قصه «لجباز» قصهها و مثلها درباره تنبلی کردن
مثلهای این قصه:
_ بخوروبخواب کار من است، خدانگهدار من است.
_ به تنبل گفتند: «برو به سایه», گفت: «سایه خودش می آیه».
_ بیگاری بِهْ که بیکاری.
_ وقت خوردن قلچماقم، وقت کار کردن چلاقم.
_ درخت کاهلی، بارش سنگینی است.
_ سنگآسیا که حرکت نمیکند، بار میکشد.
_ کاهلی، شاگرد بدبختی است.
_ هر کس خواب است، حصّه اش (نصیب و بهره اش) در آب است.
_ سری که بالش جوید، نیابد او افسر. (عنصری)
_ برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل. (سعدی)
_ بگیر ای جوان، دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر. (فردوسی)
_ تنآسانی و کاهلی دور کن
بکوش و ز رنج تنت سور کن
که اندر جهان سود بیرنج نیست
کسی را که کاهل بود, گنج نیست. (فردوسی)
_ کوشش بیهوده، به از خفتگی.
_ گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب، کاهلی نباید کرد. (سعدی)
_ ز آسانی، نیابد نیکنامی
ز بیرنجی، نیاید شادکامی. (اسعد گرگانی)
_ ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی. (فردوسی)
_ خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل. (سعدی)
_ نشاید هیچ مردم، خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار. (امیر خسرو دهلوی)
***
قصه: لجباز
یکی بود، یکی نبود. در روزگارهای پیش، زنوشوهری باهم زندگی میکردند. زن, زبروزرنگ بود, اما مرد تنبل و بیکاره. همیشه سر تنبلی باهم گفتوگو داشتند. آخر کار، زن به تنگ آمد و گفت: «ای مرد! این نمیشود که تو از دَم آفتاب تا تاریکی شب، توی خانه بنشینی و بلولی، سری به بیرون نزنی تا باد دنیا به دلت نخورد».
مرد گفت: «من بیرون خانه کاری ندارم. از بابام چند تا گاو و گوسفند به من رسیده است. از ماست و شیر و پشم آنها، چوپانها پولی به من میدهند. ما هم میخوریم و زندگی میکنیم. کار خانه را هم که پختوپز و شستوشو و رُفت و رو و ضبطوربط باشد، تو میکنی».
گفت: «آخر این گوسالهای که توی طویله است, این را هم من باید آب بدهم؟ من که دیگر این کار را نمیکنم. خودت دندت نرم بشود, گوسالهات را آب بده».
مرد گفت: «پس من، تو را آوردم توی این خانه برای چی؟»
گفت: «آوردی که خانه و زندگیت را روبهراه کنم و خودت را تر و خشککنم, نه اینکه گوساله را هم آب بدهم».
مرد گفت: «اینجور نیست، تو را آوردم توی این خانه که هر کاری بهت بگویم بکنی, ولو بگویم پاشو خودت را از بالای پشتبام پرت کن پایین».
باری سر این حرف و سر گوساله آب دادن, گفتوگو زیاد شد. آخرسر, پیمان بستند که امروز را زن به گوساله آب بدهد، ولی از فردا صبح که از خواب بلند شدند, هرکدام که زودتر حرف زد، گوساله را او آب بدهد. فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد، رختخوابها را جمع کرد، حیاط را جارو کرد، چاشت را درست کرد, ولی هیچی نگفت. مرد هم بیآنکه لب بترکاند و دهن واکند, چاشتش را خورد. زن دید اگر توی خانه پهلوی شوهرش باشد ناچار میشود که چیزی بگوید، چادرش را سر کرد و رفت خانه همسایه و لای در را باز گذاشت.
مرد بعد از رفتن زن، پاشد آمد دَم در، روی درگاهی در نشست. در این میان, یک گدا آمد در خانه و از مرد یک تکه نان یا پول خواست. هرچه خواهش کرد, جوابی نشنید. صداش را بلند کرد و بازهم به نام خدا نانی و پیازی خواست و دید مرد بااینکه جُم میخورد و نفس میکشد, جواب نمیدهد. سرگردان ماند که چرا این آدم حرف نمیزند، با خودش گفت: «لابد کر است.» آمد جلوتر و صداش را بلند کرد، دید جوابی نمیشنود، گفت: «بیگمان کر است».
اما مرد با خودش گفت: «زن من این را تیر کرده که به این بهانه مرا به گفتوگو بیاورد. آنوقت بیاید و بگوید زود باش گوساله را آب بده. من اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید, زبان توی دهان نمیگردانم».
باری, گدا وقتی دید این آدم کر است, رفت توی خانه, توبرهاش را گذاشت زمین و هرچه نان و پنیر توی سفره بود, ریخت توی توبره و راه افتاد و رفت. مرد اینها را به چشم میدید, اما چیزی نمیگفت، مبادا ناچار بشود هرروز گوساله را آب بدهد. گدا رفت. بعد از رفتن او، آیینه دار دورهگرد (سلمانی) آمد. دید مردی روی درگاه نشسته است، گفت: «میخواهی سر و ریش تو را آرایش و پیرایش کنم؟»
مرد باز روی همان خیالهای پوچ، هیچ نگفت. آیینه دار با خودش گفت: «اگر نمیخواست, به زبان میآمد. پس میخواهد.»
رفت و آیینه را برد جلو صورتش و گفت: «میخواهی ریشت را بتراشم و زلفت را دُم اردکی کنم؟»
مرد هیچ نگفت. آیینه دار هم استره(تیغ)را به سنگ کشید و صورتش را مثل کف دست، بیمو کرد و زلفش را هم درست کرد. بعد دستش را دراز کرد که «مزد مرا بده».
مرد چیزی نگفت. آیینه دار دو سه بار مزدش را خواست, ولی جوابی نشنید. آخر گفت: «خودت را به کری نزن، مزد کار مرا بده.» باز جوابی نشنید. آخرسر, خودش دست کرد و از جیب مرد, پولهایش را درآورد و رفت. هنوز آیینه دار پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود که بندانداز آمد؛ تا مرد را ریشتراشیده دید, او را بند انداخت و بعد سرخاب سفیداب به صورتش مالید و از در رفت بیرون. او که رفت, دزدی ازآنجا رد شد، سری کشید دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و بزککرده, توی درگاه نشسته است. رفت جلو و گفت: «خاتون جان! چرا درِ خانه را باز گذاشتهای و بی چادر جلو در نشستهای؟ وانگهی چرا گیست را بریدهاند؟»
دید جوابی نمیدهد. نزدیکتر شد, فهمید که این آدم, زن نیست و مرد است که این بازیها را سرش درآوردهاند. دو بامبی زد توی سر مرد و گفت: «خاکبرسرت کنند! چرا هرچه ازت میپرسند جواب نمیدهی؟»
باز مرد تو دلش گفت: «میدانم که شماها را زنم اینجا فرستاده است که زبان مرا باز کنید تا از فردا گوساله را آب بدهم. من از آنها نیستم که با این چیزها از میدان به در بروم».
باری, دزده وقتی دید هر کاری میکند و هرچه میگوید, صدا از این مرد درنمیآید, اتاقها را وارسی کرد و هرچه چیزهای سبکوزن و قیمتی آنجا بود, ورداشت و توی کولهپشتیاش جا داد و رفت.
حالا بشنوید از گوساله. گوساله بیچاره کنج طویله از تشنگی بیتاب شد. با شاخش لنگه در را انداخت و آمد وسط حیاط و بنا کرد صدا کردن. مرد با خودش گفت: «این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده که بیاید و صدا دربیاورد و مرا وادار به حرف زدن بکند. من جواب هیچکدام از آنها را ندادم، جواب گوساله را هم نمیدهم».
زن در این میان سر رسید و گوساله را در میان خانه دید! گوساله رو به زن کرد و آب خواست. زن چشمش به شوهرش خورد، اول نشناختش؛ خیال کرد که شوهرش رفته هوو سرش آورده است، رفت جلو و گفت: «ای زن! تو به فرمان کی پا به اینجا گذاشتهای؟»
یکدفعه مرد از خوشحالی فریاد کشید: «باختی، باختی. زود باش گوساله را آب بده».
زن وقتی فهمید که او شوهرش است, وارفت. دید ریشش تراشیده، صورتش بند انداخته؛ گفت: «خاکبرسرت کنند! چرا همچین شدی، کی بَزَکِت کرده، کی ریشت رو تراشیده؟ این اداها رو کی به سرت درآورده؟»
دو سه بامبی تو سرش زد و آمد گوساله را آب داد و رفت توی اتاق. دید صندوقها همه ریختهواریخته است! باری, فهمید که دزد آمده و هرچه داشتهاند, برده است. به مرد گفت: «مگر تو مرده بودی یا خوابیده بودی که صدات درنیامده؟»
مرد گفت: «نه مرده بودم و نه خواب بودم, اما میدانستم که تو اینها را تیر کردی که بیایند مرا به حرف بیاورند تا ناچار بشوم گوساله را من آب بدهم».
زن گفت: «خاکبرسر لجبازت کنند که هست و نیست و آبرو و همهچیزت را روی لج بازی گذاشتی و خوشحالی که با همه اینها گوساله را آب نخواهی داد. حالا بگو ببینم دزدکی رفت و از کدام طرف رفت؟»
گفت: «نیم ساعت پیش رفت, اما نفهمیدم از کدام طرف رفت».
زن دنبال دزد از خانه بیرون آمد. گوساله هم دنبالش به راه افتاد. سر کوچه از بچههایی که بازی میکردند پرسید: «شما ندیدید یک آدمی که پشت واره داشت و از این خانه بیرون آمد، کجا رفت؟»
گفتند: «چرا دیدیم رو به بیرون شهر رفت».
زن هم افسار گوساله را گرفت و از شهر بیرون رفت. یک میدان راه که دور شد، دید مردی باهمان نشانی دارد میرود. فهمید که دزد خانه همین است, با شتاب خودش را بهش رساند.
در ادامه گفتهاند که زن با لطایفالحیل, کولهپشتی را از چنگ دزد بیرون آورد و با گوساله به خانه بازگشت و مرد متوجه کار بد خود شد و لج بازی را کنار گذاشت.
***