کتاب قصه مصور آموزنده کودکانه
لاکپشت فداکار
نقاشی: محمود پهلوانزاده
چاپ چهارم: ۱۳۶۹
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
وقتیکه لاکپشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر، اسم او را «سنگی» گذاشت. لاکپشتهایی که اطراف او بودند نگاهی به سنگی انداختند و سرشان را تکان دادند.
هیچیک از آنها چیزی نگفت. آنها نمیخواستند مادر سنگی را ناراحت کنند. نمیخواستند به او بگویند که بچه او لاکش کج است.
شکل سنگی کمی با شکل لاکپشتهای دیگر فرق میکرد. لاک همه درست روی پشتشان بود؛ اما لاک سنگی در پهلوی او قرار داشت، وقتیکه راه میرفت لاکش به زمین میخورد و تاپتاپ صدا میکرد.
سنگی کمکم بزرگ شد و لاکش همینطور کج ماند. ولی خودش لاکپشت خوب و باهوشی بود. هر کار که لاکپشتهای دیگر میکردند، او هم میتوانست انجام دهد، خوب شنا میکرد، خوب راه میرفت، خیلی با دیگران مهربان بود و خلاصه هر کاری که از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد.
همه این لاکپشتها در یک باغ بزرگ و استخر پر از آبی که وسط باغ بود زندگی میکردند.
یک روز «سنگی» در گوشه استخر ایستاده بود. صدایی شنید. یکی از لاکپشتها فریاد میزد و میگفت:
– «همه بیاید کنار استخر! دیوار استخر سوراخ شده است. آب استخر دارد بیرون میرود.»
هیچکدام از لاکپشتها نمیدانستند چه بکنند. در این وقت، لاکپشت پیر و عاقل کنار استخر آمد. نگاهی به سوراخ انداخت.
لاکپشتها پرسیدند:
– حالا چهکار باید بکنیم؟ آب استخر دارد بیرون میرود. چند ساعت دیگر استخر خالی میشود. آنوقت ما باید کجا زندگی کنیم؟
سنگی به راه افتاد، خیلی سریع رفت به کنار استخر و دید که لاکپشت راست میگوید.
دیوار استخر سوراخ شده بود، آب استخر از آن بیرون میرفت.
لاکپشت پیر و عاقل گفت:
– «برای اینکه استخر خالی نشود، فقط یک راه وجود دارد. یکی از لاکپشتها باید جلو سوراخ بیاید. لاکش را جلو سوراخ بگذارد تا آب استخر بیرون نرود. ما لاکپشتهای دیگر هم میرویم سنگریزه و چوب میآوریم، سوراخ را میگیریم. حالا یکی از شما جلو بیاید.»
یکی از لاکپشتها جلو آمد. خواست لاکش را جلوی سوراخ بگذارد. ولی از پشت به زمین افتاد. لاکپشتهای دیگر به او کمک کردند تا دوباره روی پاهایش بایستد.
لاکپشت دیگری جلو آمد. او هم از پشت به زمین افتاد. همینطور لاکپشتها یکییکی جلو آمدند و به ترتیب از پشت به زمین میافتادند.
آب استخر همچنان از سوراخ بیرون میرفت. هیچ لاکپشتی نمیتوانست جلو آن را بگیرد. در این وقت لاکپشت پیر و عاقل که آنجا بود نگاهی به سنگی انداخت و گفت:
– «این کار فقط کار توست پسر جان! بیا جلو بیا و سوراخ را با لاک خود بگیر!»
سنگی جلو آمد. او که لاکش کج بود بهآسانی میتوانست با آن، جلو سوراخ را بگیرد. پهلو ایستاد. جلو سوراخ را گرفت.
لاکپشتهای دیگر به راه افتادند، رفتند و سنگریزه و چوب آوردند. سنگی ساعتها جلو سوراخ ایستاد.
در این مدت، لاکپشتهای دیگر سوراخ را گرفتند. آب استخر دیگر بیرون نرفت.
لاکپشتها بازهم میتوانستند، سالها در آنجا زندگی کنند. سنگی از کنار سوراخ دور شد و همه لاکپشتها دور او جمع شدند و یکصدا گفتند:
– «سنگی ما از تو متشکر هستیم، تو همه ما را نجات دادی. ما امروز فهمیدیم که معنی فداکاری و مهربانی یعنی چه.»
در آن موقع لاکپشت پیر و عاقل جلو آمد و درحالیکه دستی به لاک سنگی میکشید گفت:
– «پسرم! باآنکه ایستادن جلوی آن سوراخ، کار خیلی مشکل و سختی بود – مخصوصاً برای تو – اما تو این کار را انجام دادی! آفرین بر تو!»
همه خوشحال بودند، خوشحال از اینکه توانسته بودند با کمک «سنگی» جلوی بیرون رفتن آب استخر را بگیرند.
مادرِ سنگی هم میخندید و شادی میکرد. پدر سنگی هم خوشحال بود.
آنها برای این خوشحال بودند که پسری فداکار چون سنگی دارند.
(این نوشته در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)