قصه مصور کودکانه
تام سایر
خلاصه ادبیات جهان به زبان ساده برای کودکان و نوجوانان
ـ مترجم: خسرو شایسته
ـ نقاشی: علی محمدی…
تام سایر هفتساله بود که پدر و مادرش را در یک حادثه از دست داد. از همان زمان تحت سرپرستی عمهاش خانم «پُلی سایر» قرار گرفت. عمه پُلی زن چاق و میانسالی بود که همه دوستان و آشنایان عقیده داشتند قلب ظریف و مهربان یک گنجشک در سینهاش جای دارد. اگرچه گاهی سختگیر و خشن جلوه میکرد؛ اما هر وقت که مجبور میشد یکی از بچهها را تنبیه کند، در تنهایی اشک میریخت و از خداوند طلب بخشش میکرد.
«تام سایر» پسربچه بازیگوش و شلوغی بود، آنقدر که با بعضی شیطنتهایش اشک عمه پلی را درمیآورد. مثل همهی بچههای ماجراجو و بازیگوش، از مدرسه و کلاس درس فراری بود. بیچاره عمه پلی که پس از مرگ برادرش، سرپرستی تنها برادرزادهاش «تام» را به عهده گرفته بود، نسبت به آینده و سرنوشت او احساس مسئولیت میکرد و نگران بود. دلش میخواست تام، مرد تحصیلکرده و باشخصیتی بار بیاید؛ اما «تام» باآنکه نوجوان درستکار و خوشقلبی بود، از ماجراجویی و بازیگوشی بیشتر لذت میبرد تا درس و مدرسه. نیمی از روزهای هفته را به بهانههای مختلف از مدرسه فرار میکرد. گاه خودش را به ناخوشی میزد و بعضی روزها که هیچ نشانهای از درد و بیماری در وجودش پیدا نبود، چارهای جز رفتن به مدرسه نداشت. در این روزها هم بهانهای برای شیطنت در کلاس درس پیدا میکرد و بهعنوان تنبیه مجبور بود تا پایان ساعت کلاس در گوشهای روی یک پا بایستد. مدیر و معلمهای مدرسه از شیطنتهای او به ستوه آمده بودند و عمه پلی بیچاره مجبور بود هر چند وقت یک بار برای عذرخواهی به دفتر مدرسه برود.
روزهایی که سروکله «هاکلبری فین» پیدا میشد، تام سایر دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبود تمام روز را در مدرسه و کلاس درس بگذراند. به خاطر ولگردی و همبازی شدن با «هاکلبری فین» بارها و بارها بدترین تنبیهها را تحمل کرده بود، اما هنوز هم وقتی سایه «هاکلبری» از میان درختان بیشهزار پیدا میشد، «تام سایر» بدون لحظهای درنگ در پی او راه میافتاد. «هاکلبری فین» پسرک ژندهپوش و بیخانمانی بود که مادرها و پدرهای دهکده مثل طاعون از او فراری بودند و حاضر نبودند بچههایشان حتی برای چند دقیقه هم با این پسرک بیخانمان همکلام شوند؛ اما «تام سایر» برای بچههای همبازیاش قسم میخورد که همیشه بهترین و خوشترین لحظههای زندگیاش را در کنار «هاکلبری فین» سپری کرده است. همینکه سروکله «هاکلبری» پیدا میشد، تام سایر میفهمید که روز خوش و پرماجرایی در پیش دارد. دواندوان از تپههای پردرخت بالا میرفتند و با سرازیر شدن از سراشیب پوشیده از گیاهان انبوه و وحشی، به حاشیه رودخانه میرسیدند. تمام روز را به شنا و ماهیگیری میگذراندند. هنگام غروب وقتی تام سایر با لباسهای خیس و گلآلود به خانه برمیگشت، مطمئن بود که عمه پلی تنبیه سختی برای او در نظر خواهد گرفت. رنگ زدن پرچین بلند و طولانی باغ، دشوارترین و عذابآورترین تنبیهی بود که عمه پلی برای شیطنتهای بزرگ تام در نظر میگرفت. رنگ زدن آن پرچین بزرگ در روزهای تعطیل آخر هفته که بچهها روزشان را به بازی و تفریح میگذراندند، تلخترین تنبیه دنیا بود؛ اما «تام» چارهای جز اطاعت کردن از دستور عمه پلی نداشت؛ اما عذابآورتر از این تنبیه، تحمل نیشخند «سید» و «مری» بود. سید و مری بچههای عمه پلی و پسرعمه و دخترعمه تام بودند…
«تام سایر» برای فرار از مدرسه، انواع و اقسام بیماریها را گرفته بود، اما روزی که با چهره ماتمزده و غمگین زگیل پشت دستش را به عمه پلی نشان داد تا به بهانه آن از رفتن به مدرسه شانه خالی کند، مری و سید چنان قهقههای سر دادند که حتی عمه پلی هم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و بعد خیلی زود چهره اخمو و تهدیدکنندهای گرفت:
«ها… که اینطور! حالا به خاطر یک زگیل کوفتی خیال فرار از مدرسه به سرت زده، هان؟»
«نه … نه عمه جان … فقط … فقط فکر کردم شاید … همین امروز…»
«بس کن… همین حالا راه بیفت… دارد دیر میشود…»
و «تام سایر» چارهای جز اطاعت نداشت. همینجور که میرفت با حرکت چشم و ابرو، مری و سید را تهدید کرد. از کورهراه پوشیده از علف بهطرف مدرسه میرفت که ناگهان سروکله هاکلبری فین از میان بیشهزار پیدا شد. نگاهی به پشت سر انداخت. عمه پلی دستبهکمر بر لبه ایوان ایستاده بود و چشم از او برنمیداشت. «تام» همان جور که پیش میرفت با هاکلبری حرف میزد. زگیل پشت دستش را به هاک نشان داد و گفت:
«نشد… باید یک فکری برای این لعنتی بکنم. میترسم عمه پلی با گاز انبر به جانش بیفتد!»
هاکلبری تا نزدیک مدرسه دنبال تام رفت. پیش از گمشدن در میان درختزار گفت:
«این کار را به من بسپار. نیمهشب کنار پنجره منتظرت هستم. باید وسایل کار را جور کنم!»
ساعت ده شب، مری و سید بعد از خواندن دعا به رختخواب رفتند و خیلی زود خوابشان برد؛ اما «تام» همانطور که توی رختخواب دراز کشیده بود، به صداهای بیرون گوش میکرد. چند دقیقه بعد از نیمهشب، صدای «میومیو» زیر پنجره اتاق به گوش رسید و سه بار تکرار شد. این علامتِ آشنای هاکلبری بود. تام آرام و بیصدا از تختخواب پایین آمد. کنار پنجره رفت و با حرکت دست علامت داد. چند دقیقه بعد همراه هاکلبری فین از حاشیه پرچین گذشتند و وارد بیشهزار شدند. «هاکلبری» گربه مردهای را در دست داشت.
«تام سایر» حیرتزده نگاه کرد و ابرو در هم کشید: «این دیگه چیه؟»
«اینجوری نگاهش نکن، مگر نمیخوای از شر زگیل راحت بشی؟ این تنها راه درمان زگیله. باید آن را توی قبرستان و در کنار قبر یک آدم شرور چال کنیم. وقتی ارواح شرور در گورستان میچرخند یک ورد میخوانیم: ارواح پلید به دنبال شیطان، گربه به دنبال ارواح پلید، زگیل به دنبال گربه… همین!»
باد در لابهلای شاخ و برگ انبوه درختان زوزه میکشید و اشباح سیاه و ترسناکی در سایهی لرزان شاخهها پیدا و ناپیدا میشد. هاکلبری و تام آهسته و پاورچین راه میرفتند و نفس در سینهشان حبس شده بود. وقتی کنار قبر یکی از راهزنان معروف رسیدند، هاکلبری با نوک چاقوی بلندش زمین را کند و گربه مرده را درون چاله گذاشت و تام خاک و خاشاک را روی آن ریخت. در این موقع صدای درهم گفتوگویی شنیدند. با ترسولرز پشت شاخه درختها پنهان شدند. سه مرد از راه رسیدند. بگومگویی در میانشان درگرفته بود. در روشنایی لرزانِ فانوسی که در دست یکی از مردها بود، صورت آنها را شناختند. «جو سرخپوسته» و «پیتر پیر» دو نفر از مردان شرور آن نواحی بودند. مرد سوم، «دکتر رابینسون» بود. سه مرد بر سر جعبه چوبی کوچکی بگومگو داشتند. «دکتر رابینسون» سنگقبری را برداشت و بر سر «پیتر پیر» کوبید. پیرمرد روی زمین غلتید و چاقوی بلندی که در دست داشت بر زمین افتاد. «جو سرخپوسته» چاقو را برداشت و در قلب دکتر رابینسون فروکرد. تام و هاکلبری با چشمهای از حدقه درآمده نگاه میکردند.
«پیتر پیر» هنوز روی زمین افتاده بود. «جو سرخپوسته» چاقو را در دست «پیتر پیر» گذاشت و درحالیکه جعبه چوبی سکهها را زیر بغل زده بود، در میان شاخ و برگ درختان ناپدید شد. چند دقیقه بعد تام سایر و هاکلبری فین وحشتزده و نفسنفسزنان خودشان را به دهکده رساندند…
فردای آن روز خبر کشته شدن دکتر رابینسون دهانبهدهان نقل میشد. «پیتر پیر» که با چاقوی خونآلود بالای سر جسد دستگیر شده بود، در زندان بود. همه میدانستند که تا چند روز دیگر محاکمه و به دار آویخته خواهد شد. تام سایر و هاکلبری فین از ترس انتقامجویی «جو سرخپوسته» لب فروبسته بودند. در روز محاکمهی «پیتر پیر» مردم زیادی از دهکدههای اطراف در دادگاه حاضر بودند. همهی شواهد و مدارک علیه پیرمرد بود.
قاضی دادگاه پس از شنیدن رأی هیئتمنصفه، حکم محکومیت «پیتر پیر» را قرائت کرد.
«جو سرخپوسته» با نگاه کینهتوز و شرورانه در دادگاه حاضر بود و از اینکه میدید تا چند ساعت دیگر «پیتر پیر» را دار خواهند زد، خوشحال بود. پس از اعدام پیرمرد، همه سکههای طلا را تصاحب میکرد. «پیتر پیر» که در لحظه وقوع قتل بیهوش در گوشهای افتاده بود، از حقیقت ماجرا خبر نداشت و فکر میکرد که در یکلحظه بیخبری دکتر را کشته است…
هنگامیکه حاضران برای شنیدن حکم دادگاه سرپا ایستاده بودند، ناگهان صدای پسر نوجوانی از میان جمعیت برخاست. همه بهطرف صدا برگشتند. «تام سایر» درحالیکه بهطرف قاضی میآمد، اجازه حرف زدن خواست و بعد همه آن چیزی را که به چشم خود دیده بود، تعریف کرد. در این موقع «جو سرخپوسته» فریاد خشمناکی کشید و بهطرف «تام سایر» حمله کرد. مأموران و مردمی که در دادگاه بودند، «جو سرخپوسته» را دستگیر کردند. قاضی دادگاه وقتی شهادت تام سایر و هاکلبری فین را شنید، دستور آزادی «پیتر پیر» را صادر کرد و «جو سرخپوسته» بهعنوان قاتل به دار آویخته شد. از آن روز به بعد، مردم دهکده از کوچک و بزرگ با نگاه احترامآمیزی به تام سایر و هاکلبری فین نگاه میکردند. تام و هاک که با شجاعت خود جان یک انسان بیگناه را نجات داده بودند، در چشم بچههای دهکده به قهرمان بدل شدند…