قصه-قبل-از-خواب-جک-و-لوبیای-سحرآمیز

قصه‌ قبل از خواب: جک و لوبیای سحرآمیز

قصه‌ قبل از خواب

جک و لوبیای سحرآمیز

– مترجم: زهرا سعید بهر

به نام خدا

روزی روزگاری در مزرعه‌ای کوچک، پسری به نام جک با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خیلی کار می‌کردند؛ اما همیشه فقیر بودند. جک و مادرش از مال دنیا فقط یک گاو شیرده‌ی پیر داشتند.

از بخت بد، یک روز شیر گاو خشک شد و مادر جک تصمیم گرفت گاو را بفروشد.

جک گفت: من او را به بازار می‌برم و می‌فروشم.

مادر گفت: این گاو ده سکه‌ی نقره ارزش دارد. مواظب باش کسی آن را مفت از چنگت بیرون نیاورد.

جک طنابی به گردن گاو بست و به راه افتاد؛ اما هنوز راه زیادی نرفته بود که به پیرمرد کوتوله‌ای برخورد کرد.

پیرمرد، گوژپشت بود و با عصا راه می‌رفت. همین‌که چشمش به جک افتاد گفت: سلام جک! با این گاو کجا می‌روی؟

جک جواب داد: سلام آقا، به بازار می‌روم تا این گاو را به قیمت خوبی بفروشم.

پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشی می‌توانی ثروتمند شوی؛ آن‌قدر که حتی به خواب هم ندیده باشی. من گاوت را از تو می‌خرم و در عوض این دانه‌ی لوبیا را می‌دهم.

جک گفت: حتماً شوخی می‌کنی! این گاو دست‌کم ده سکه‌ی نقره ارزش دارد. گاو را بدهم و به‌جایش فقط یک دانه‌ی لوبیا بگیرم؟

– بله، اما بدان که این لوبیا، سحرآمیز است. اگر آن را بکاری، یک‌شبه رشد می‌کند و به آسمان می‌رسد.

جک با حیرت تکرار کرد: «به آسمان!» او از فکر داشتن یک لوبیای سحرآمیز کاملاً شگفت‌زده شده بود و در خیال خود، همسایه‌ها و اهالی ده را می‌دید که در حیاط خانه‌ی آن‌ها صف کشیده‌اند تا لوبیای غول‌آسا را تماشا کنند؛ بنابراین قبول کرد و گاوش را با لوبیا عوض کرد. بعد با شتاب و رضایت به خانه برگشت. همین‌که معامله‌ی پرسود خود را برای مادرش تعریف کرد مادر با ناامیدی فریاد کشید: «چه کردی؟ گاو را با یک دانه‌ی لوبیا عوض کردی؟ عجب پسر نادانی هستی! این چه بلایی بود که سرمان آوردی؟» و بعد مثل ابر بهار گریه کرد.

جک که از گریه‌ی مادرش ناراحت شده بود، لوبیا را از پنجره بیرون انداخت و خودش هم زد زیر گریه. بعد با دل پردرد به خواب رفت.

صبح روز بعد از خواب بیدار شد و به آشپزخانه رفت تا برای مادرش صبحانه آماده کند؛ اما هر کاری کرد نتوانست پنجره را باز کند. ناچار بیرون رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است که چشمش به منظره‌ی عجیبی افتاد. دانه‌ی لوبیا سبز شده بود و از پشت دیوار، مثل یک درخت، قد کشیده و بالا رفته بود. آن‌قدر بالا که ساقه‌ی آن در لابه‌لای ابرها پنهان بود. جک ساقه‌ی تنومند لوبیا را گرفت و شاخه به شاخه و برگ به برگ بالا رفت تا به آسمان رسید. در آنجا جاده‌ای را پیش روی خود دید، به راه افتاد و رفت و رفت تا به یک قصر رسید. داخل شد و همه‌جا را گشت. چقدر همه‌جا زیبا و جالب بود! در هر گوشه‌ای اسباب و اثاثیه‌ی زیبا و سنگ‌ها و گوهرهای گران‌بها به چشم می‌خورد. جک غرق تماشای قصر بود که ناگهان یک غول ماده به شکل یک زن خیلی درشت و قوی جلوی او سبز شد. جک بدون اینکه بترسد گفت: «سلام خانم، من خیلی گرسنه‌ام. ممکن است چیزی برای خوردن به من بدهید؟»

خانم غول جواب داد: پسرک بیچاره! برای چه به اینجا آمده‌ای؟ زود از اینجا برو! همسر من یک غول است. او به‌جای اینکه به تو غذا بدهد تو را یک‌لقمه‌ی چپ می‌کند.

جک تا خواست حرف دیگری بزند، صدای قدم‌های بزرگ و سنگینی به گوشش رسید: بوم! بام! بوم! بام!

همسر غول گفت: «بدو برو پشت کمد، پنهان شو.» جک مخفی شد و از پشت کمد، غولی را دید که در یک دست کیسه‌ای پر از سکه‌های طلا و در دست دیگر یک گوسفند دارد. غول کیسه‌ی طلا را به گوشه‌ای انداخت و بعد بو کشید و گفت: بوی گوشت تازه می‌آید!

همسرش گفت: درست است! بوی گوشت تازه از گوسفند زنده‌ای است که آورده‌ای. زود باش او را سر ببُر تا من از آن غذای لذیذی درست کنم.

غول قبول کرد و همسرش گوسفند را پخت. غول آن را خورد و خوابید. چیزی نگذشت که صدای خُرخُرش دیوارهای قصر را به لرزه درآورد. آن‌وقت جک به‌آرامی از مخفیگاه خود خارج شد، کیسه‌ی طلا را برداشت و دوید. او از همان راهی که آمده بود، به خانه برگشت.

در این مدت، مادر جک همه‌جا را به دنبال پسرش گشت و از غیبت او نگران شد و با خود گفت: «دیشب او را زیاد تنبیه کردم. نکند که از پیش من رفته باشد و دیگر هرگز برنگردد.» اما هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که چشمش به درخت لوبیا افتاد و جک را دید که از آن پایین می‌آید. به طرفش دوید و او را در آغوش کشید و بوسید.

جک گفت: مادر، دیدی که این لوبیا واقعاً سحرآمیز است؟ بفرمایید! این هم مال شما!

او کیسه‌ی پر از طلا را به مادر داد و همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کرد. مادر بیچاره، از داشتن چنین فرزند لایق و زرنگی خدا را شکر کرد و هر دو، با طلاهای غول، مدت زیادی به‌خوبی و خوشی زندگی کردند.

چند ماهی گذشت. سکه‌های طلا تمام شد و جک تصمیم گرفت دوباره به قصر بالای ابرها برود. ازاین‌رو شاخه به شاخه و برگ به برگ از ساقه‌ی لوبیا بالا رفت. وقتی‌که همسر غول را دید، مؤدبانه گفت: «سلام خانم ممکن است خواهش کنم چیزی برای خوردن به من بدهید؟»

همسر غول فریاد زد: «ای بدجنس، چطور می‌توانی دوباره از من خوردنی بخواهی، درحالی‌که بار پیش که به اینجا آمدی، یک کیسه‌ی طلا دزدیدی؟» اما پیش از اینکه جک دهانش را برای دادن جواب مناسبی باز کند، صدای پای غول همه‌جا پیچید:

– بوم! بام! بوم! بام!

همسر غول فریاد زد: پنهان شو. بدو برو توی تنور.

جک فوری پرید توی تنور؛ اما درِ آن را نیمه‌باز گذاشت تا بتواند غول را از آنجا ببیند. غول این بار با خود یک خوک و یک قفس آورده بود؛ اما به‌محض رسیدن، بو کشید و گفت: «بوی گوشت تازه می‌آید!»

زن گفت: این بوی گوشت تازه، از خوک چاق‌وچله‌ای است که با خودت آورده‌ای، کمک کن تا آن را بپزم.

غول گفت: دلم می‌خواهد خوک را در تنور کباب کنم.

زن گفت: نه، بهتر است که آن را به سیخ بکشیم و روی آتش کباب کنیم.

غول قبول کرد و با اشتهای کامل آن را خورد. بعد درِ قفس را باز کرد و غاز تخم طلایی را از آن بیرون آورد و روی میز گذاشت، بعد گفت: «ای غاز تخم طلا، برایم تخم طلا بگذار» و غاز برایش تخم طلا گذاشت. غول، غاز را کمی نوازش کرد؛ بعد چشم‌هایش را بست و در صندلی راحتی خود به خواب رفت. جک هم فوراً از مخفیگاه خود بیرون آمد، غاز را بغل گرفت و به‌سرعت از همان راهی که آمده بود، به خانه برگشت. از آن به بعد، جک و مادرش دیگر غصه‌ای نداشتند. چون غاز تخم طلا، هرروز برای آن‌ها تخم طلا می‌گذاشت.

چند ماه گذشت و جک از زندگی یکنواخت و بی‌دردسر به تنگ آمد. دلش می‌خواست یک‌بار دیگر هم که شده به گنجینه‌ی باارزش قصر غول سری بزند. ازاین‌رو، شاخه به شاخه و برگ به برگ بالا رفت تا به بالای ابرها رسید. این بار کاملاً مراقب بود تا همسر غول او را نبیند. جک به‌آرامی وارد قصر شد و به آشپزخانه رفت. بعد، از یک قفسه بالا رفت و پشت کوزه‌ی آرد پنهان شد. بعد از چند دقیقه صدای پاهای غول را شنید.

– بوم! بام! بوم! بام!

هنوز غول به آشپزخانه نرسیده بود که باز بنا کرد به بو کشیدن و گفت: «بوی گوشت تازه می‌آید!» همسر غول پشت کمد را ـ یعنی جایی که جک برای اولین بار پنهان شده بود- نگاه کرد، داخل تنور را هم گشت؛ اما او را پیدا نکرد. آن‌ها همه‌جا را به دنبال او گشتند، اما به فکرشان نرسید که چشمی هم، پشت کوزه‌ی آرد بیندازند. سرانجام به نتیجه رسیدند که اشتباه فهمیده‌اند و بوی گوشت تازه نمی‌آید! آن‌ها برای ناهار یک گاو سرخ‌شده خوردند.

بعد از ناهار، غول، چنگ سحرآمیزی آورد و روی میز گذاشت و گفت: «ای چنگ برایم بنواز!» و چنگ با صدای زیبایی نواخت. چنگ آن‌قدر ملایم و دلنواز می‌نواخت که غول و همسرش را به خواب عمیقی فروبرد. به‌محض اینکه خوابشان سنگین شد جک از مخفیگاه خود خارج شد، چنگ را برداشت و بیرون دوید؛ اما همین‌که خواست از قصر خارج شود، چنگ به در خورد و صدایش همه‌جا پیچید: دنگ! دنگ!

با این صدا، غول بیدار شد و همین‌که چنگ را در دست جک دید، نعره‌ی هولناکی کشید و دوید تا او را بگیرد. وای که چه مسابقه‌ای! چه دویدنی! نزدیک بود که غول، پسرک را بگیرد؛ اما جک روی ساقه‌ی لوبیا پرید و به‌سرعت پایین رفت. جک مثل یک پرنده‌ی ماهر، فرز و چابک شاخه به شاخه و برگ به برگ از لوبیا پایین آمد؛ اما غول با آن هیکل گُنده به‌کندی خود را از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌کشید. او هنوز به نیمه‌ی راه نرسیده بود که جک به زمین رسید و فوراً تبر خود را به دست گرفت و با شدت تمام به ساقه‌ی تنومند لوبیا زد. ساقه‌ی لوبیا قطع شد و غول با نعره‌ی هولناکی به زمین افتاد و مُرد.

بعدازآن، جک دیگر نتوانست به قصر بالای ابرها برود. از طرفی، آخرین بار، آن‌قدر ترسیده بود که دیگر هوس بازگشت به آنجا را در سر نداشت.

از آن روز به بعد، غاز تخم طلا هرروز تخم طلا می‌گذاشت و چنگ سحرآمیز با صدای زیبایی می‌نواخت و جک و مادرش از زندگی لذت می‌بردند و به کارهای خانه می‌رسیدند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *