: «بهبه! چه تربهای خوشمزهای!»
پیرمرد با بیلش، راکون را دنبال کرد و گفت: «ای بدجنس دزد، این تویی که هرروز میآیی و تربهایم را میکنی و سبزیها را لگد میکنی؟ حالا حسابت را میرسم.»
اما راکون دوید و تند ازآنجا دور شد. او پیش خودش فکر کرد: «مگر در خواب مرا بگیری و حسابم را برسی!» پیرمرد تا چند قدمی، راکون را دنبال کرد؛ اما وقتی دید، نمیتواند به او برسد، برگشت تا فکر دیگری بکند.
پیرمرد، به مزرعهاش برگشت. با دیدن تربهای کندهشده و سبزیهای لگدشده، خونش به جوش آمد و خیلی عصبانی شد. با خود گفت: «باید فکر کنم و نقشه بکشم تا این راکون بدجنس و دزد را ادب کنم.»
پیرمرد فکر کرد و عاقبت به این نتیجه رسید که تلهای بگذارد و راکون را بگیرد. او تلهای درست کرد و روی زمین گذاشت و طنابش را زیر برگها رد کرد و خودش سَر طناب را در دست گرفت و منتظر آمدن راکون نشست. چند دقیقه بعد سروکله راکون پیدا شد و با دیدن غذایی که روی زمین بود، جلو رفت تا آن را بردارد. در همان لحظه صدایی به گوش رسید: «تَق». دست راکون در تله گیر کرد. پیرمرد راکون را گرفت، دستوپایش را بست و او را با خود به خانه برد تا فکر کند و حسابی او را ادب کند.
در بین راه، راکون خیلی التماس کرد: «مرا رها کن. قول میدهم که دزدی نکنم. قول میدهم که سبزیهایت را لگد نکنم.» پیرمرد، ساکت او را به خانه برد. وقتی به خانه رسید، به پیرزن گفت: «دزد را گرفتم، از تو میخواهم که با آن یک سوپ خوشمزه درست کنی.»
پیرمرد، راکون را به تیر چوبی سقف اتاق آویزان کرد. پیرزن هم اجاق را روشن کرد و دیگ را روی آتش گذاشت. راکون با دیدن این چیزها، خیلی ترسید و گریه و زاریاش بیشتر شد. پیرزن، برنج را در دیگ ریخت. وقتی برنج پخته شد، آن را داخل هاون ریخت تا بکوبد. راکون از آن بالا، همه این چیزها را میدید و از ترس میلرزید. در یکلحظه به پیرزن گفت: «ببین مادربزرگ، قبول دارم که کار بدی کردم. ولی اگر مرا آزاد کنی، قول میدهم در آشپزی کمکت کنم.»
پیرزن به حرفهای راکون توجهی نداشت و برنجها را میکوبید. راکون گفت: «اگر آزادم کنی، قول میدهم دیگر هیچوقت دزدی نکنم و همیشه در کنار شما بمانم و مثل یک پسر خوب، به تو کمک کنم. آنوقت میتوانیم بهجای سوپ، نان برنجی بپزیم.» پیرزن، رو به راکون کرد، خندید و گفت: «بگو بدانم، چه حیلهای در سر داری؟ حتماً میخواهی کلک بزنی و فرار کنی.» ولی راکون با گریه و زاری گفت: «نه قول میدهم که کلک نزنم و فرار نکنم. برای چی فرار کنم؟ اگر حرفم را باور نمیکنی میتوانی در اتاق را ببندی.»
مادربزرگ دلش سوخت. فکر کرد راکون ادب شده، او را از سقف باز کرد و گفت: «خب، حالا دستوپایت را میبندم.» راکون گفت: «ولی اگر مرا ببندی، چطور در کارها کمکت کنم.»
راکون آنقدر حرف زد که دل پیرزن نرم شد و گول حرفهای او را خورد و طناب را از دستوپای راکون باز کرد. وقتی راکون آزاد شد، فوری دستهی هاون را برداشت و به جان پیرزن افتاد. با دستهی هاون چند ضربه به بدن پیرزن زد. راکون بدجنس، حرفهای یک دقیقه پیش خود را فراموش کرده بود و همانطور که پیرزن را میزد، میگفت: «پیرزن احمق! این هم کمک! این هم نان برنجی، تو میخواستی با گوشت من سوپ بیزی؟ حالا حسابت را میرسم.»
پیرزن دادوفریاد میکرد و میگفت: «وای به دادم برسید. دیدی چه اشتباهی کردم! دیدی چطور گول حرفهای این بدجنس را خوردم. کمک! کمک! کمک!»
پیرزن بیچاره از کتکهای راکون بدجنس، روی زمین افتاد. راکون هم وقتی دید پیرزن دیگر نمیتواند او را بگیرد. دستهی هاون را انداخت، در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به دوروبر کرد و چون کسی آنجا نبود، فرار کرد و رفت داخل جنگل.
یک ساعت بعد، پیرمرد از مزرعه به خانه برگشت. وقتی دید زن پیرش بیحال و زخمی آنجا افتاده، ترسید و با ناراحتی او را از آشپزخانه به اتاق برد و در رختخواب خواباند. پیرزن با صدای ضعیفش ماجرا را برای پیرمرد تعریف کرد.
در همسایگی آنها خرگوش مهربانی بود. وقتی ماجرا را شنید و مادربزرگ را با آن حال دید، به پیرمرد گفت: «اجازه بدهید، من درس خوبی به این راکون بدجنس میدهم!»
خرگوش میدانست که راکون، ماهی سرخکرده را خیلی دوست دارد. دو تا ماهی گرفت و رفت نزدیک خانه راکون، آتش روشن کرد و ماهیها را روی آتش گذاشت تا کباب شود. راکون که چند روزی بود، غذا نخورده بود، بوی ماهی سرخکرده را حس کرد و از خانهاش بیرون آمد. باعجله بهطرف ماهیها رفت و به خرگوش گفت: «سلام دوست عزیز! کمی از ماهیهایت به من میدهی؟»
خرگوش، همانطور که مشغول پختن ماهی بود، گفت: «اشکالی ندارد. تو هم شریک من باش، ولی باید به من کمک کنی.» راکون گفت: «باشد، کمک میکنم.» خرگوش گفت: «من مقداری چوب جمع کردهام کمک کن تا آنها را به اینجا بیاوریم.»
راکون قبول کرد. آنها رفتند. خرگوش چوبها را با طناب بست و به پشت راکون گذاشت. بعد هم یک ماهی سرخشده به او داد. هر دو راه افتادند. راکون مشغول خوردن بود. خرگوش، بااحتیاط رفت پشت سرِ راکون تا با دو سنگ آتشزنه چوبها را آتش بزند.
وقتی خرگوش سنگها را به هم میزد، راکون پرسید: «صدای چیست؟»
خرگوش گفت: «چیزی نیست، حتماً صدای پرندههاست. شاید هم صدای باد است.»
راکون گفت: «چه پرنده بدصدایی! من از این صدا خوشم نمیآید.»
در همین موقع چوبها آتش گرفت و صدای سوختن چوبهای خشک، بلند شد.
راکون که ماهی سرخشده به دهانش مزه کرده بود، وقتی صدای جرق جوروق آتش را شنید، پرسید: «این صداها هم از باد است؟ چه پرندههای عجیبی! نمیدانم چرا پشت سر من دارد گرم میشود!»
هرلحظه که میگذشت، شعلههای آتش بیشتر و بیشتر میشد. سرانجام آتش پشت راکون را سوزاند و او فریاد زد: «آخ سوختم! پشتم آتش گرفته. کمک!»
خرگوش گفت: «این کوه، کوه کباب است. برای همین پشت تو میسوزد.»
راکون دیگر نتوانست طاقت بیاورد، دوید و خودش را داخل رودخانه انداخت. خرگوش گفت: «این بهجای آن ضربههایی که به آن پیرزن بیچاره زدی.»
صبح روز بعد، خرگوش به خانه راکون رفت. راکون در رختخوابش افتاده بود و از درد مینالید. وقتی چشمش به خرگوش افتاد، آه و نالهاش بلندتر شد و گفت: «آن چه کوهی بود خرگوش جان، پشتم هنوز میسوزد، کاری بکن!»
خرگوش گفت: «اتفاقاً برایت داروی سوختگی آوردم. داروی شفابخش.» بعد دارو را به پشت راکون مالید.
چند لحظه بعد فریاد راکون بیشتر شد: «آخ! سوختم! این دیگر چه دارویی است!»
خرگوش گفت: «داروی خوبی است، اول کمی درد دارد، بعد خوب میشود.»
وقتی خرگوش به خانه برگشت، با خود گفت: «هنوز ادب نشدهای! پیرزن بیشتر از این درد کشید.»
روز بعد، خرگوش چوب ماهیگیری خود را برداشت و به خانه راکون رفت. سلام کرد و گفت: «حالت چطور است راکون عزیز! بهتر شدی؟» راکون با آه و ناله گفت: «نه خرگوش جان، هنوز پشتم میسوزد. داروی تو هم اثر نکرد.»
خرگوش گفت: «برای اینکه زودتر خوب شوی، باید غذای خوب و مقوی بخوری. بیا برویم ماهی بگیریم.»
راکون که چند روزی در خانه مانده بود، حسابی گرسنه بود. به خرگوش گفت: «فکر خوبی است. هم شکمم سیر میشود و هم درد پشتم را فراموش میکنم.»
آنها راه افتادند. خرگوش، از قبل، دو تا قایق آماده کرده بود. قایق کوچکی از چوب محکم و قایق بزرگی از چوبهای پوسیده. خرگوش گفت: «کدام قایق را میخواهی؟» راکون نادان گفت: «معلوم است. قایق بزرگتر را، میخواهم آن را پر از ماهی کنم.»
هر دو سوار قایقهایشان شدند و به وسط دریا رفتند. راکون زیاد ماهی گرفت، ولی چون قایقش از چوبِ پوسیده درست شده بود، شکست و آب آمد داخل آن. راکون دستپاچه شد و گفت: «وای، قایقم غرق شد. کمک! کمک!»
راکون شنا بلد نبود. دستوپا میزد و از خرگوش کمک میخواست. خرگوش که خودش این نقشه را کشیده بود و میدانست چه خواهد شد، پارویش را به راکون نزدیک کرد و گفت: «این را بگیر و بیا داخل قایق من.» راکون با زحمت زیاد، پارو را گرفت و خودش را به لبه قایق خرگوش بند کرد و گفت: «کمکم کن بیایم بالا.»
ولی خرگوش بهجای کمک کردن، با پارو محکم به سر و بدن راکون زد و گفت: «یادت میآید چطور آن پیرزن بیچاره را زدی؟»
راکون همانطور که لبه قایق را گرفته بود، گفت: «تو را به خدا نزن! نجاتم بده!»
ولی خرگوش او را میزد. راکون گفت: «پس همه این بلاها، به خاطر آن کار است؟»
خرگوش گفت: «بله»
راکون گفت: «دیگر نزن، قول میدهم، دیگر دزدی نکنم، قول میدهم راکون خوبی باشم، نجاتم بده.»
خرگوش گفت: «یعنی باور کنم که ادب شدهای؟ باید برویم پیش پیرزن و از آنها عذرخواهی کنی. باید بگویی که پشیمانی.»
راکون قبول کرد و گفت: «راست میگویی، واقعاً کار بدی کردم. هر کاری بگویی میکنم.»
وقتی خرگوش دید راکون پشیمان است، کمک کرد تا داخل قایق بیاید. راکون که نجات یافته بود، گفت: «خیلی متشکرم خرگوش جان، قول میدهم که از این به بعد راکون خوب و مهربانی باشم. میخواهم زندگی خوبی داشته باشم.»
خرگوش راکون را به ساحل برد. کمی استراحت کردند. ماهی سرخ کردند و خوردند. وقتی حال راکون بهتر شد، هر دو به خانه پیرمرد و پیرزن رفتند. راکون خجالت میکشید و سرش پایین بود، با خجالت گفت: «پدربزرگ، مادربزرگ، مرا ببخشید، من به شما بد کردم.»
پیرمرد و پیرزن، به راکون نگاه کردند. با مهربانی به او خندیدند. خرگوش هم ساکت بود و چیزی نمیگفت. حرفهای راکون با همیشه فرق داشت.
وقتی پیرمرد و پیرزن، دیدند که راکون، واقعاً پشیمان شده و قصد دارد، از آن به بعد کارهای خوب بکند، او را بخشیدند و قبول کردند که برای همیشه پیش آنها بماند.
راکون رفت و کنار خانهی خرگوش، برای خودش خانهای درست کرد. از آن به بعد آنها همسایه شدند و دوستان صمیمی بودند. از آن به بعد، راکون هرگز دزدی نکرد، هیچوقت کسی را اذیت نکرد. او بیشتر وقتها به مزرعه پیرمرد میرفت و در کارها به او کمک میکرد. حتی گاهی در کارهای خانه پیرزن را کمک میکرد. جارو میزد، آش میپخت و در پختن نان برنجی زحمت میکشید. پیرمرد و پیرزن و راکون، سالهای سال در کنار هم زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)
عالی عالی
من این قصه را ۹سالم بود داشتم خیلی خیلی حس خوبی داشتم منو برد به ۲۰ سال پیش مرسی