قصه قبل از خواب
علیبابا و چهل دزد
بر اساس قصههای هزار و یک شب
قسمت اول:
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایرانزمین هیزمشکن فقیری زندگی میکرد به نام علیبابا. او روزها برای جمعکردن هیزم به جنگل میرفت و از فروش آنها زندگی سختی را میگذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمعکردن هیزم بود، صدای سم اسبهایی را شنید که نزدیک میشدند، بااحتیاط از درخت تنومندی که روی تپهی کوچکی قرار داشت، بالا رفت و در میان شاخ و برگ انبوه آن پنهان شد.
چیزی نگذشت که چند اسبسوار رسیدند و اسبهای خود را به درخت بستند. آنها کیسههای سنگینی را از روی اسبها برداشتند و بر دوش خود گذاشتند. علیبابا از آن بالا همهچیز را بهخوبی میدید و میشنید. او از دیدن شمشیرهای بُران و چهرههای آفتابسوخته و ترسناک آنها فهمید که دزد هستند و غنیمتهای خود را به آنجا آوردهاند… آنها پشت سر هم صف کشیدند. علیبابا شمرد، چهل نفر بودند، نه کمتر و نه بیشتر.
سپس دزدها به راه افتادند و مقابل صخرهی بزرگی پای تپه ایستادند. سردستهی دزدها فریاد زد: «کُنجد، باز شو!»
بلافاصله صخرهی غولپیکر، روی پاشنهی خود چرخید و از دو طرف باز شد و در برابر آنها غاری نمایان شد. دزدها داخل غار شدند. سردستهی دزدها آخر از همه وارد شد و گفت: «کُنجد، بسته شو!»
و در سنگی بزرگ بسته شد. علیبابا از بالای درخت همهچیز را دید و شنید. او که از حیرت دهانش باز مانده بود با خود گفت: «خدا کند دزدها نفهمند که من اینجا هستم. وگرنه من را از وسط دونیم میکنند.» بعد از
مدت زیادی صخره دوباره باز شد و چهل دزد، کیسههای خالی در دست، از غار خارج شدند. سردستهی دزدها بازهم همان جمله را تکرار کرد: «کُنجد، بسته شو!»
و دونیمهی صخره دوباره بسته شد. بعد همهی دزدها سوار بر اسبها به تاخت دور شدند. علیبابا برای احتیاط، کمی دیگر بالای درخت ماند و با خود گفت: «اگر برای نگهبانی از غار برگردند و تو را سر راه خود ببینند، همان بلایی را به سرت میآورند که سزاوارش هستی.» اما چیزی نگذشت که تسلیم کنجکاوی خود شد و از درخت پایین آمد. او به صخره نزدیک شد و روی آن دست کشید. صاف صاف بود و کوچکترین شکافی حتی بهاندازهی سر یک سوزن، در آن وجود نداشت.
او با خود گفت: «با چشمهای خودم دیدم که آن چهل دزد داخل غار شدند.» آنوقت مقابل صخره ایستاد و مثل سردستهی دزدها فریاد زد: «کنجد باز شو!»
و صخره به حرکت درآمد، به دو نیم شد و غار نمایان شد. علیبابا سراپا وحشت، خواست فرار کند؛ اما نتوانست. چون حیرت و شگفتی بسیار، او را در جای خود میخکوب کرده بود. او بهجای یک غار تیره و تاریک در مقابل خود، راهرو پهنی دید که به کمک نورگیرهای سقف روشن شده بود. داخل شد و در، پشت سر او بسته شد. علیبابا اوّل ترسید؛ اما بعد با خود فکر کرد: «به! اینکه ترس ندارد. من که ورد باز شدن در را میدانم» و شروع کرد به تماشای غنیمتهای شگفتانگیز!
او که تا به آنوقت رنگ طلا ندیده بود، حالا در برابر خـود صندوقچههای پر از شمش و کیسههای پر از طلا و جواهر را میدید و در هر قدمی که برمیداشت کوهی از طلا، سنگهای قیمتی و ابزار زرگری، بیشتر شگفتزدهاش میکرد. با خود گفت: «خدایا شکرت! علیبابا، تمام این پیشامدها برای این است که تو و خانوادهات بعدازاین دیگر فقیر نباشید. تو باید از حاصل غارت و چپاول دزدها به بهترین شکلی بهره ببری!»
آنوقت سه کیسهی پر از طلا، درست بهاندازهای که سه الاغش میتوانستند حمل کنند انتخاب کرد و جلوی در غار آورد و فریاد زد: «کنجد، باز شو!»
صخرهها کنار رفتند و در باز شد. او دوید و سه الاغ خود را که در جنگل منتظر بار هیزم بودند نزدیک غار آورد و کیسههای طلا را بار آنها کرد. آنوقت در برابر صخره ایستاد و گفت: «گنجد، بسته شو!»
و درِ غار بسته شد. بعد علیبابا روی کیسهها کمی هیزم گذاشت و مثل همیشه به خانه برگشت؛ با این تفاوت که هرروز فقط هیزم همراه داشت و امروز، طلا، طلاهایی که زندگی خود و فرزندانش را تأمین میکرد.
قسمت دوم:
همینکه چشم همسر علیبابا به کیسههای طلا افتاد، زد زیر گریه و به سروصورت خود کوبید و گفت: «خدایا بدبخت شدیم. این طلاها را از کجا آوردهای؟ اگر کسی بفهمد، آیندهی بچههای ما چه خواهد شد؟»
علیبابا گفت: چرا گریه میکنی؟ تو فکر میکنی که من این طلاها را دزدیدهام؟ البته که نه. حالا برایت تعریف میکنم که اینها را از کجا آوردهام.
بعد، علیبابا همهی ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. وقتیکه همسر علیبابا فهمید که طلاها دزدی نیست خوشحال شد و شروع کرد به شمردن طلاها.
علیبابا گفت: ما وقت زیادی نداریم. کمک کن زمین آشپزخانه را بکنیم و همهی این طلاها را پنهان کنیم تا اثری از آنها باقی نماند.
همسر علیبابا که دوست داشت هر کاری را حساب شده انجام بدهد گفت: «خواهش میکنم اجازه بده از همسایهمان یک پیمانه بگیریم تا آنها را وزن کنیم. بعدازاینکه فهمیدیم چقدر طلا داریم بخشی را برای بچهها کنار میگذاریم و بقیه را خرج میکنیم.»
در همسایگی آنها، قاسم، برادر علیبابا زندگی میکرد. او که با دختر بازرگان ثروتمندی ازدواج کرده بود علیبابا را تحقیر میکرد و هیچ کمکی به او نمیکرد.
باری، همسر علیبابا به خانهی قاسم رفت تا پیمانهای به امانت بگیرد. همسر قاسم که میدانست آنها فقیرند و آه در بساط ندارند کنجکاو شد بداند که آنها چه چیزی میخواهند وزن کنند. ازاینرو کمی روغن به ته پیمانه مالید و آن را به همسر علیبابا داد. او هم بیخبر از همهجا تشکر کرد و به خانه رفت. بعد باعجله سکهها را وزن کرد و بیآنکه بفهمد یک سکه به ته پیمانه چسبیده است، آن را به همسر قاسم پس داد. بهمحض رفتن همسر علیبابا، او ته پیمانه را نگاه کرد. نه، به آن دانهی جو یا باقلا نچسبیده بود، یک سکهی طلا چسبیده بود. او فوراً خدمتکارش را به دنبال همسرش فرستاد تا هر چه زودتر از حجرهی خود بیاید. بهمحض اینکه قاسم به خانه آمد، سکه را نشانش داد و گفت: «فکر کردی خیلی ثروتمندی؟ سخت در اشتباهی! چون برادرت از تو خیلی ثروتمندتر است. اگر تو سکهها را دانهدانه میشمری، او آنها را مثل دانههای غلات میکَشد. برو ببین این طلاها را از کجا آورده است!»
با شنیدن این حرفها، قاسم باعجله به خانهی علیبابا رفت. علیبابا تازه طلاها را در زمین پنهان کرده بود که قاسم از راه رسید و از حسادت، بیآنکه به علیبابا سلام کند یا او را «برادر» خطاب کند گفت: «چه چیزی را قایم میکردی؟ تو ظاهرت را فقیر و بیچیز نشان میدهی، درحالیکه در خانهی کثیف و بدبویت مثل یک غله فروش که دانههایش را وزن میکند، طلاهایت را وزن میکنی.» بعد سکهی طلا را نشانش داد و گفت: «این سکهی طلا ته پیمانهای که همسرت به امانت گرفت، چسبیده بود. چقدر از این طلاها دزدیدهای؟ ای مایهی افتخار فامیل!»
آنوقت علیبابا آنچه را که اتفاق افتاده بود، موبهمو تعریف کرد؛ اما وِرد مخصوص را نگفت. بعد اضافه کرد: «ما باهم برادریم. من هر چه دارم مال تو است. خواهش میکنم نیمی از طلاهایی را که از غار آوردهام از من قبول کن.»
قاسم گفت: باشد قبول میکنم؛ اما باید راز باز کردن در غار را بگویی تا من هم بتوانم وارد شوم. وگرنه به داروغه* میگویم که همدست آن دزدها هستی!
______________
* داروغه: پاسبان
علیبابا که آدم خوشطینتی بود با این حرف قاسم به سرنوشت غمانگیزی که در انتظار زن و فرزندانش بود فکر کرد و ورد باز کردن و بستن در غار و نشانی دقیق آن را به او گفت. قاسم بیآنکه تشکر کند آنجا را ترک کرد.
روز بعد، وقتی هوا هنوز گرگومیش بود، قاسم بهطرف جنگل به راه افتاد و ده الاغ را با صندوقهای بزرگ با خود برد. او میخواست آنقدر این کار را تکرار کند تا اینکه غار را از طلا و جواهر خالی کند. همینکه به صخره رسید، فریاد زد: «کُنجد، باز شو!»
درِ غار باز شد و او به داخل غار دوید. سپس در پشت سر او بسته شد. او باعجله کیسهها را پر از سکههای طلا کرد تا بعد آنها را در صندوقها بریزد. بعد بهطرف در غار رفت و گفت: «جُو، باز شو!» اما در باز نشد. او چند بار دیگر تکرار کرد «جو، باز شو!» اما بیفایده بود. صخره از جایش تکان نمیخورد. قاسم درحالیکه به اینهمه ثروت خیره شده بود، متوجه شد که ورد غار را فراموش کرده است؛ بنابراین هرچه به فکرش میرسید، فریاد میزد: «جو، باز شو! لوبیا، باز شو! نخود، باز شو! برنج، باز شو! گندم، باز شو! ذرت، باز شو!»
اما صخره از جایش تکان نمیخورد. او تمام دانههایی را که دست آفریدگار روی زمین رویانده است نام برد، بهجز «کنجد» که رمز غار بود. وقتیکه غار با هیچکدام از این وردها باز نشد قاسم به فکر راه دیگری برای خارج شدن افتاد؛ اما همهی دیوارها مثل هم بودند و هیچ شکافی در آنها دیده نمیشد.
نزدیکیهای ظهر چهل دزد به غار آمدند و دیدند که ده الاغ با صندوقهای بزرگ بیرون غار به درخت بسته شدهاند. سردستهی دزدها ورد مخصوص را تکرار کرد و درِ غار باز شد. قاسم که از تلاش و جستجو خسته شده بود نفس راحتی کشید و بیرون دوید، اما بهشدت به سردستهی دزدها خورد و او را به زمین انداخت. سیونه دزد دیگر هم خشمگین شدند و با شمشیر به او حمله کردند و در یک چشم به هم زدن او را از پا درآوردند. سرنوشت قاسم اینطور بود!
قسمت سوم:
شب شد و قاسم به خانه برنگشت. زن قاسم که بهشدت نگران شوهرش بود، سراغ علیبابا رفت و از او کمک خواست. علیبابا قول داد که صبحِ سحر دنبال برادرش برود.
صبح که شد، علیبابا راه افتاد بهطرف غار؛ اما هرچه پیش میرفت نگرانیاش بیشتر میشد؛ چون از رد پای الاغها اثری نبود. او وقتیکه پای تختهسنگ، قطرههای خون را دید حدسش تبدیل به یقین شد. با ترسولرز، رمز باز شدن در غار را به زبان آورد و در غار باز شد. علیبابا هنوز پایش را داخل غار نگذاشته بود که چشمش به جسد تکهتکه شدهی قاسم افتاد و از حال رفت.
وقتیکه به خود، آمد تصمیم گرفت از آنجا فرار کند؛ اما نمیخواست جسد برادرش را به حال خود رها کند. باید آن را با خود میبرد. علیبابا جسد قاسم را در کیسهای گذاشت و بار یکی از سه الاغی که آورده بود، کرد؛ اما بعد حیفش آمد که دو الاغ دیگر را خالی برگرداند، بنابراین دو کیسهی طلای دیگر برداشت و بار الاغها کرد و به راه افتاد.
وقتی به خانه رسید «مورگان» را صدا کرد. مورگان کنیزی بود که از بچگی در خانهی علیبابا کار میکرد و علیبابا و زنش با او مثل دخترشان رفتار میکردند.
علیبابا دخترک را صدا زد و گفت: «مورگان، دخترم، گوش کن. امروز روزی است که تو باید هوش و فداکاری خودت را به من نشان بدهی.» بعد ماجرای کشته شدن برادرش را گفت و اضافه کرد: «من میروم تا این خبر ناگوار را به همسرش بدهم. تا برمیگردم، تو فکری بکن و ببین چطور میتوانیم بدون اینکه کسی خبردار شود او را دفن کنیم.»
مورگان قبول کرد و به یک عطاری که همه جور دارو داشت، رفت و به عطار گفت: «متأسفانه برادر ارباب من بیمار است، او پیش ما آمده تا از او پرستاری کنیم؛ اما هیچکس از بیماری او سر درنمیآورد.» سپس قدری دارو خرید و به خانه برگشت.
فردای آن روز دوباره به مغازهی عطاری رفت و داروهای دیگری خرید و گریهکنان گفت: «اگر این داروها هم اثر نکند او حتماً میمیرد» و بعد موقع برگشتن به خانه سعی کرد مردم را در جریان این خبر ناراحتکننده قرار بدهد. بعد پینهدوز پیری را -که مورگان را نمیشناخت – خبر کرد تا بیاید تکههای بدن قاسم را به هم بدوزد.
مورگان به او گفت: «کاری دارم که اگر آن را انجام بدهی یک سکهی طلا خواهی گرفت.» بعد گفت: «حالا باید چشمهایت را ببندم» و چشمهای پینهدوز را بست و او را به زیرزمین خانهی علیبابا برد. وقتیکه پینهدوز تکههای بدن قاسم را دید ترسید و از دوختن آن سر باز زد؛ اما مورگان سکهی طلایی به او داد و گفت که اگر کار را زود تمام کند، سکهی دیگری به او خواهد داد.
پینهدوز پیر دستبهکار شد و وقتیکه تکههای بدن قاسم را به هم دوخت، مورگان، سکهی دوم را هم به او داد و دوباره چشمهایش را بست و او را به خانهاش برگرداند. سپس علیبابا به کمک مورگان به تن قاسم لباس پوشاند و او را در جای مناسبی دفن کرد. بهاینترتیب به کمک مورگان، هیچکس از غار و گنجینهی داخل آن و عاقبت غمانگیز قاسم خبردار نشد!
قسمت چهارم:
وقتیکه دزدها به غار برگشتند از جنازهی قاسم اثری ندیدند و دانستند که غیر از آنها، کس دیگری هم از اسرارشان باخبر است. سردستهی دزدها گفت: «یکی از ما چهل نفر باید به شهر برود و تحقیق کند کسی که ما کشتیم چه کسی بوده و کجا زندگی میکرده است.»
یکی از دزدها به راه افتاد و صبح زود وارد شهر شد و دید که همهی حُجرهها بسته است بهجز حجرهی پیرمرد پینهدوز. او سراغ پینهدوز رفت و دید بااینکه بسیار پیر و ناتوان به نظر میرسد اما چشمهایش خوب میبیند و انگشتهایش فرز و چابک، سرگرم کار است.
پیرمرد پینهدوز گفت: درست است که پیر شدهام؛ اما چشمهایم خوب میبیند و سوزنم را خودم نخ میکنم. حتی بدن شش تکهی مُرده را هم در دخمهی تاریک و بدون نور میدوزم!
دزد تا این حرف را، شنید از جا پرید و از اینکه مستقیم به سراغ پینهدوز آمده بود، شادمان شد. سپس از خوشحالی، دست پینهدوز را فشرد و سکهای در دست او گذاشت و از پینهدوز خواست تا او را به خانهای که این کار عجیب را در آن انجام داده است ببرد.
پینهدوز گفت: «راستش را بخواهی من را با چشمهای بسته به آنجا بردند، اگر بازهم چشمم را ببندی و دستم را بگیری، میتوانم آن خانه را پیدا کنم.» آنوقت دزد، چشمهای او را بست و باهم آمدند تا به خانهی علیبابا رسیدند.
دزد پرسید: «پدر جان، از کجا میدانی که خانه را درست پیدا کردهای؟» پینهدوز جواب داد: «من این خانه را از بوی پهن الاغهایشان میشناسم.» دزد خوشحال شد و با گچ روی درِ خانه علامت گذاشت. بعد سکهی دیگری به پیرمرد داد و چشمهای او را باز کرد تا به سرکار خود برگردد. خودش هم بهسرعت به جنگل برگشت تا به دوستانش خبر بدهد.
وقتیکه مورگان از خانه بیرون آمد که به بازار برود، چشمش به علامت روی در افتاد و گفت: «این علامت را اتفاقی روی در نگذاشتهاند. حتماً کسی با علیبابا دشمنی دارد.» بعد تکهای گچ برداشت و روی در تمام خانهها بهقدری خوب علامت گذاشت که روز بعد وقتی دزدها آمدند، نتوانستند خانهی علیبابا را پیدا کنند.
ناچار روز بعد دزد دیگری را سراغ پینهدوز فرستادند. پینهدوز دوباره همان خانه را شناسایی کرد و این بار با گچ قرمز خانه را نشانهگذاری کردند. مورگان هم مثل بار اول همهی خانهها را علامتگذاری کرد؛ اما این بار با گچ قرمز.
وقتیکه فردای آن روز دزدها آمدند، بازهم نتوانستند خانهی علیبابا را پیدا کنند. چون علامتِ روی همهی درها یکجور بود.
سردستهی دزدها که حسابی عصبانی شده بود، گفت: «هیچکدام به درد نمیخورید. حالا خودم آنجا را پیدا میکنم.» او به شهر رفت و به کمک پینهدوز، خانهی علیبابا را پیدا کرد؛ اما بهجای اینکه با گچ روی در خانه علامت بگذارد جای آن را به خاطر سپرد و به جنگل برگشت.
بعد به افرادش گفت: «من کسی را که دنبالش هستیم پیدا کردهام! به خدا بلایی به سرش بیاورم که مرغهای آسمان به حالش گریه کنند. زود باشید بجنبید برایم چهل کوزهی بزرگ پیدا کنید. یکی از آنها را پر از روغنزیتون کنید و بقیه را خالی نگهدارید.»
بلافاصله، بیست دزد سوار اسبهایشان شدند و به تاخت به بازار کوزهگرها رفتند. وقتیکه برگشتند هر اسب دو کوزهی بزرگ بر پشت داشت، یکی سمت راست، دیگری سمت چپ. بعد سردستهی دزدها دستور داد که همهی لباسهایشان را بیرون بیاورند و فقط کفشها، دستار و شمشیر خود را نگه دارند. دزدها فرمان را اجرا کردند و پریدند روی اسب و بعد داخل کوزه! آنها مثل جوجهی داخل تخم، خود را جمع کردند و در کوزه نشستند. بعد سردسته، سر کوزهها را با برگ خرما پوشاند تا دزدها را زیر برگها پنهان کند و از طرفی هوا وارد کوزه شود تا دزدها بتوانند بهراحتی نفس بکشند. سپس به آنها گفت: «هر وقت که برای حمله مناسب باشد من با سنگریزه به کوزهها میزنم و شما فوراً از کوزهها بیرون بیایید.» بعد یک کوزهی باقیمانده را پر از روغن کرد و کمی از روغن هم بیرون کوزه مالید. او خودش را به شکل یک روغنفروش درآورد و راهی شهر شد.
وقتیکه به خانهی علیبابا رسید، دید که او جلوی در خانه نشسته است تا هوایی بخورد.
سردستهی دزدها، تعظیمی کرد و گفت: «من روغنفروشی هستم که تازه به این شهر آمدهام و کسی را نمیشناسم. اجازه میدهی امشب را در خانهی تو بخوابم و اسبهایم را در حیاط خانهات بگذارم؟» علیبابا به یاد زمان فقر و نداری خود افتاد و گفت: «ای برادر، خوشآمدی، امیدوارم که بتوانم وسایل آسایش تو را فراهم کنم.» سپس غلام جوانش، عبدالله را صدا زد تا کمک کند و کوزههای روغن را در حیاط، روی زمین بگذارد. بعد مهمانش را به خانه راهنمایی کرد.
در این موقع، مورگان در آشپزخانه سرگرم آشپزی بود که چراغش خاموش شد. او متوجه شد که روغن چراغ تمام شده است. پس ظرف روغن را برداشت و به حیاط رفت. درِ یکی از کوزهها را برداشت و ظرف روغن را در آن زد. ناگهان با تعجب دید که بهجای روغن، ظرفش به چیز سفتی خورد و به دنبال آن صدایی شنید که گفت: «وای! مثلاینکه سنگریزهی رئیس قلوهسنگ شده! رئیس وقتش شده؟ بیاییم بیرون؟» در یک آن، مورگان همهچیز را فهمید و بدون آنکه خودش را ببازد با صدای مردانهای جواب داد: «نه نه هنوز وقتش نرسیده، منتظر باش!» و بعد سر کوزه را بست و به بقیهی کوزهها هم سر زد و به همهی آنها گفت: «صبر کنید، چیزی نمانده!» وقتیکه فهمید فقط یکی از کوزهها، روغن دارد فکر دیگری به سرش زد.
او دیگ بزرگی را که معمولاً برای رختشویی در آن آب میجوشاندند، آورد و از کوزهای که روغن داشت، در آن ریخت. بعد زیر دیگ را روشن کرد. روغن داغ شد و به قُل قُل افتاد. آنوقت بزرگترین سطل طویله را آورد و پر از روغن کرد و روغن جوشان را در کوزهها، روی دزدها ریخت. دزدهای بیچاره قبل از اینکه فرصتی پیدا کنند تا فریاد بزنند، مُردند.
بهاینترتیب، مورگان همهی دزدها را نابود کرد. آنوقت آتش را خاموش کرد و درِ کوزهها را بست و پنهان شد تا بقیهی ماجرا را ببیند. نیمههای شب وقتیکه همه به خواب رفتند، روغنفروش، پشت پنجره آمد و شروع کرد به زدن سنگریزه به کوزهها؛ اما هیچ جوابی نشنید. با خودش گفت: «حیف از نانی که به اینها میدهم. بیعرضهها همه خوابیدهاند!» بعد به حیاط آمد تا آنها را از خواب بیدار کند که بوی روغن جوشان به دماغش خورد. وقتیکه به کوزهها نزدیک شد، دید که دیوارهی کوزهها مثل دیوارهی تنور داغ داغ است و وقتیکه سرپوش کوزهها را برداشت چشمش افتاد به جسد دزدها. با دیدن این چیزها دمش را روی کولش گذاشت و رفت. روز بعد، مورگان، کوزهها و آدمهای داخل آن را به علیبابا نشان داد و همهچیز را برایش تعریف کرد. حتی علامتهای سفید و قرمز را هم که پیشتر چیزی دربارهی آنها به علیبابا نگفته بود (مبادا نگران شود) نشانش داد. بعد به کمک عبدالله چالهی بزرگی در باغ کندند و برای آنکه همسایهها خبردار نشوند بیسروصدا آنها را دفن کردند.
وقتیکه همهی کارها تمام شد، علیبابا به مورگان گفت: «زنده باشی دختر! پیداست که تو آدم حقناشناسی نیستی. تو دختر من و دختر مادر بچههایم هستی. از این به بعد تو بزرگِ خانهی من و فرزند ارشدم خواهی بود.»
قسمت پنجم:
روزها گذشت. علیبابا همسر بیوهی برادرش، قاسم را به زنی گرفت و دو زن با بقیهی خانواده در کنار هم زندگی کردند. یک روز پسر بزرگ علیبابا که حجرهی عمویش قاسم را اداره میکرد به پدرش گفت: «بهتازگی تاجری به بازار ما آمده است که هرروز من را خجالت میدهد. تا حالا پنج بار ناهار مهمان او بودهام. حالا من هم بهنوبهی خودم میخواهم او را مهمان کنم.»
علیبابا گفت: پسرم هر چه زودتر این کار را بکن. چرا پیشتر من را در جریان نگذاشتی؟
پسر علیبابا همسایه حجرهی خود یعنی همان تاجر را به شام دعوت کرد تا باهم نان و نمکی بخورند.
اما تاجر در جواب گفت: چطور میتوانم دعوت تو را قبول کنم درحالیکه سالهاست قسم خوردهام دست به غذایی که نمک داشته باشد، نزنم.
پسر علیبابا گفت: برای شما غذای بدون نمک تدارک خواهم دید.
وقتی مورگان متوجه شد مهمان از خوردن نمک ابا دارد، تعجب کرد و فهمید که کاسهای زیر نیمکاسه است. ازآنجاکه کنجکاو بود، به کنیزها در بردن بشقابهای غذا کمک کرد تا هر بار نگاهی به چهرهی مهمان بیندازد.
ساعتی پس از صرف غذا، مورگان لباس مجللی پوشید و خنجری به کمر بست و همراه یکی از کنیزها با حرکاتی موزون وارد مجلس شد. بعد در یک فرصت مناسب مثل یک گربهی وحشی پرید و در برابر چشمهای حیرتزدهی علیبابا و پسرش، خنجر خود را تا دسته در قلب تاجر فروکرد. تاجر غرق در خون روی فرش افتاد. علیبابا و پسرش که فکر میکردند مورگان به سرش زده است باعجله خود را به او رساندند. مورگان درحالیکه از هیجان میلرزید خنجر خونآلود را با شال ابریشمی خود پاک کرد و گفت: «خدا را شکر کنید که بازوی ضعیف دختر جوانی باعث نجات شما از دست دشمن شد. به این مرد نگاه کنید. مردی که از خوردن نمک میزبان هراس داشت همان روغنفروش و رئیس دزدها است.»
آنوقت علیبابا او را شناخت و دانست که برای دومین بار، شجاعت و فداکاری مورگان باعث نجات او و خانوادهاش شده است؛ بنابراین از او تشکر کرد و گفت: «مورگان، دخترم، آیا میخواهی با پسرم، این جوان رعنا عروسی کنی و عضو خانوادهی من بشوی؟»
چیزی نگذشت که جشن عروسی آن دو جوان برپا شد. رئیس دزدها هم در کنار افرادش به خاک سپرده شد. از آن به بعد، تمام اعضای خانوادهی علیبابا، بدون آنکه دست به اسراف بزنند، از ثروتی که خدای بزرگ به آنها بخشیده بود بهره بردند و در صلح و صفا زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 22 آگوست 2023 بروزرسانی شد.)