کتاب قصه مصور کودکانه
اسب اسرارآمیز
تصویرگر: فوژان بندچی زاده
برداشت: از هزار و یکشب
به نام خدا
روزی روزگاری، در زمانهای بسیار دور، در سرزمینی به نام «مهرآوران» حاکمی مهربان حکومت میکرد. حاکم، سه دختر خوب و پسری دلیر و بیباک به نام «شیردل» داشت.
روزی از روزها که حاکم در قصر خود به کارهای کشور رسیدگی میکرد، خبر آوردند که سه مرد دانشمند سه وسیلهی اسرارآمیز برای حاکم آوردهاند و اجازه میخواهند وارد قصر شوند. به فرمان حاکم آنها وارد شدند.
حاکم ابتدا نگاهی به جوانترین دانشمند کرد و از او پرسید: «تو چه چیز با خودت آوردهای؟»
آن جوان گفت: «من طاووسی اسرارآمیز آوردهام که ساعتبهساعت پر و بالش را تکان میدهد و با آواز قشنگش زمان را به همه خبر میدهد.»
سپس حاکم از دانشمند دوم پرسید: «تو با خودت چه آوردهای؟»
آن مرد پاسخ داد: «من شیپوری اسرارآمیز آوردهام که باید آن را بالای دروازهی شهر بگذارید. اگر دشمنی از شهرهای دور به شهر شما نزدیک شود، با صدای بلند همه را خبر میکند.»
بعد حاکم از دانشمند سوم پرسید: «تو با خودت چه آوردهای؟»
آن مرد گفت: «من با خود اسبی اسرارآمیز آوردهام که سوارش را در زمانی کوتاه به هر شهر و سرزمینی که سوار بخواهد میبرد.»
حاکم گفت: «اول باید آنچه را که آوردهاید آزمایش کنم. اگر آنطور که گفتهاید باشد، هرچه بخواهید به شما پاداش خواهم داد.»
در آغاز، طاووس و شیپور را آزمایش کردند و همانطور بود که صاحبان آنها گفته بودند. حاکم از هر سه مرد پرسید: «در برابر اینها از من چه میخواهید؟»
هر سه مرد گفتند: «اگر اجازه دهید، میخواهیم با دختران شما ازدواج کنیم.»
حاکم گفت: «درصورتیکه اسب اسرارآمیز هم آزمایش شود، شما میتوانید با دختران من ازدواج کنید.»
در این لحظه شیردل، پسر حاکم، جلو آمد و گفت: «پدر! اگر اجازه بدهید، من اسب را آزمایش کنم.»
حاکم پذیرفت. شیردل بر اسب نشست و با راهنمایی صاحب اسب، دستی به یال و شانهی اسب کشید. ناگهان اسب جان گرفت و دو بال زیبا و سفید از شانههایش بیرون آمد و بهسوی آسمان پر کشید. اسب آنقدر پرواز کرد و پرواز کرد تا جایی که دیگر دیده نشد. شیردل همانطور که با اسب پرنده در آسمان پرواز میکرد به فکر پایین آوردن اسب افتاد. دستی به یال و شانههای اسب کشید تا سرانجام فهمید چگونه اسب را پایین بیاورد. شاد و خندان و با خیالی راحت و آسوده از بالای سرزمینهای دور، دریاها و کوهها، دشتهای سرسبز و شهرهای کوچک و بزرگ گذشت. او آنقدر غرق لذت و شادی بود که متوجه گذشت زمان نشد.
نزدیک غروب بود که به سرزمینی بسیار زیبا با باغهای سرسبز و رنگارنگ، چشمههای روان و دشتهای آباد رسید. کمی که پایینتر آمد بر بالای تپهای سرسبز، قصری سفید و باشکوه دید. چون هوا در حال تاریک شدن بود بهتر دید شب را همانجا بخوابد و روز بعد به کشورش برگردد؛ بنابراین اسب را پایین و پایینتر آورد و بر بالای پشتبام قصر فرود آورد.
چون تشنه و گرسنه بود، از پلههای قصر پایین رفت تا از صاحب قصر آب و غذایی بگیرد. ناگهان چیزی دید که از تعجب خشکش زد. دختری زیباروی را دید که با خدمتکارانش گرفتار صدها دزد و راهزن شده بودند. دزدها و راهزنان به شهرها و روستاها حمله میکردند. همهچیز را میربودند. همهجا را آتش میزدند. تا آن لحظه، سربازان آن سرزمین نتوانسته بودند آنها را شکست دهند. اکنون هم کارشان به جایی رسیده بود که به قصر دختر حاکم حمله کرده و میخواستند او را بدزدند.
شیردل کمی صبر کرد تا دزدان برای برداشتن وسایل قصر پراکنده شدند. بهسرعت شمشیر کشید و چند نفر از راهزنان را که دوروبر دختر حاکم بودند از بین برد. با شتاب دخترک را به پشتبام قصر برد و سوار اسب اسرارآمیز کرد و به آسمان پرواز کردند و در تاریکی شب ناپدید شدند.
دخترک که نمیدانست جوان اسبسوار کیست و از کجا آمده، وقتی از همهچیز باخبر شد از کمک شیردل تشکر کرد و گفت: «نام من «پَری روی» است و تنها دختر حاکم این سرزمینم. راهزنان با دزدیدن من میخواستند پدرم را مجبور کنند تمام سرزمینمان را در اختیار آنها قرار دهد.» سپس از ستمی که آنها بر مردم آن سرزمین کرده بودند سخن گفت.
صبح زود بر اسب اسرارآمیز نشستند و بهسوی پشتبام قصر به پرواز درآمدند. وقتی بالای قصر رسیدند، دیدند راهزنان هنوز دنبال «پری روی» میگردند. شیردل پری روی و اسب را در گوشهای پنهان کرد و از بالای پشتبام قصر فریاد زد: «ای نامردمان! اگر دنبال پری روی میگردید، او بیرون دروازه بر اسبی سوار است.» و بیدرنگ خودش با پری روی سوار بر اسب از قصر پایین آمده، کمی دورتر از دروازه فرود آمدند.
هنگامیکه راهزنان آن دو را سوار بر اسب دیدند، همگی روی اسبهایشان پریدند و خشمگین به دنبال آنها رفتند. راهزنان در پی شیردل رفتند و رفتند تا نزدیک سرزمین مهرآوران شدند.
از آنسوی، شیپور اسرارآمیز از بالای دروازهی مهرآوران به همه خبر داد بهزودی لشکری از دشمنان به شهر نزدیک میشوند. طاووس اسرارآمیز هم ساعتبهساعت نزدیک شدن آنها را خبر میداد. حاکم مهرآوران زود فرمان داد تمامی سربازان آمادهی جنگ شوند و بیرون شهر کمین کنند.
چیزی نگذشت که از دور گردوخاکی به هوا بلند شد. شیردل و پری روی از جلو و راهزنان به دنبالشان با سرعت پیش میآمدند. ناگهان اسب اسرارآمیز پروازکنان به هوا بلند شد و از بالای دروازهی شهر گذشت و راهزنان پشت دروازه بسته ماندند. آنگاه سربازان مهرآوران از بیرون شهر و بالای برج و باروی آن به راهزنان حمله کردند و همهی آنها را تار و مار نمودند.
حاکم که نگران بازگشت پسرش، شیردل، بود از دیدن او بسیار شاد و خرسند شد. شیردل هم تمام ماجرا و نجات جان پری روی را برای پدرش تعریف کرد و از او خواست پری روی را از پدرش خواستگاری کنند. پدر پری روی هم که دید شیردل برای نجات جان دخترش جانفشانی زیادی کرده و راهزنان را هم از بین برده، پذیرفت دخترش با او ازدواج کند و هدایای گرانبهایی هم به آنها داد.
بهزودی تمام شهر را آراستند و جشن باشکوهی برای سه دختر حاکم با سه دانشمند از سویی و شیردل بیباک و پری روی از سوی دیگر برگزار شد و هفت شب و هفت روز، مردم به جشن و سُرور پرداختند.
باوجود شیپور و طاووس و اسب اسرارآمیز و شیردل دلیر و مردم خوب شهر، دیگر کسی نتوانست به شهر مهرآوران حمله کند و همگی تا پایان عمر بهخوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
سلام خسته نباشید من سال ۷۵ کتاب داستانی در مورد کره اسب جیران و یک اسب دو سوار داشتم که این دو کتاب گم شدن شما این کتاب ها را دارید حاتمی از ملایر
سلام . فقط نسخه pdf در اینترنت موجود است.
چه داستان قشنگی. آخرش چه خوب بود