کتاب قصه فانتزی نوجوانان
هری پاتر و زندانی آزکابان
تصویرگر: مرجان نیک جاه
به نام خدای مهربان
هری پاتر، پسربچهی بسیار عجیبی بود. از یکسو از تعطیلات متنفر بود و از سوی دیگر دوست داشت، تکالیف مدرسهاش را انجام دهد؛ اما او به خاطر اینکه خاله و شوهرخالهاش از جادوگری نفرت داشتند، ناچار بود مخفیانه در نیمههای شب تکالیفش را انجام دهد. یک چیز عجیب دیگر دربارهی هری این بود که هیچگاه منتظر روز تولدش نبود. چون حتی یک کارت تبریک هم به مناسبت روز تولدش دریافت نکرده بود.
یک روز هری در کنار پنجره ایستاده بود و به قفس خالی جغدش، «هدویگ» نگاه میکرد. دو روز میشد که او رفته و برنگشته بود. ولی هری امیدوار بود هر چه زودتر برگردد.
اگرچه هری نسبت به سنش کوچک اندام بود ولی نسبت به سال گذشته چند سانت رشد کرده بود. او موهایی نامرتب سیخ سیخ داشت و چشمان سبزش از پشت شیشههای عینک میدرخشید و زخم روی پیشانیاش که به صاعقه شباهت داشت، از لابهلای موهایش نمایان بود. این زخم یادگار حادثهای بود که در آن لرد سیاه، ترسناکترین جادوگر قرن اخیر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. ولی نفرین لرد سیاه بهجای کشتن هری بهسوی خودش بازگشته و هری جان سالم به در برده بود.
هری همچنان که جلوی پنجره ایستاده بود، دید دو جغد، جغد دیگری را گرفته و به سمت اتاقش پرواز میکنند. هری فوراً جغد بیهوش را که جغد «رون» بود شناخت. هر سه جغد بستههایی را با خود آورده بودند.
همراه یکی از بستهها، نامهای از رون بود که در آن نوشته بود پدرش جایزهی بزرگ روزنامهی پیام امروز را برنده شده و با پول آن برای گردش به مصر رفتهاند. او ازآنجا یک دشمن یاب جیبی که در موقع خطر میچرخید و چراغش روشن میشد، برای هری فرستاده بود.
بستهی دیگر از طرف «هرمیون» بود که برایش کتابی بهعنوان هدیه فرستاده بود. بستهی آخری کتاب غولآسای غولها بود که «هاگرید» برایش فرستاده بود و مثل خرچنگ با گامهای کوتاه عقب عقب میرفت.
هری بهزحمت کتاب را گرفت و با کمربند چرمی آن را بست. همچنین همراه بستهی هاگرید، نامهای از مدرسهی هاگوارتز آمده بود که در آن نوشته شده بود: «دانش آموزان سال سوم میتوانند در بعضی از تعطیلات آخر هفته، از «هاگزمید» دهکدهی جادویی دیدن کنند، بهشرط اینکه رضایتنامه از طرف والدینشان داشته باشند.»
ولی هری میدانست شوهرخالهاش هرگز چنین کاری نمیکند.
صبح روز بعد هنگام تماشای تلویزیون، ناگهان برنامه قطع شد و مجری اعلام کرد که «بِلَک» مجرم مسلح بسیار خطرناکی است که از زندان فرار کرده است. هر کس خبری از او دارد به ادارهی پلیس اطلاع دهد.
عصر همان روز، عمه «مارچ» به خانهی دورسلی ها آمد. آقای دورسلی به هری گفت: «اگر در مدتی که عمه مارچ در خانهی ماست رفتار مناسبی داشته باشی، رضایتنامهات را امضا میکنم.» ولی رفتار عمه مارچ با هری بسیار زشت و نامناسب بود. در آخرین شب مهمانی، هنگام خوردن شام، عمه مارچ، به پدر و مادر هری توهین کرد. هری که بهشدت ناراحت شده بود، عمه مارچ را افسون کرد و او مثل یک بادکنک باد شد و از روی صندلی بهطرف سقف پرواز کرد.
هری باعجله به زیرزمین رفت، وسایلش را جمع کرد، در چمدانش گذاشت و از خانه خارج شد. درحالیکه خاله و شوهرخالهاش به دنبال او میدویدند، بهسرعت از آنها فاصله گرفت و رفت. شب تاریکی بود و هری همچنان در خیابان راه میرفت و احساس وحشت عجیبی میکرد، زیرا او در خارج از مدرسه اقدام به جادوگری کرده بود و احتمال میداد مجازات شود.
هری همانطور که ایستاده بود، احساس کرد یک سگ سیاه و وحشتناک به او نگاه میکند. ناگهان یک اتوبوس سهطبقه در جلوی پایش ایستاد و کمکراننده گفت: «به اتوبوس شوالیه، خوشآمدی. این اتوبوس، ویژهی حملونقل جادوگران درمانده است.» سپس از هری پرسید: «به کجا میروی؟» او گفت که به لندن میرود.
هری پس از سوارشدن در اتوبوس، به روزنامهی پیام امروز که در دست کمکراننده بود نگاه کرد. در یکی از صفحات روزنامه عکس بلک را انداخته بودند و در زیر آن نوشته بودند: «سیریوس بِلک، خطرناکترین زندانی آزکابان هنوز فراری است.»
کمکراننده گفت: «بلک طرفدار پر و پا قرص لرد سیاه است. او در وسط یک خیابان چوبدستیاش را درآورد و نصف خیابان را منفجر کرد، در آن حادثه دوازده نفر آدم عادی و یک جادوگر کشته شدند و سپس درحالیکه میخندید، دستگیر شد.»
اتوبوس، هری را به کوچهی «دیاگون» در شهر لندن جلوی یک مهمانخانه رساند. او بهمحض اینکه از اتوبوس پیاده شد «فاج»، وزیر سحر و جادو را دید و باهم به داخل میهمانخانه رفتند. فاج به صاحب میهمانخانه گفت که یک اتاق برای هری آماده کند. بعد رو به هری کرد و گفت: «از بابت عمه مارچ نگران نباش، مأموران سحر و جادو او را دوباره به وضعیت اولش برگرداندند. تو هم در هنگام اقامتت در لندن باید از کوچهی دیاگون خارج نشوی و احتیاط کنی.»
هری روزها در کوچهی دیاگون به تماشای مغازههای لوازم جادوگری میرفت. جالبترین چیزی که نظر هری را به خود جلب کرده بود، یک جاروی پرنده به نام «آذرخش» بود که ویژگیهای منحصربهفرد داشت.
هری کتابهای موردنیازش را خرید و همچنین متوجه شد کتابی را که هاگرید فرستاده بود، کتاب درسی امسال او میباشد.
چند روز بعد خانوادهی ویزلی و هرمیون نیز به دیاگون پیش هری آمدند و در میهمانخانه مستقر شدند. در یکی از شبها هری صدای دعوای خانم و آقای ویزلی را شنید که از اتاق مجاور میآمد. آقای ویزلی میگفت که بلک در تعقیب هری است و تصمیم دارد با کشتن او، قدرت را به لرد سیاه برگرداند و به همین خاطر دامبِلدور قصد مراقبت از هری را دارد.
فردای آن روز هری با دوستانش به کوچهی دیاگون رفتند تا برای «خالخالی»، موش رون که خیلی ضعیف شده بود، داروی نیروزا بخرند. در مغازهی فروش حیوانات، هرمیون گربهی حنایی رنگی به نام «کج پا» خرید.
در آخرین روز ماندنشان در لندن دو ماشین از طرف وزارت جادوگری فرستاده شد تا خانوادهی آقای ویزلی و بچهها را به ایستگاه ببرند. در تمام مدت، آقای ویزلی مراقب هری بود تا بچهها سوار قطار شدند.
بچهها داخل کوپهای رفتند که در آن مردی به خواب رفته بود و روی کیفش نوشته شده بود، «پروفسور لوپین» هرمیون او را شناخت و گفت: «او استاد جدید درس جادوی سیاه است.»
بچهها مشغول حرف زدن بودند که ناگهان کج پا به روی جیب رون پرید و میخواست خالخالی را بگیرد؛ اما نتوانست. همچنین دشمن یاب جیبی هری مدام آژیر میکشید. قطار بهسرعت بهطرف مقصد در حال حرکت بود که یکمرتبه برق رفت و با تکان شدیدی، قطار متوقف شد. چمدانها به زمین ریختند و بچهها بهسرعت در حال رفتوآمد بودند. در همین لحظه پروفسور لوپین که از خواب بیدار شده بود به کمک افسون، نور لرزانی ایجاد کرد و برخاست. ولی قبل از آنکه به در کوچه برسد، در آهسته باز شد و مرد شنل پوشی که قدش به سقف میرسید و چهرهاش در زیر کلاه شنل پنهان بود جلو آمد و به هری نگاه کرد. دستهای او بسیار وحشتناک و آغشته به لجن بود. هری از دیدن او بهشدت به وحشت افتاد و از حال رفت.
وقتیکه به هوش آمد، از بچهها پرسید: «او کجا رفت؟»
هرمیون گفت: «او یک دیوانه ساز بود و پروفسور لوپین او را از کوپه بیرون کرد.»
قطار به هاگوارتز رسید. صدها کالسکه برای آوردن بچهها آمده بودند. بچهها بعد از رسیدن به هاگوارتز در تالار مدرسه جمع شدند. پروفسور «مک گونگال» هری و هرمیون را صدا کرد و آنها را بیرون برد. او هری را به درمانگاه برد تا مورد معاینه قرار بگیرد. به هرمیون هم گفت: «به دفتر من بیا تا دربارهی برنامهی درسیات صحبت کنم.»
سپس آنها به تالار برگشتند. دامبلدور در حال سخنرانی بود. او گفت: «مدرسهی هاگوارتز امسال میزبان گروهی از دیوانه سازهای آزکابان میباشد که به دستور وزارت جادو برای مراقبت از بچهها اعزام شدهاند.»
او ادامه داد: «تا زمانی که آنها در اینجا هستند، هیچکس نباید بدون اجازه از مدرسه خارج شود. همچنین امسال استاد درس حیوانات جادویی، هاگرید است.»
بعد از تمام شدن سخنرانی، از بچهها با غذاهای جادویی پذیرایی شد و سپس آنها برای خواب به خوابگاهها رفتند.
کلاسها شروع شده بود و درسها ادامه داشت. در اولین جلسهی درس هاگرید، بچهها به نزدیکی جنگل رفتند. هاگرید از بچهها خواست کتاب غولآسای غولها را باز کنند. ولی بچهها میترسیدند. چون کتابها خیلی جنبوجوش داشتند.
هاگرید گفت: «ابتدا باید کتابها را نوازش کرده و بعد آنها را باز کنید.»
سپس رفت تا حیوانات کج منقار را برای درس بیاورد. بعد از مدتی کوتاه با دوازده کج منقار بازگشت، هاگرید گفت: «حالا باید جلوی کج منقار بیایید و تعظیم کنید، اگر او هم تعظیم کرد و اجازه داد، آنوقت به او دست بزنید و سوارش شوید. ولی اگر تعظیم نکرد بهسرعت دور شوید، چون کج منقار ناخن تیزی دارد و ممکن است به شما آسیب برساند.»
سپس از بچهها خواست که یک نفر داوطلب شود. هری جلو آمد و تعظیم کرد، کج منقار نیز به او تعظیم کرد و هری سوار آن شد. بعد از سوارشدن هری، همهی بچهها دل و جرئت پیدا کردند و میخواستند سوار کج منقارها شوند. ولی «مالفوی» به یکی از کج منقارها توهین کرد و کج منقار با ناخنش زخم عمیقی در بازوی او ایجاد کرد که بهسرعت او را به بیمارستان رساندند و کلاس تعطیل شد.
در کلاس درس جادوی سیاه، پروفسور لوپین گفت: «درس امروز دربارهی لولوخورخورههاست. لولوخورخوره یک موجود دگرگون شونده است که میتواند به شکل چیزی که بیشتر از همه ما را میترساند دربیاید.» و به بچهها گفت که روبروی درِ گنجه بایستند و با نیروی ذهنی، لولوخورخوره را وادار کنند که به شکل مضحکی دربیاید. او همچنین گفت که خنده، لولوخورخورهها را از بین میبرد.
پروفسور سپس از نویل، پرسید: «از چه چیزی میترسی؟»
نویل با صدای آرام گفت: «پروفسور اسنیپ.»
آنگاه از او خواست که پروفسور اسنیپ را در یک وضعیت مضحک مثلاً با لباسهای مادربزرگش تصور کند. سپس بچهها یکییکی افسون کردند تا سرانجام او به سوسک تبدیل شد. سپس پروفسور لوپین گفت: «نویل حالا بیا جلو و نابودش کن!»
همینکه نویل جلو آمد، سوسک به اسنیپ با لباسهای مادربزرگ تبدیل شد و نویل با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. یکباره لولوخورخوره ترکید و دود شد.
در پایان کلاس، هری از هرمیون پرسید: «تو که امسال همهی درسهایت تداخل کرده، چطور میتوانی سر کلاسها حاضر شوی؟»
ولی هرمیون جواب نداد.
اعلامیهای در برج عمومی گریفندور به دیوار نصب شده بود که در آن نوشته بود، «فردا آخرین روز ماه اکتبر که جشن هالوین است اولین روز گردش بچهها در هاگزمید خواهد بود.» ولی هری چون رضایتنامه از والدینش نداشت نمیتوانست به گردش در هاگزمید برود.
فردای آن روز هنگامیکه هری به سمت خوابگاه میرفت، لوپین صدایش کرد و او را به اتاقش برد. آنها مشغول صحبت کردن بودند که اسنیپ آمد و به لوپین معجونی داد و گفت: «این را الآن درست کردم.» لوپین معجون را گرفت، نوشید و گفت: «امروز حالم خیلی بد است!»
بچهها عصر همان روز از هاگزمید برگشتند و از شکلاتهای متنوع زیادی که خریده بودند، به هری هم دادند. آن شب در هاگوارتز جشن هالوین برگزار شد. بعد از پایان جشن، هری، رون و سایر بچههای گریفندور به سمت برج گریفندور رفتند. ولی هنگامیکه به تابلو رسیدند، دیدند که بانوی چاق فرار کرده و تابلو هم شکسته شده است.
«بدعنق» روح مزاحم مدرسه به دامبلدور گفت: «بلک حمله کرده و بانوی چاق هم به تابلوی منظرۀ طبقهی چهارم رفته و قایم شده است.»
دامبلدور تدابیر شدیدی برقرار کرد و مراقبان زیادی نگهبانی میدادند. موقتاً در تابلو بهجای بانوی چاق، شکارچی و اسب کوتولهاش را گذاشته بودند.
مسابقات کوییدیچ شروع شده بود. اول مسابقه بین گریفندور و «هافلپاف» انجام شد، درحالیکه هوا بهشدت بارانی و طوفانی بود. بازی شروع شد. بازیکنان هر دو تیم مشغول امتیاز گرفتن بودند که ناگهان هری احساس کرد سگ سیاهی را در جمعیت میبیند. ولی زیاد توجه نکرد. او گوی زرین را دید و به سمت آن رفت که ناگهان صدها دیوانه ساز را در استادیوم دید. دوباره حالت وحشت به هری دست داد، بدنش سرد شد و از روی جارویش پرت شد. باد جارو را با خود برد و به درخت بید کتک زن کوبید. جارو خرد شد.
بچهها بهسرعت هری را به بیمارستان رساندند. او پس از یک هفته مداوا مرخص شد.
کلاسهای درس همچنان ادامه داشت تا اینکه دوباره اعلام شد در آخرین تعطیلات آخر هفتهی ترم، برنامهی سفر به هاگزمید برقرار است. روز موعود فرارسید و بچهها به هاگزمید رفتند. ولی هری مجبور بود که در هاگوارتز بماند.
هری میخواست به کتابخانه برود که برادران دوقلوی «رون»، فِرِد و جُرج، صدایش کردند و گفتند که میخواهند به او هدیهای بدهند. فرد یک تکه کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «این نقشهی غارتگری است که تمام اطلاعات هاگوارتز را از افراد و مکانها به تو میدهد. طبق این نقشه، هفت راه برای رفتن به هاگزمید وجود دارد. یکی از بهترین راهها، مجسمهی ساحرهی یکچشم است که به فروشگاه «دوکهای عسلی»، در هاگزمید میرسد.»
هری طبق نقشه به سمت مجسمهی ساحرهی یکچشم رفت و به کمک افسون، داخل آن شد و از راه یک تونل به فروشگاه دوکهای عسلی رسید. در آنجا بچهها مشغول خرید بودند. هرمیون و رون از دیدن او شگفتزده شدند و گفتند: «چطوری به اینجا آمدی؟» هری همهچیز را توضیح داد.
سپس بچهها به یک میهمانخانه رفتند و نوشابهی کَرهای سفارش دادند. آنها مشغول نوشیدن بودند که پروفسور مک گونگال، فاج، هاگرید و چند نفر دیگر آمدند. هری بهسرعت به کمک افسون، یکی از گلدانهای بزرگ را جلوی میزش آورد و زیر میز پنهان شد. آنها دربارهی بلک صحبت میکردند.
فاج گفت: «بلک، رازدارِ پدر و مادر هری بوده. ولی آنها را لو داده و باعث کشته شدنشان گردیده است. بعد از نابودی قدرت لرد سیاه، دست به جنایت زد و جادوگری به نام «پیتر» را که برای دستگیریاش رفته بود به همراه دوازده نفر کشت.»
بچهها بعد از رفتن آنها، به هاگوارتز برگشتند و عصر روز بعد پیش هاگرید رفتند. هاگرید خیلی ناراحت بود. چون نامهای از وزارت سحر و جادو به دستش رسیده بود که در آن نوشته بود بهزودی کج منقاری که مالفوی را زخمی کرده بود محاکمه میشود. ممکن بود او به مرگ محکوم شود.
صبح روز کریسمس، هنگامیکه هری از خواب بیدار شد، بستهای برایش رسیده بود. بسته را باز کرد. ولی نمیتوانست باور کند. درون آن یک آذرخش بود. ولی چه کسی میتوانست آن را فرستاده باشد؟ هیچ نامهای هم همراه آن نبود.
هری آذرخش را به رون و هرمیون نشان داد. ولی هرمیون معتقد بود باید جارو را به مسئولین مدرسه داد تا بررسی شود که مبادا در آن سحر و جادویی بهکاررفته باشد. آنها در حال گفتگو بودند که ناگهان کج پا به خالخالی حمله کرد. رون خیلی ناراحت شد.
فردای آن روز هرمیون به خانم مک گونگال اطلاع داد که یک نفر برای هری آذرخش فرستاده است. خانم مگ گونگال نیز برای بررسی، آذرخش را از هری گرفت و برد.
مسابقات کوییدیچ به اوج رسیده بود. ولی هری همچنان از وجود دیوانه سازها ترس داشت. لوپین به هری گفت: «من افسون سپر مدافع را به تو آموزش خواهم داد که به کمک آن میتوانی در مقابل ترس، از خودت دفاع کنی.» هفتهای یک روز آموزش انجام میشد.
خالخالی گم شده بود و رون معتقد بود که کج پا آن را خورده است، روابط رون و هرمیون تیره شده بود. خانم مک گونگال پس از بررسی، آذرخش را به هری تحویل داد.
چند روز بعد، در مسابقهی کوییدیچ، بین گَری فندور و ریونکلا، تیم گری فندور در حال امتیاز گرفتن بود که هری، گوی زرین را دید و بهطرف آن رفت. یکدفعه سه دیوانه ساز را دید. ولی او اصلاً نترسید و گوی زرین را گرفت. گروه گریفندور پیروز شد. هری درحالیکه گوی زرین در دستش بود به گوشهی زمین نگاه کرد و فهمید که آنها دیوانه ساز نبودند. بلکه مالفوی، کراب و دوستانش بودند و میخواستند هری را بترسانند.
صبح روز یکشنبه، تعطیل بود و بچهها به هاگزمید رفته بودند. هری هم شنل نامریی و نقشهی غارتگر را برداشت و به سمت مجسمهی ساحرهی یکچشم رفت. او در بین راه اسنیپ را دید و صبر کرد تا او برود. وقتی اسنیپ رفت، بلافاصله از طریق مجسمه بهطرف هاگزمید به راه افتاد. در آنجا با «رون» مشغول خرید شکلات شدند و در بین راه هرمیون را دیدند.
هرمیون گفت: «هری، نباید بدون اجازه به هاگزمید بیایی.»
هری همانطوری که زیر شنل بود، مالفوی و دوستانش را دید که مشغول توهین کردن به هاگرید بودند. هری یک مشت گل به صورت مالفوی پرتاب کرد. مالفوی شگفتزده شده بود که گلولهی دیگری پرتاب شد. ناگهان او سر هری را که از شنل بیرون آمده بود، دید. هری بهسرعت زیر شنل پنهان شد و به هاگوارتز برگشت.
در هاگوارتز، اسنیپ که از ماجرا باخبر شده بود، هری را مورد بازخواست قرار داد و گفت: «جیبهایت را خالی کن.» وقتی نقشهی غارتگر را دید، گفت: «این چیست؟» و در همین لحظه لوپین از راه رسید و گفت: «من این را از هاگزمید خریده بودم و به هری دادم.» بعد نقشه را از اسنیپ گرفت و هری را نصیحت کرد.
عصر همان روز مسابقهی کوییدیچ بین اسلایترین و گریفندور انجام شد و طی یک بازی بسیار جالب، هری توانست گوی زرین را به دست آورد و گریفندور به مقام اول رسید.
صبح روز سهشنبه یادداشتی از هاگرید به دست هری رسید که در آن نوشته بود: «فردا عصر قرار است کج منقار اعدام شود.» عصر روز چهارشنبه، بچهها زیر شنل نامریی مخفی شدند و به کلبهی هاگرید رفتند. مراسم اعدام انجام گرفت و سر کج منقار با تبر قطع شد.
پس از مراسم اعدام، بچهها سهتایی درحالیکه در زیر شنل بودند، بهطرف خواب گاه حرکت کردند. خالخالی که تازه پیدا شده بود، در جیب رون، آرام و قرار نداشت. کج پا بهطرف رون آمد که یکدفعه خالخالی فرار کرد و کج پا دنبالش کرد. در همین حال یک سگ سیاه به سمت بچهها حمله کرد. سگ سیاه، دست رون را گاز گرفت و او را بهطرف بید کتک زن کشاند. براثر اصابت شاخهی درخت، پای رون شکست و بید او را از لای شکاف تنهاش به داخل برد. بچهها به سمت درخت رفتند. ولی حرکات شاخههای آن مانع جلو آمدن بود.
کج پا بهطرف درخت دوید و پایش را روی یک گره ریشۀ درخت گذاشت. درخت آرام شد و آنها به درون آن رفتند. آنها از مسیر تونلی گذشتند و سپس به یک هال و بعد به یک اتاق وارد شدند. در اتاق، کج پا روی تختی دراز کشیده و رون هم روی زمین افتاده بود. ولی اثری از سگ سیاه نبود و بهجای آن مردی بود که موهای کثیف و ژولیدهی بلندی داشت. چشمهایش گودرفته و دندانهایش زرد بودند. بله او بلک بود.
هری به سمت او حمله کرد و با او درگیر شد. وقتیکه بلک به زمین افتاد، هری با چوبدستیاش قلب او را نشانه گرفت که یکمرتبه لوپین وارد شد و به کمک افسون، چوبدستی هری را از دستش درآورد و به او گفت: «من همهچیز را توضیح میدهم.»
ولی هرمیون فریاد زد: «هری گوش نکن. او یک گرگینه است.»
لوپین رو کرد به رون و گفت: «خالخالی یک موش نیست بلکه یک جانور نماست و اسمش پیتر است. من قبلاً فکر میکردم پیتر دوازده سال پیش مرده است؛ اما اینطور نبود. امشب هنگامیکه در دفتر بودم پیتر را در نقشه دیدم، بله بچهها من یک گرگینه هستم و هنگامیکه قرص ماه کامل میشود به یک هیولا تبدیل میشوم. فقط داروی اسنیپ است که حالم را خوب و کمک میکند به هیولا تبدیل نشوم.»
لوپین گفت: «من، پیتر، پلک و جیمز پاتر باهم دوست بودیم. آنها نیز جانورنما بودند و ما به کمک هم نقشهی غارتگر را طراحی کردیم.»
لوپین در حال حرف زدن بود که اسنیپ وارد شد و گفت: «امشب برایت دارو آورده بودم، دیدم که در دفترت نیستی، به کمک این نقشه که روی میزت بود پیدایت کردم.»
اسنیپ دستهای لوپین را بست و تصمیم داشت، بلک را نیز تحویل دیوانه سازها دهد. هری با اسنیپ مخالفت کرد و به کمک چوبدستیاش، در را محکم به سر اسنیپ کوبید. اسنیپ به زمین افتاد.
هری از لوپین پرسید: «تو از کجا فهمیدی که خالخالی پیشِ رون است؟»
لوپین تکه روزنامهای که عکس خانوادهی ویزلی در مصر بود را به او نشان داد. در این عکس، خالخالی روی شانهی رون بود.
لوپین گفت: «درواقع این پیتر بود که به پدر و مادرت خیانت کرد و باعث مرگ آنها شد، بلک توانست پیتر را پیدا کند و درواقع پیتر فاجعهی آن خیابان را به وجود آورد» و سپس وردی خواند و با چوبدستیاش به خالخالی اشاره کرد. خالخالی به مرد کوتاهقد و چاقی با کلهی طاس و موی سپید دور سر تبدیل شد.
پیتر یا همان خالخالی خیلی ترسیده بود و تقاضای بخشش میکرد که ناگهان بلک گفت: «ساکت شو جاسوس، تو باید کشته شوی!»
ولی هری گفت: «نباید او را بکشیم. بلکه باید به دیوانه سازها تحویلش بدهیم.»
بعد آنها دست و پای پیتر را بستند و به سمت در خروجی حرکت کردند و اسنیپ را که همچنان بیهوش بود با خود بردند.
در بین راه بلک به هری گفت: «من پدرخواندهات هستم و اگر دوست داشته باشی، میتوانی در آینده با من زندگی کنی!»
هنگامیکه به محوطهی بیرون تونل آمدند، ناگهان ابرها کنار رفتند، نور مهتاب پدیدار و قرص ماه کامل شد. در این زمان لوپین شروع به غریدن کرد و به گرگ تبدیل شد. بلک هم تبدیل به سگ شد و باهم شروع به جنگیدن کردند. در این زمان پیتر از فرصت استفاده کرد و تبدیل به موش شد و فرار کرد. بِلَک و لوپین به اعماق جنگل رفتند و تنها اسنیپ، بیهوش در کنار آنها بود.
صدای پاس سگی از سمت دریاچه میآمد. بچهها به سمت دریاچه رفتند. بلک دوباره به انسان تبدیل شده بود و دهها دیوانه ساز او را محاصره کرده بودند. هری بلافاصله با چوبدستیاش یک سپر دفاعی ایجاد کرد و دود سفیدی مثل غبار در جلوی دیوانه سازها قرار گرفت. در این لحظه هرمیون از ترس بیهوش شد. ناگهان دست قدرتمند یک دیوانه ساز، هری را گرفت. او صدای نفس دیوانه ساز را میشنید. هری به زمین افتاد و وقتی چشمهایش را باز کرد، نوری تابناک همهجا را روشن کرده بود و دیوانه سازها عقب رفته بودند.
هری بلند شد و حیوانی را به شکل اسب دید که چهارنعل در حال دور شدن بود. او مثل یک تکشاخ بود. ناگهان چشم هری به شخصی که آنسوی دریاچه منتظر تکشاخ بود افتاد. او دیگر چیزی نفهمید و بیهوش شد.
بچهها به بیمارستان منتقل شده بودند. اسنیپ که به هوش آمد به دامبلدور گفت: «بِلک بچهها را افسون کرده بود.»
هری گفت: «بلک بیگناه است» و با اسنیپ جروبحث کرد.
دامبلدور گفت: «بس کنید.» بعد به هری و هرمیون رو کرد و گفت: «مطلب مهمی را باید به شما دو نفر بگویم. بلک در طبقهی هفتم زندانی شده و شما میتوانید جان دو بیگناه را نجات دهید. ولی هیچکس نباید شما را ببیند.» بعد به هرمیون گفت: «ساعت شنی را سه دور که برگردانی درست میشود.» سپس از بیمارستان خارج شد و در را قفل کرد.
بعد از رفتن دامبلدور، هرمیون یک زنجیر طلای بسیار بلند را که به آن یک ساعت شنی آویزان بود، از گردنش درآورد و به گردن هر دو نفرشان انداخت و ساعت شنی را سه بار برگرداند. هری احساس کرد با سرعت سرسامآوری به عقب برمیگردد و همهچیز تار میشود. دوباره تصاویر واضح شد و متوجه شد که همراه هرمیون در سرسرای ورودی ایستادهاند. هرمیون گفت: «ما سه ساعت به عقب برگشتهایم. این ساعت را خانم مک گونگال به من داد و من به کمک آن امسال در کلاسهای درسی که تداخل داشتند شرکت میکردم، حالا ما سه ساعت وقت داریم تا کج منقار را برداریم و به کمک آن بلک را نجات دهیم.»
آنها بهطرف کلبهی هاگرید رفتند. مأمورین اعدام برای مراسم آمده بودند. در این زمان هری و هرمیون، کج منقار را نجات دادند و سوار بر او بهطرف جنگل رفتند و منتظر شدند تا هوا تاریک شود. آنها شاهد لحظاتی از زمان بودند که اسنیپ بهطرف بید رفت و ساعتی بعد به همراه بلک و پیتر از درخت خارج شدند.
آنها همهی چیزهایی را که اتفاق افتاده بود دیدند و آن حیوانی را که هری فکر میکرد تکشاخ است، درواقع یک گوزن نر بود که مثل ماه میدرخشید. آنها همچنین دیدند که اسنیپ به هوش آمده و بچهها را به سمت درمانگاه میبردند.
دامبلدور درِ درمانگاه را قفل کرد وقتی زمان به این لحظه رسید، بچهها سوار کج منقار شده، پرواز کردند و به پنجرهی طبقهی هفتم رسیدند. آنها به کمک افسون، پنجره را باز کردند.
هری گفت: «بلک سوار شو! الآن دیوانه سازها میآیند.»
وقتی به بالای برج رسیدند هری و هرمیون پیاده شدند و به درمانگاه رفتند. بلک سوار بر کج منقار به پرواز در آمد و در دل شب ناپدید شد.
همهمهی عجیبی بود. اسنیپ معتقد بود که فرار بلک زیر سر هری پاتر است. ولی دامبلدور گفت: «هری در بیمارستان بوده و کار او نیست.»
بچهها بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدند، حالا که همه فهمیده بودند لوپین، گرگینه است، او از مدرسه خداحافظی کرد و رفت.
هری به دامبلدور گفت: «من باعث شدم که پیتر فرار کند.» دامبلدور گفت: «نه هری، تو کار شرافتمندانهای کردی.» هری سپس در مورد شبی که تکشاخ را دیده بود صحبت کرد و گفت: «من فکر کردم پدرم را دیدهام.» دامبلدور گفت: «هری، پدرت در وجود تو زنده است و هر وقت به وجود او نیاز داشته باشی در وجودت تجلی میکند.»
بچهها سوار قطار شدند و در حال بازگشت بودند که یک جغد کوچک به سمت کوپهی هری آمد و نامهای را به هری داد. نامه از بلک بود و نوشته بود در جایی مخفی شده است. همینطور نوشته بود که آذرخش را او فرستاده است. همراه نامه، رضایتنامهای بود تا هر وقت هری خواست به هاگزمید برود.
بچهها به ایستگاه رسیدند. شوهرخالهی هری منتظر او بود. هری رفت تا تابستان جدیدی را شروع کند.