پروانه و عنکبوت
بازنویسی و تصویرگری: مرتضی امین
چاپ: اول 1387
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظیم آنلاین: گروه قصه و داستان ایپابفا
به نام خدا
خورشید آرام آرام باغ را روشن میکرد. قطرههای شبنم از گلبرگهای گلها حرکت میکردند و به زمین میافتادند. پروانهی زیبا که میان یک گل خوابیده بود، بیدار شد و با قطرهی شبنمی که روی برگی مانده بود دست و صورت خود را شست و بعد شروع به چرخیدن دور گلها و بوییدن آنها کرد.
در گوشهای از باغ، تنهی درختی افتاده بود که گذشت سالها آن را تو خالی کرده بود و در اطراف آن هم علفها و گلهای زیادی درآمده بود. پروانه همین طور که در کنار درخت و میان گلها بالا و پایین میرفت صدای فریادی شنید که کمک میخواست. او روی تنهی قدیمی و پوسیدهی درخت نشست تا بهتر صدای فریاد را بشنود. صدا از توی درخت به گوشش رسید.
پروانه پر زد و جلو تنهی درخت روی زمین نشست. مورچهای را دید که در تارهای عنکبوتی به دام افتاده و کمک میخواست. پروانه میدانست هر کسی که در تار عنکبوت گیر کند از بین خواهد رفت. کمی فکر کرد و گفت: «ای وای! حتماً باید به او کمک کنم.» برای همین تصمیم گرفت هر طور شده توی تنهی درخت برود.
عنکبوت از میان تاریکی آنها را نگاه میکرد. مورچه از چشمهای او وحشت کرد و با ناله از پروانه کمک خواست. عنکبوت آهسته از جای خود بیرون آمد تا خود را به او برساند. پروانه به سرعت حرکت کرد و دستهای مورچه را محکم گرفت و شروع به کشیدن کرد. آنقدر سریع بال زد و مورچه را کشید که تارها پاره شدند و براحتی مورچه را بیرون کشید. عنکبوت ناراحت و عصبانی فریاد زد ولی آنها فرار کرده بودند. پروانه در حالی که دستهای مورچه را گرفته بود، پروازکنان کمی دورتر روی شاخهی گلی نشست.
مورچه که خیالش راحت شده بود؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
– «تو با به خطر انداختن خود، جان من را نجات دادی.»
پروانه بالبخندی گفت:
– «مورچه جان! ما باید موقع گرفتاری به یکدیگر کمک کنیم.»
عنکبوت به خاطر پاره شدن تارهایش و از دست دادن غذایش بسیار ناراحت بود و تصمیم گرفت که این کار پروانه را پاسخ دهد.
از آن روز، عنکبوت آهسته از لابه لای شاخ و برگها مواظب حرکات پروانه بود تا بتواند برای به دام انداختن او نقشهای بکشد.
یک روز عنکبوت متوجه بوته گلی شد که در کنار تنهی درخت، سبز شده بود. با خودش فکری کرد و گفت:
– «وقتی غنچه باز شود و پروانه برای بوییدن آن بیاید، تور خود را که جدا بافتهام بر سرش میاندازم و او را شکار میکنم.»
چند روز بعد، زمانی که عنکبوت مشغول بافتن تار خود بود غنچهی گل هم آرام آرام باز میشد.
تا این که یک روز وقتی پروانه در باغ پرواز میکرد متوجه شد یک گل زیبا و جدید در باغ باز شده و با بوی خوش خود هوا را خوشبو ساخته است. آرام پایین آمد و خوب به آن خیره شد. خیلی تعجب کرد. با خودش گفت: «این شاخه گل، زیباست؛ اما حیف که نزدیک تنهی درخت است و عنکبوت توی آن در کمین من است.» پروانه دوست داشت روی گل بنشیند اما میدانست که عنکبوت آن جاست؛ بنابراین پر زد و از آن جا دور شد. عنکبوت از این کار او خیلی ناراحت شد.
فردای آن روز، دوباره پروانه موقع پرواز کمی به گل نگاه کرد و آهی کشید و از آن جا دور شد.
عنکبوت که دید پروانه از او میترسد ناچار به سراغ یکی از دوستان خود رفت و از او کمک خواست. دوستش فکری کرد و گفت: «پروانه فردا هم به سراغ گل میآید بنابراین من هم به خانهی تو میآیم. وقتی پروانه آمد و به گل نزدیک شد تو از تنهی درخت بیرون برو؛ وقتی از آن جا دور شدی او روی گل مینشیند و من او را شکار میکنم.» عنکبوت دستهایش را باخوشحالی به هم زد با صدای بلند خندید.
فردا صبح باز هم پروانه به سراغ گل آمد. بوی خوش گل پروانه را گیج کرده بود. عنکبوت از خانهاش خارج شد، درحالی که از گوشهی چشم او را نگاه میکرد. پروانه با رفتن او خوشحال شد و به طرف گل پرواز کرد. دوست عنکبوت در کمین بود و به سقف تنهی درخت چسبیده بود و لحظه شماری میکرد تا پروانه را شکار کند. پروانه که میدید عنکبوت دور و دورتر میشود، آرام روی گل نشست چشمهایش را بست و شروع به بوییدن گل کرد. دوست عنکبوت از فرصت استفاده کرد و از بالا، تورها را با عجله روی پروانه انداخت.
کمی دورتر، مورچه به همراه دوستانش مشغول بردن دانه به خانهاش بود که صدای خندههای آنها را شنید. با خودش گفت: «حتماً باز هم یکی دیگر را به دام انداختهاند که این همه خوشحال هستند.» مورچهها خود را به تنهی درخت رساندند تا علت شادی آنها را بفهمد. وقتی به آنها رسیدند، پروانه را در دام آنها گرفتار دیدند. مورچه ناراحت شد و گفت: «باید او را نجات بدهیم!» و بعد بلافاصله با دوستانش به طرف تنهی درخت دویدند.
مورچهها خود را به بوتهی گل رساندند و آرام به عنکبوتها حمله کردند. تعداد مورچهها خیلی زیاد بود و عنکبوتها قدرت مبارزه با آنها را نداشتند. به همین خاطر با وحشت خود را از بالای بوتهی گل پایین انداختند و فرار کردند. پروانه آزاد شد و از مورچه و دوستانش تشکر کرد.
عنکبوتها از ترس مورچهها پا به فرار گذاشتند و برای همیشه تنهی درخت را ترک کردند. پروانه نگاهی به مورچهها کرد و گفت: «دوستان من! درست است شما خیلی کوچک هستید ولی همبستگی شما باعث شد، دشمن را شکست بدهید!».
از آن روز، مورچهها با پروانه به دوستی خود ادامه دادند و در باغ سرسبز، زندگی خوبی با هم داشتند.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)