آلیس در سرزمین عجایب
ترجمه: ایرج قریب
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1353
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 39 تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
راستی هیچ وقت شده که زیر سایه یک درخت روی سبزههای نرم وخنك دراز بکشید و کتابی را که مال خودتان نیست ورق بزنید و عکسهایش را تماشا کنید؟ این همان کاری بود که آلیس کرد، اما توی کتاب خواهرش حتي يك عكس هم دیده نمیشد و به همین دلیل هم آلیس حوصلهاش سر رفت و چرتش گرفت و بعد خوابش برد. درست در همانوقتیکه او دیگر نمیدانست پس از خواب چه کند، چشمش به خرگوش سفیدی افتاد و خدا را شکر که خرگوش عجله داشت.
شاید شما از دیدن خرگوشی با چشمهای میخکی رنگ دچار شگفتی بشوید، اما آلیس تعجب نکرد، و حتی وقتیکه شنید خرگوش زیر لب میگوید: «وای خدای من! مثل اینکه دیر شده!» باز هم تعجب نکرد. آنوقت آلیس دید که خرگوش سفید، ساعتی را از جیبش در آورد و به آن نگاهی کرد. اینجا بود که چشمهای آلیس از شگفتی گرد شد، برای آنکه هرگز نمیتوانست به خاطر بیاورد که خرگوشی را دیده باشد که ساعتی را از جیبش بیرون میآورد.
خیلی عجیب بود؛ آلیس جستی زد و به دنبال او دوید، چون موضوع خیلی جالب شده بود و او حس میکرد که باید از آن سر در بیاورد … اما پیش از آنکه بتواند خرگوش سفید را بگیرد، خرگوش سفید پشت پرچینها پیچید و در سوراخ بزرگی فرو رفت.
آلیس هم به دو بهسوی پرچینها رفت و خودش را توی سوراخ انداخت. آلیس، پایین و پایینتر و باز هم پایینتر رفت، چون نمیتوانست خودش را نگهدارد، چراکه سوراخ خرگوش مثل يك تونل پر پیچ و خم، دراز و گود بود و به چاهی منتهی میشد.
آلیس آنقدر آهسته آهسته پایین میرفت که میتوانست همه چیزهائی را که در دور و برش بود، به خوبی ببیند. حتی يك بار دست دراز کرد تا یکی از کوزههای مربایی را که روی تاقچه های کنار چاه چیده بودند، بردارد. این کار واقعاً جسورانه بود. اما کوزه خالی بود و آلیس احساس کرد که او دارد بیخودی خودش را به دردسر میاندازد.
هنوز به آخرین طبقه چاه نرسیده بود که به خودش گفت: «معلوم میشود که من برای همیشه توی این چاه افتادهام، لابد من به نزدیکی ته زمین رسیدهام. حتماً گودی آن خیلی زیاد است.» کسی هم نبود که به او بگوید در کجاست و یا چند کیلومتر به زیرزمین آمده، و او از حدس خودش خیلی خوشحال به نظر میرسید. موقعی که داشت از چاه پایین میآمد افکار خنده آوری، به مغزش راه پیدا کرده بودند و حتی به گربه کوچولو و ملوسش هم فکر کرده بود.
آلیس همانطور که داشت آرام به ته چاه میرسید با صدای بلند میگفت: «امشب، «دينا» بی من زنده است، امیدوارم آنها شیرش را بدهند، اگر با من آمده بود، بهتر بود. این گربه نمیتواند موش بگیرد، اما خوب، از عهده شبکور که بر میآید.» در این وقت این سؤال برایش پیش آمد که راستی گربه، شبکور را میخورد، یا شبکور گربه را؟ اما پس از لحظهای موضوع برایش بی اهمیت شد، چون ناگهان «گر مپ» روی يك تپه برگ خشك افتاد و هیچ آسیبی هم به او نرسید.
بعد با شتاب برگهای خشك را از سر و دست و مو و دامنش به کنار زد و به دوروبر نگاه کرد. آنقدر خوشحال شده بود که معمای بزرگ خودش یعنی «گربه، شبکور را میخورد یا شبکور، گربه را» پاك از یاد برد.
هوا خیلی تاريك بود؛ اما در جلو رویش، يك راه طولانی تونل مانند دیده میشد. چه بخواهید باور کنید و چه بخواهید باور نکنید، خرگوش سفید، آنجا بود و باز هم داشت میدوید. آلیس درست موقعی که او میخواست از گوشهای جست بزند و به تاخت دور شود، سرراهش را گرفت، اما همآنوقت شنیدکه خرگوش با صدای گریه آلودی میگوید: «آخ گوشها و سبیلهایم، چقدر طول کشید تا در آمد!»
آنوقت به عقب پرید و از گوشه دیگری دور زد و ناپدید شد، آلیس که او را گم کرده بود در تالار دراز و بزرگی که درهای زیادی داشت، تنها ماند.
او یکییکی، همه درها را آزمایش کرد اما همه آنها قفل بودند. به هراس افتاد که پس از این چهکار کنم. اما در این وقت چشمش به کلید طلایی کوچکی افتاد و فهمید این همان چیزی بوده که انتظارش را میکشیده است. کلید را روی یك میز سه پایه گذاشته بودند. آلیس آن را از روی میز برداشت و با خودش گفت: «حالا من با داشتن این کلید میتوانم هرکدام از این درها را که بخواهم باز کنم.» میخواست هرچه زودتر همه آن چیزهایی را که در آن سوی در است ببیند. اما افسوس، کلید خیلی خیلی کوچک بود و توی هر قفلی میچرخید و فقط میچرخید.
آلیس نه گریه کرد و نه مأیوس شد. در عوض فکرش را به کار انداخت و با دقت نگاهی به اطراف انداخت تا شاید روزنه امیدی پیدا شود. سرانجام چشمش به يك در كوچك افتاد که درازای آن بیشتر از يك پا، نبود. در مناسب با همین کلید طلایی کوچک، ساخته شده بود. کلید هم مال آن بود.
در کوچک باز شد و آلیس در کف آن افتاد و به اين علت توانست بیند که آنطرف تر، چه چیزهایی هست. اما درواقع آن چیزهایی که او انتظار دیدنشان را داشت در آنجا نبود. آنجا يك باغ بود، باغ بسیار زیبایی که در تمام مدت عمرش چنان باغی را ندیده بود. چون آنقدر گلهای قشنگ و شادابی داشت که آلیس نمیتوانست در میان آنها طاقت بیاورد، و بهعلاوه، در کوچکتر از آن بود که آلیسی بتواند از بین آن بگذرد. پس بهسوی میز سه پایه برگشت اما روی آن کلید دیگری را پیدا نکرد، در عوض بطری کوچکی دید که مطمئن بود قبلاً آن را ندیده است، دور بطری برچسبی بود که با حروف زیبایی این کلمات را نوشته بودند: «مرا بنوش!» آلیس به خود گفت:
«مرا بنوش! اما شاید زهر باشد، بهتر است مطمئن بشوم که آیا زهر هست یا نه!»
توی بطری، آن چیزی که آليس فکر میکرد نبود، و هیچ نوشتهای هم آن دور و بر پیدا نمیشد که درباره این دارو توضیحی داده باشد، بنابراین آليس کمی آن را مزمزه کرد. آنوقت چون خوشمزه بود همهاش را قورت داد. هنوز قطر آخر از گلویش پائین نرفته بود که به صدای بلند گفت: «چه حس عجیبی، چه حس عجیبی! مثل يك دوربين توی هم فرو رفتهام.» در حقیقت هم قد او حالا دیگر کمتر از نیم متر شده بود. آنوقت به یاد باغ زیبا و کلید طلای کوچکی که با آن در باغ را باز کرده بود، افتاد. کلید! کلید کجا بود؟ کلید روی میز بود اما چطور میتوانست آن را از روی میز بردارد. چون حالا دیگر قدش به میز نمیرسید.
بیچاره آلیس؛ آنقدر ناامید شده بود که نشست و زار زار گریه کرد. مدتیهای های گریست، تا آنکه کاملاً خسته شد. آنوقت از میان قطرههای اشك، چشمش به يك صندوقچه بلورین افتاد و موقعی که در آن را باز کرد نان كيك کوچکی توی آن یافت که روی آن با مویز نوشته بودند: «مرا بخور!» آلیس گفت: «خیلی خوب، میخورم!» و همین کار را هم کرد و خیلی زود فریادش بلند شد: «عجیبتر از آن، عجیبتر از آن یکی! حالا من مثل دوربینهای ستاره شناسی بسیار بزرگ شدهام. خداحافظ پاهای من!»
همینطور که داشت این حرفها را میزد، سرش به سقف رسید و قدش تقریباً 9 پا شد. حالا دیگر کاملاً بی فایده بود که درباره رفتن به باغ، فکری کند و باز نشست، گریه را سرداد و سطل سطل اشك ريخت تا آنکه استخر بزرگی در اطرافش به وجود آمد.
پس از مدتی، صدای پاهای کوچکی را شنید که میدویدند. آلیس اشکهایش را پاك كرد تا ببیند این کیست که میآید. خرگوش سفید بود که يك جفت دستکش قشنگ پوست سفید به دست کرده بود و بادبزن بزرگی هم در دستش بود و داشت با خودش زمزمه میکرد: «آه! دوشس! آه! دوشس نباید خودش را معطل کند.»
آلیس خیلی دلش میخواست از خرگوش درباره تمام آن چیزهایی که در آنجا دیده بود سؤال کند. خرگوش همینکه چشمش به آلیس افتاد دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و به تاخت فرار کرد اما دستکش و بادبزنش به زمین افتاد و آلیس بادبزن را از زمین برداشت و خودش را باد زد و چون سالن خیلی گرم بود، وقتیکه دستکشهای سفید را بلند کرد، کمی در شگفت شد، چون دستکشها درست به اندازه دست او بودند. آنوقت با خودش فکر کرد اگر دستکشها به دستش میروند، شاید به این معنی است که او باز دارد كوچك میشود. و واقعاً هم كوچك بود؛ چون هرچه بیشتر خودش را باد میزد، بیشتر تا میخورد، تا آنکه ناگهان، روی استخر اشکهای خودش شناور شد.
این دیگر خیلی مسخره است که آدم در میان سیل اشکهای خودش دست و پا بزند و در حال غرق باشد. آلیس در همان حال سر برگرداند و دید يك موش کوچولو هم مثل او دارد دست و پازنان شنا میکند، اول او را با يك خوك ماهي و يا اسب دریایی عوضی گرفت، تا آنکه یاد قد واقعی موش افتاد وخیالش آسوده شد.
پسازآنکه آلیس کوشید با موش درباره گربهها و سگها، حرفهای ناخوشایندی بزند، موش به او گفت: «به اینطرف ساحل شنا کن!» آلیس خوشحال بود که این کار را بکند، چون استخر حالا دیگر پر از حیوانات و پرندههای عجیبی شده بود: اردك، مرغابی، کرکس، عقاب، راسو و حیوانات عجیب دیگر. اما وقتیکه پایشان را به روی سال گذاشتند به چشم، موجودات عجیبتر و زشتتر میآمدند.
موش فرمان داد: «همگی بنشینید و به حرف من گوش کنید. من بهزودی همه شما را خشك میکنم.» ناگهان همه دور موش حلقه زدند و نشستند. آلیس خداخدا میکرد که سرمای سختی نخورده باشد. موش با لحن بسیار جدی گفت: «خوب، این خشکانندهترین چیزی است که من می دانم. خواهش میکنم ساکت باشید.»
سپس شروع کرد به تعریف یک داستان بی مزه، که یك عالم اسم داشت و همینطور ادامه داد و ادامه داد تا ناگهان «دودو» (نام حیوانی فرضی است) گفت: «بهترین کار برای خشک شدن، مسابقه سبک «کورکاسی» است. (کورکاس اسم گروهی سیاسی است که رهبران آن برای بقیه اعضای دسته، سیاست و برنامه تعيين میکنند)
آلیس درواقع هیچ دلش نمیخواست بفهمد این چه جور مسابقهای است. اما فکر کرد شاید بهتر باشد حرفی بزند. و چون دید در آن میان دودو بیشتر از همه مشتاق است پرسید: «مسابقه کورکاس چیست؟»
دودو گفت: «بهترین راه تعریف آن، انجام دادن آن است.» آنوقت دودو دایرهای کشید که دایره واقعی نبود. بعد هريك از آنها شروع به دویدن کردند و هر کدام پسازآنکه به نظرشان رسید آن طوری که دودو میگفت مسابقه دادهاند، ایستادند، در صورتی که اصلاً این مسابقه نبود. وقتیکه همه ایستادند دودو به صدای بلند گفت: «مسابقه تمام شده است» وسپس به آلیس اشاره کرد و گفت: «هر کس باید جایزهای بگیرد، و این جوایز را باید او بین ما پخش کند.»
بیچاره آلیس! نمیدانست چه باید بکند، او چیزی نداشت تا به عنوآنجایزه به کسی بدهد! فقط يك انگشتانه داشت که آن را به دودو داد اما دودو تعظيم بالا بلندی کرد و انگشتانه را پس داد وهمه هورا کشیدند.
آلیس ناراحت شد و پیش خودش گفت: «چه کار بیادبا نه ای» ولی جرأت نكرد حرفی بزند؛ چون همگی جدی به نظر میآمدند. آنوقت آليس فکر کرد که بهتر است موش، داستان زندگیش را تعریف کند اما موش گفت: «داستان زندگی من، خیلی غم انگیز است و پایانی ندارد.»
آلیس گفت: «مثل دمت!» و موش خیال کرد این یادآوری، اهانت آمیز است، اما آلیس به هیچ روی نمیخواست با این حرف به موش توهین کند، اما موش خیلی بدش آمد و بیآنکه کلمهای به زبان بیاورد راهش را گرفت و به تاخت دور شد.
آلیس به صدای بلند گفت: «اگر دینا اینجا بود، به شما قول میدهم بهزودی موش را برمیگرداند. دینا گربه من است. دلم میخواست شما میدیدید چه طور موش میگیرد و چطور دنبال پرندگان میکند و میدیدید که چه طور همینکه چشمش به يك پرنده کوچك میافتد، بیدرنگ آن را میخورد.»
هنوز آلیس حرفش را تمام نکرده بود که یکییکی حیوانات از او دور شدند و ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند، بهطوریکه یکبار وقتی آلیس به دور و برش نگاه کرد، دید تنها خودش مانده! و آنوقت بود که تازه فهمید چقدر حرف ناسنجیده و بدی گفته و با این رفتارش همه را از خودش رنجانده و پراکنده کرده است.
او دیگر تنهای تنها شده بود. نزديك بود که گریه را سر بدهد، اما در همین وقت، صدای پاهای کوچکی را شنید و پشت سر آن سروكله خرگوش سفید پیدا شد و خرگوش هنوز چشمش به او نیفتاده بود که با صدای بسیار خشمناکی فریاد زد: «ماری آن، چرا ازاینجا بیرون آمدید؟ بروید به خانهتان و دستکشها و بادبزن مرا پس بدهید، زود باشید! زودتر!»
آلیس نتوانست به او بگوید که «ماری آن» نیست، بنابراین دوید و با شتاب به لانهای رسید که روی درش نوشته بودند: «خرگوش – س». بهمحض آنکه داخل شد به طبقه پایین رفت، خودش را در اتاقک کوچکی یافت که میزی در کنار پنجرهاش گذاشته بودند. بادبزن و يك جفت دستکش را برداشت و میخواست ازآنجا بیرون بیاید که در کنار آیینه چشمش به يك بطری افتاد. این بطری برچسب نداشت، بنابراین چوبپنبهاش را برداشت و آن را بو کشید و به خودش گفت: «چون برچسب ندارد، پس ترسی ندارد، هر چه بادا باد! آن را میخورم. حتماً اتفاق جالبتوجهی میافتد» و همین کار را هم کرد، هنوز بیشتر از نصف آن را نخورده بود، که سرش به سقف اتاق فشرده شد. درواقع، بدنش سرتاسر اتاق را پرکرده بود. تنها کاری که توانست بکند، این بود که یک پایش را روی بخاری بگذارد و يك دستش را هم از پنجره بیرون بیاورد.
آلیس با خودش گفت: «خدايا، من چسبیدهام و الان يك نفر دارد از پلهها بالا میآید. لابد خرگوش سفید است.» خرگوش با صدای وحشتناکی فریاد میزد و میکوشید در را باز کند: «ماری آن، ماری آن، دستکشها و بادبزنم را پس بده!» آلیس، به فکر رفت که این خرگوش سفید چرا او را با یکی دیگر اشتباه میکند، آنوقت فریاد زد: «آه، نه، تو نمیتوانی بفهمی!» آنوقت شنید که خرگوش دارد برای کسی، ماجرایی را که اتفاق افتاده تعریف میکند. آنگاه دیگر صدایی شنیده نشد و سکوتی طولانی به وجود آمد.
اما باز صدای خرگوش آمد که میگفت: «باید منزل را آتش بزنیم.» آلیس این حرف را که شنید، به صدای بسیار بلند گفت: «اگر این کار را بکنی، دینا را به جانت خواهم انداخت.»
پسازآن سکوت مرگباری به وجود آمد، تا باز آلیس شنید که خرگوش میگوید: «يك سبد پر باید برایش برد.»
آلیس سر درنمیآورد که «یک سبد پر از چی؟» اما زیاد سردرگم نشد، چون پس از لحظهای، از میان پنجره، رگباری از ریگ باریدن گرفت و چندتایی از آنها به صورت آليس خورد؛ اما او با چشمانی گشاده از تعجب میدید که این ریگها، همینکه به کف اتاق میغلتند، كيك میشوند و فکر کرد که: «اگر من یکی از این کیکها را بخورم، لابد کمی فرق میکنم و خیال نمیکنم بزرگتر از این بشوم، حتماً کوچکتر میشوم.» یکی از آنها را بلعید و متوجه شد که دارد چین برمیدارد و كوچك میشود. اما جمعیتی که در بیرون گرد آمده بودند، از دیدن او خیلی خوششان نیامد و بنابراین آلیس تا جایی که پاهایش قوت داشت دوید تا به جنگل انبوهی رسید. حالا مسئله مهم این بود که چیزی بخورد تا شاید قدش فرق کند. اما در آنجا نه یك بطری بود و نه کیکی بود. فقط يك قارچ روئیده بود. این قارچ به بزرگی قد اصلی او بود.
آلیس به دور و برش نگاهی کرد و سپس از آن بالا رفت تا ببیند در نوك آن چیست، و ناگهان چشمش به کرم آبیرنگی افتاد که در آن بالا نشسته بود و دستهایش را به سینه گذاشته بود و بیآنکه به کسی یا جایی کوچکترین اعتنائی یا نگاهی بکند، داشت قلیان میکشید.
آن دو، اول تا مدتی همینطور هاج و واج به هم نگاه کردند. آنوقت کرم، نی قلیان را از دهانش بیرون آورد و با صدای چرت آلودی پرسید: «تو کی هستی؟» آلیس جواب داد: «اصلاً نمیدانم، همانطور که میبینید من چندین دفعه بزرگ و کوچکشدهام ولی نمیدانم کی بودم. آخر من ده بار کوتاه و بلند شدهام.»
کرم پرسید: «میخواهی چه قدی باشی؟» و آلیس جواب داد: «نمیدانم.» آنها مدتی باهم گفتوگو کردند و آليس کمکم نسبت به کرم مشكوك شد. آیا حرفهایش دوستانه بود، یا نه؟ او نمیدانست.
سرانجام پس از یکچشم بر هم زدن، کرم، نی قلیان را توی دهانش گذاشت و از قارچ پایین آمد و در میان علفها خزید و در همان حال که میرفت یادآوری کرد که: «یکطرفش، تو را بلندتر میکند و طرف دیگر کوچکتر.»
آلیس با خودش فکر کرد: «يك طرف چی؟ آنطرف چی؟» و بهمحض آنکه میخواست این را به صدای بلند از کرم بپرسد، کرم گفت: «اینطرف و آنطرف قارچ» و دیگر پیدایش نشد. آلیس به خودش گفت: «نمیدانم کدام طرفش، کدام طرف است؟» برای امتحان، اول کمی از طرف راست قارچ را گاز زد، لحظهای بعد چانهاش محکم به پاهایش چسبید طوری که دیگر نمیتوانست دهانش را باز کند. قطعاً این دگرگونیها آنقدر زود در او به وجود آمده بود، که اصلاً انتظارش را هم نداشت. بههرحال با زحمت، دهانش را باز کرد و کمی از طرف چپ قارچ خورد و لحظهای بعد فریاد زنان میگفت: «پس شانههایم کجا رفتند؟» آخر هرچه به پایین نگاه میکرد و هرقدر که میتوانست به پایین نگاه کند، فقط يك گردن دراز و بسیار دراز را میدید. و بیدرنگ هم پی برد که باکمال آسودگی خیال میتواند گردش را مثل مار به هر سو که بخواهد خم و راست کند. البته جای شکرش باقی بود، هرچند که کبوتري او را واقعاً با يك مار عوضی گرفت و بهطرفش پرواز کرد و بالهایش را بهصورت او زد. آلیس باخشم گفت «من مار نیستم. من دختربچهام!» و کبوتر با شنیدن این حرف، بهسرعت دور شد.
آلیس فکر کرد که: «نباید ناامید شد، نباید دلسرد شد!» و با خودش گفت: «حالا اگر کمی از هر دو طرف قارچ بخورم، دوباره دختربچه میشوم…» این فکر بسیار بسیار هشیارانهای بود که آلیس به کار برد اما وقتیکه به خانهای رسید که ۱۲۰ متر ارتفاع داشت، بیدرنگ کمی از طرف راست قارچ را گاز زد تا خودش را کوچکتر کند.
حالا دیگر کار او بسته به شانس و اقبال بود، چون خدمتکاری دم در نگهبانی میداد. آلیس با کنجکاوی زیاد در را فشار داد و توی آشپزخانهای رفت که پر از دود بود. در آنجا زنی مثل دوشس ها روی مبل سه پایهای نشسته بود و داشت بچه شیرخوارهای را شیر میداد. آشپز هم روی اجاق خم شده بود و داشت دیگ گنده سیاهی را که پر از سوپ بود به هم میزد. همه بهجز گربه و آشپز عطسه میکردند. آلیس هم که داشت عطسه میکرد به خود گفت: «حتماً توی این سوپ خیلی فلفل ریختهاند و تعجبی هم ندارد که آنها همگی عطسه کنند.» آنوقت آليس متوجه گربه شد. گربه خیلی بزرگی بود که روی تنور اجاق دراز کشیده بود و با زبان درازش دور دهانش را میلیسید. آلیس گفت: «ممکن است بگوید چرا، گربه شما، این کار را میکند؟»
دوشس جواب داد: «این گربه «چشایری» است و این بچه خوك هم همینطور.» شکی نبود که دوشس آدم خیلی عجیبوغریبی بود، برای آنکه هوس کرده بود اسم بچهاش را «خوك» بگذارد. آشپز هم آدم عجیبی بود چون ناگهان بدون هیچ دلیلی هر چیزی را که به دستش میرسید، به اطراف پرت میکرد.
دوشس در میان این معرکه گفت: «بههرحال سرش را ببر!» آلیس با دلواپسی زیاد به آشپز که داشت سوپ را به هم میزد نگاه کرد و منتظر بود ببیند که او چهکار میکند. اما او هیچ کاری نکرد و دوشس، پسازآنکه بچه را مدتی بالا و پایین انداخت، او را بهطرف آلیس پرت کرد و گفت: «حالا تو باید کمی بچه را نگهداری کنی. چون من باید برای بازی «کروکت» با ملکه آماده شوم» و با گفتن این جمله، بهشتاب از اتاق بیرون رفت.
آلیس بچه را بغل گرفت، بچه کوچولو مثل يك کشتی بخاری، خرناسه میکشید و به نظر آلیس، این عمل خیلی عادی نبود. اما آدم از کار بچهها هیچ سر درنمیآورد. اما شکی نبود که این خود بچه بود که داشت خرخر میکرد. بچه علاوه براین خرخر غیرعادی، پاها و دستهای عجیبی هم داشت که از جای اصلیشان درنیامده بودند.
وقتی آلیس بهصورت او نگاهی انداخت، دید چشمهایش خیلی ریز است و بینیاش هم درست مثل يك پوزه است. وقتی باز بچه خرخر کرد، آلیس ناگهان متوجه شد که این بچه دستکمی از خوك ندارد. با بیزاری او را به روی زمین گذاشت، اما با نهایت شگفتی دید که او دارد با چهار دستوپا راه میرود!
وقتیکه باز آلیس تنها ماند، نمیدانست از کدام راه برود اما دید «گربه چشایری» که روی شاخه درختی نشسته بود، نیشش را باز کرده و دارد به او بربر نگاه میکند. گربه پیچوتابی به خودش داد و گفت: «در اینطرف، کلاه دوز زندگی میکند» و بعد پنجه دیگرش را تکان داد و اضافه کرد: «در آنطرف هم خرگوش صحرایی، آنها هر دوتایی دیوانهاند.» آنوقت، آهسته دور شد، اول دمش رفت و بعد پوزهاش. آنوقت آلیس بهطرف خانه خرگوش صحرایی راه افتاد.
در منزل خرگوش، میزی جلوی در گذاشته بودند و آلیس دید که خرگوش و کلاه دوز نشستهاند و دارند چای میخورند. و همچنین دید که آنها بهجای يك پشتی گرمونرم، به يك «موش زمستانخواب» تکیه دادهاند و دارند بالای سرش گفتوگو میکنند. آلیس خیلی دلش میخواست بنشیند. رفت و توی صندلی راحتی که در آنطرف میز بود، لم داد. خرگوش صحرایی نگاه تندی به او کرد و گفت: «بدون اجازه، نباید بنشینی، چون خیلی کار بیادبانهای است»
آلیس گفت: «من نمیدانستم که این میز مال شماست، بهعلاوه، میز از سه نفر هم بیشتر جا دارد.»
کلاه دوز چشمهای گشادش را باز کرد و گفت: «چرا کلاغ، مثل میزتحریر سیاه است؟»
آلیس با خودش فکر کرد: «خوب، بد نشد، حالا ما باید با معماهایی مثل این، سرگرم خنده شویم.» اما این معما بیآنکه کلاه دوز و یا خرگوش به جوابی نیاز داشته باشند، حل شد و بهعلاوه، آن دو به آلیس فرصتی برای حرف زدن ندادند، چون باز کلاه دوز پرسید: «امروز، چه روزی از ماه است؟» و بعد ساعتش را بیرون آورد و آن را تکان داد و به گوشش گذاشت.
آلیس بعد از کمی فکر گفت: «چهارم ماه است.» کلاه دوز آهی کشید و گفت: «دو روز عقب است. به شما گفتم که کره فایدهای ندارد.» خرگوش صحرایی متفکرانه جواب داد: «بهترین کرهها بود.» کلاه دوز غرید که: «درست است؛ اما کمی هم خردهنان داشت. نباید با کارد نانبری آن را برمیداشتی.»
خرگوش ساعت را گرفت و توی فنجان چای انداخت و دوباره آن را برداشت و نگاهی کرد. پس از فکر زیاد تنها چیزی که توانست بگوید این بود: «میدانید، کره خیلی خوبی بود.»
آلیس که برای اولین بار ساعت را بهخوبی دیده بود، گفت: «ساعت خندهداری است، روزشمار است نه ساعت شمار.» کلاه دوز زیر لب گفت: «چرا اینطور است؟ خوب، حالا معما را حل کردید؟» آلیس گفت: «نه، من جا خالی کردم. جوابش چیست؟» کلاه دوز گفت: «هیچ فکر کردن لازم نداشت.» و آلیس رفتهرفته احساس کرد که باوجود همه اینها، این میهمانی زیاد چنگی به دل نمیزند. کلاه دوز هم داشت خیلی بیادب میشد؛ بنابراین، آلیس دید که جایش آنجا نیست و بهتر است که بلند شود و برود، و بعد به راه افتاد. همینطور که میرفت به پشت سر نگاه کرد، دید «موش زمستانخواب» یکی دو بار چشمهایش را باز کرد و دوباره بست، اما آن دوتا اعتنائی نکردند که آليس به کجا میرود.
در این وقت او باز دوباره به تالار بزرگی وارد شد و به یاد باغ زیبا و گلهای شادابش افتاد، و چون حالا دیگر میتوانست از لای در كوچك بگذرد، کلید طلایی کوچک را برداشت و آن را باز کرد. آلیس در همان حالی که طرف راست قارچ را گاز میزد تا 9 اینچ بشود به خودش گفت: «بد نیست که این را با خودم بردارم و ببرم؛ چون خیلی به درد میخورد.»
درخت بزرگ گل سرخی در نزدیکی در ورودی باغ روئیده بود و تمام گلهای آن سفید بودند، اما در اطراف درخت سه باغبان داشتند گلها را رنگ سرخ میزدند. آلیس دید که باغبانها ورقهای بازی هستند اما اول فکر کرد شاید عوضی میبیند اما وقتیکه خوب نگاه کرد دید درست دیده! به دلیل نامعلومی تعجب نکرد و خیلی خیلی آرام و خیلی مؤدبانه پرسید: «ممکن است خواهش کنم، به من بگویید که چرا این گلها را رنگ میزنید؟»
ورق پنجلو و شش لو جوابی ندادند اما ورقبازی دولو جواب داد: «راستش این است که باید این درخت گل سرخ میشد اما اشتباهی درخت گلسفید کاشتهایم. اگر بیبی بفهمد سر همه ما را خواهد کند، ما نهایت سعی خودمان را میکنیم …» و ناگهان حرفش را خورد، چون پنجلو فریاد زد: «بیبی! بیبی!» و هر سه باغبان به زمین افتادند.
آلیس ذوقزده به اطرافش نگاه کرد. اول ده سرباز خاج آمدند، بعد ده نفر درباری که با خال خشت درستشده بودند و پسازآن، پسران پادشاه که با خال دل آراستهشده بودند، جستزنان و جفتجفت آمدند و سپس درباریان و اطرافیان شاه آمدند. آلیس از بازشناختن خرگوش سفید خوشحال شد. آخر از همه، پادشاه و ملکه دل آمدند.
بیبی دل یا ملکه، آرام و سنگین جلو آمد و درست روبه روی آلیس ایستاد و با صدای توهینآمیزی پرسید: «این کیست؟» و بیآنکه منتظر پاسخی باشد باز پرسید: «دختر، اسمت چیست؟»
آلیس خیلی مؤدبانه جواب داد: «اسم من آلیس است البته اگر ملکه بپسندند.» اما در ته دل به خودش گفت: «بعد از همه این حرفها، مگر اینها کی هستند؟ يك دسته ورق که بیشتر نیستند، من نباید ترسی از آنها داشته باشم.» ملکه بازهم پرسشهای دیگری از آلیس کرد و مدتی به حرف زدن گذشت و آلیس از رویدادهایی که باید میافتاد، خیلی اطمینان نداشت، برای آنکه ملکه آدمی دمدمیمزاج و کمی خشن بود، ولی وقتیکه از آلیس پرسید: «بازی کروکت بلدي؟» آلیس خیلی خوشحال شد و با دستپاچگی جواب داد: «بله بانوی من!» ملکه غرید: «پس بیا!»
و آلیس به صف آنها پیوست. خیلی دلش میخواست که ملکه را پیش از شروع بازی، عصبانی نکند. اما ملکه با صدای خشمناکی فریاد زد: «سر جاهایتان بایستید!» و هرکسی بهسوی جای معینی دوید.
آلیس، با خودش فکر کرد که هرگز چنین بازی کروکت عجیبی را در تمام عمرش ندیده است. زمین اصلاً صاف نبود، برآمدگی و فرورفتگی زیاد داشت و توپهای بازی، خارپشتهای واقعی و زنده بودند و چوبهای چوگان، پرندگان افسانهای بودند که اغلبشان زشتترین پرندگان دنیا بهحساب میآمدند.
بازیکنان، یکباره و باهم شروع به بازی کردند و بعد بهشدت دعوایشان شد. پرندگان تقلب کردند و خارپشتها مثل توپهایی شدند که تکان نمیخوردند. با این بلبشویی که به راه افتاد تعجبی نداشت که ملکه بهشدت عصبانی شود و پا به زمین بکوبد و به هر طرف که چشمش میافتد، فرمان بدهد که: «سر این مرد را ببرید، سر آن زن را ببرید.»
این زورگویی، آلیس را به این فکر انداخت که هرچه زودتر فرار کند، و در این وقت ناگهان شنید که ملکه از محاکمه حرف میزند، محاکمهای که طبق نظر او باید همه را به مقررات آشنا کند. البته او همین فکر را هم به کار بست.
«شیر دال» پرنده افسانهای شگفتانگیزی که بالهای بزرگ و فلس داری داشت و منقارش قلابدار و بزرگ بود به آلیس گفت: «زود باش راه بیفت، محاکمه شروع شده است.» و دست او را گرفت و راهش انداخت.
آلیس در همان حالی که میدوید و نفسنفس میزد، پرسید: «چه محاکمهای؟» و شیر دال در جواب گفت: «برو، سؤال نکن!» و او را به دنبال خودش کشاند و دواندوان دور شدند.
وقتیکه خسته و نفسزنان رسیدند، پادشاه و ملکه روی تخت نشسته بودند و همه جور حیوانات و پرندگان مثل خالهای ورق دور آنها ایستاده بودند.
آلیس وقتیکه دید او را به زنجیر کشیدهاند و در اطرافش سربازها نگهبانی میدهند فریاد کشید: «فهمیدم! سرباز دل باید محاکمه شود، این هم خرگوش سفید و شیپور و طومار پوستی فرمانش.»
آنگاه، چشم آلیس بر روی میزی که در وسط بارگاه بود، به بشقاب پر از نان كيك افتاد. كيك آنقدر زیبا و خوشفرم ساخته شده بود که آلیس حس کرد گرسنه است.
قاضی، کلاهگیس بزرگی سرش گذاشته بود و آلیس پادشاه را از زیر آن شناخت.
در جایگاه شورای دادگاه، دوازده جانور (یعنی چندتایی حیوان و پرنده) نشسته بودند. آلیس به خودش گفت: «اینها باید اعضای شورای دادگاه باشند،» و دید که آنها بهشدت سرگرم نوشتن چیزی بر لوحه سنگی هستند. از شیر دال پرسید: «آنها دارند چه مینویسند؟»
پرنده افسانهای به او گفت: «دارند اسم خودشان را مینویسند، چون میترسند اسم خودشان را پیش از پایان محاکمه فراموش کنند.»
آلیس از شنیدن این حرف پوزخندی زد و با خودش گفت اینهایی که هنوز اسم خودشان را نمیتوانند به خاطر داشته باشند چطور خواهند توانست به دیگران راه و رسم زندگی را نشان بدهند و بیاختیار به صدای بلند گفت: «چه موجودات احمقی!»
خرگوش فریاد زد: «سکوت دادگاه را رعایت کنید!» و در همان وقت، پادشاه عینکش را به چشم گذاشت تا ببیند چه کسی دارد، حرف میزند.
آنوقت خرگوش سفید، طومار پوست خود را باز کرد، و سه بار در شیپور دمید و خواند:
– «ملکه دل، در تمام یکی از روزهای تابستان، کمی نان مربایی درست کرده بود. سرباز دل، این کیکها را دزدیده و آنها را پنهان کرد.»
در این وقت پادشاه رویش را بهسوی شورای داوری کرد و گفت: «رأی بدهید!»
خرگوش سفید گفت: «هنوز نه! هنوز نه! دادگاه باید پیش از دادن رأی، کمی شور و بحث کند!» و بیدرنگ اولین شاهد را احضار کرد. شاهد اول درحالیکه به یک دست، فنجان چایی گرفته بود و در دست دیگرش کمی نان و کره داشت، آمد و آلیس دید که این همان کلاه دوز است.
شاه گفت: «عصبانی نشو وگرنه دستور میدهم گردنت را بزنند.» و کلاه دوز، دستپاچه شد و بهجای آنکه نان و کره را گاز بزند، فنجانش را گاز زد.
آلیس خیلی زود فهمید که شاه کاری به کلاه دوز ندارد و درست هم فکر کرده بود، چون پس از حرفهای زیاد و بیمعنی که کلاه دوز بینوا پشت سر هم ردیف کرد، پادشاه گفت: «اگر این آن چیزهایی است که میخواهی بگویی، بهتر است زیر گِل بروی» و کلاه دوز که از ترس، دستوپایش به لرزیدن افتاده بود فنجان از دستش رها شد و به زمین افتاد و او که بیشتر پریشان و ناراحت شده بود حرف خندهداری زد که حتی شاه را هم به خنده انداخت؛ گفت: «من که حالا کف اتاقم. از این پایینتر نمیتوانم بروم.»
شاه پسازآنکه لبخند ملایمی زد، جواب داد: «پس بنشینید.»
آلیس هنوز نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد اما دید که اوضاع بدجوری پس است و جای خنده نیست. اولین فکری که به سرش زد این بود که از دربار فرار کند، اما دومین فکرش این بود که سر جایش بایستد و گفتههای گواه دوم را بشنود.
شاهد دوم، آشپز دوشس بود که فلفل پاشی را به دست داشت. جوابهای کوتاه و تندوتیزی که او میداد آلیس را متعجب نکرد، برای اینکه او را میشناخت و میدانست که بهتر از هر کس میتواند درباره کیکهایی که بیشتر با فلفل پخته میشود، حرف بزند.
درست در همان وقتیکه او داشت طرز پختن کیکهای توتفرنگی را به خاطر میآورد صدای خرگوش سفید را شنید که با صدای زیر و ضعیفش اسم «آلیس» را میخواند.
پادشاه از او پرسید: «درباره این موضوع چه میدانید؟»
آلیس گفت: «هیچ!»
شاه باز پرسید: «هیچچیزی نمیدانید؟»
آلیس گفت: «هیچ!»
تمام اعضای شورای دادگاه در جایگاه خود بهشتاب سرگرم نوشتن بر لوحه سنگی بودند. آنوقت پادشاه هم که سرگرم نوشتن یادداشتی بود به صدای بلند اعلام کرد: «ساکت!» و یادداشتهای خود را خواند: «ماده 42: تمام کسانی که قدشان بلندتر از يك میل است باید دادگاه را ترک کنند.»
همه آلیس را نگاه کردند.
آلیس گفت: «من قدم یک میل نیست.»
پادشاه گفت: «چرا، یک میل است.»
ملکه اضافه کرد: «تقریباً دو میل است.»
آلیس گفت: «من بیرون نمیروم، و شما هم نمیتوانید با قانونهای فوری، مرا ازاینجا بیرون کنید. برای آنکه نه این دادگاه و نه شما، هیچکدام از روی عدل و داد، داوری نمیکنید.»
پادشاه با لحن خشمگینی گفت: «این قدیمترین مادهقانونی کتاب قانون ماست.»
آلیس گفت: «پس باید ماده اول قانون باشد، درحالیکه خودتان گفتید ماده چهلودو، و این نشان میدهد که اینطور نیست.»
شاه با شنیدن این حرف از شدت خشم رنگش پرید و دفترچهاش را محکم به هم زد.
خرگوش سفید باعجله به وسط پرید و گفت: «پادشاها، رحم کنید. این نامه الآن رسیده است.»
ملکه پرسید: «توی آن چه نوشتهاند؟»
خرگوش سفید گفت: «سرش را باز نکردهام اما اینطور آشکار است که نامه را متهم برای … برای يك نفر نوشته است.»
درواقع پشت نامه اسمی ننوشته بودند و توي آن هم اشعاری بود که به عقیده آلیس هیچ معنایی نداشت، گرچه پادشاه و اعضای دادگاه فکر میکردند که اینها دلیل گناهکاری سرباز است. آلیس دید که بیشتر از این نباید سکوت کند و با اجازه شاه همه حرفهایی را که در دل داشت به زبان آورد. همه داشتند به حرفهای آلیس گوش میکردند. بااینحال چون این بار آلیس خیلی بزرگ شده بود، هیچ اعتنائی به آنها نمیکرد و وقتی
هم که دادگاه تصمیم گرفت حکم اعدام را درباره سرباز اجرا کند، آلیس به صدای بلند گفت: «اینها مزخرف است و معنی ندارد.» آنوقت رنگ ملکه از خشم خیلی قرمز شد و با صدای خیلی خیلی بلند فریاد زد: «سرش را برید!» و آلیس که حالا دیگر خیلی بزرگ شده بود فریاد زد:
– «کدامیکی از شماها چنین جرئتی را دارد؟ شماها یك دسته ورق که بیشتر نیستید!»
با این حرف بود که تمام ورقها به هوا پریدند و در اطراف او پرواز گرفتند. آلیس جیغ آرامی کشید که نیمی از ترس و نیمی از خشم بود و بر آن شد که آنها را بزند و بعد با تمام نیرویی که داشت ورقها را از خودش دور کرد اما در این وقت پی برد که روی علفزار دراز کشیده است و خواهرش دارد به نرمی برگهای خشکیدهای را که از روی درخت بر صورتش افتاده کنار میزند!
خواهرش گفت: «پاشو، آلیس، چرا اینقدر زیاد میخوابی؟»
آلیس گفت: «آه من خواب عجیبی میدیدم!» و تمام آن ماجراهای عجیبی را که به سرش آمده بود و شما همین الآن خواندید، برای خواهرش تعریف کرد و خواهرش گفت:
– «واقعاً خواب عجیبی بوده است! بدو برویم منزل، دیر شده است، حالا وقت چای خوردن است.»
خواهر آلیس بلند شد و دوید و او را تنها گذاشت. همانطوری که ممکن است، شما هم در يك بعدازظهر داغ تابستان، وقتیکه سایهها پهنتر میشوند و تکان تکان میخورند تنها بمانید و شروع به خیالبافی و خواب دیدن کنید، آلیس، هم داشت باورش میشد که نیمی از بدنش در شهر عجایب است و نیم دیگرش بیرون ازآنجاست. اما حالا دیگر برایش دشوار نبود که خرگوش سفید را در حال دو ببیند و موشی را در استخر اشکهایش شناور ببیند و یا آنکه خرگوش صحرایی و دوستش کلاه دوز دیوانه را باهم در حال چای خوردن ببیند و فکر کند با او بدرفتاری کردهاند.
و او هنوز در گوشهای دیگر از چمنزار، سرگرم خیالبافی بود. درواقع، آلیس در یکی دیگر از شهرهای عجایب خود فرو رفته بود؛ اما دیگر از خوردن چای و نان كيك ترسی نداشت. بااینهمه، حتی یکلحظه هم نگاهش را از پنجره برنگرفت؛ چون فکر میکرد هرلحظه ممکن است خرگوش سفید دواندوان ازآنجا بگذرد.
«پایان»
مدیرمحترم سایت، جناب قربانی سلام وقت بخیر از اینکه به وبلاگم سر زدید ممنونم. بنده یک وب سایت به همین نام داشتم که بخاطر مشکلات مالی تمدید نکردم و آمدم وبلاگ زدم. قبلا هم وبلاگ می نوشتماما فرزندانم برایم وب سایت زدند که خودم دیگر تمدید نکردم. تعدادی از شعرهایم به صورت کتاب منتشر شده و گاهی سفارشهایی هم به من می رسد مثل نوشتن نمایشنامه های موزیکال و کودکانه یا شعر و داستانهای کودکانه. با پیشنهادتان موافقم.شما می تونید مطالبم را در سایتتتان قراربدهید. ..خوشحال می شوم که با شما همکاری داشته باشم. برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.?
سلام خانم دهکردی. خوشحالم که دعوت مرا پذیرفتید و اجازه دادید که نوشته های شما را در سایت ایپابفا منتشر شود. من هم از محبت شما ممنون و متشکر هستم.
سلام، خواهش می کنم. برایتان سلامتی و نوفقیت روزافزون آرزو دارم???
این کتاب را در کودکی خوانده ام.ممنون از شما که خاطراتم را زنده کردید.
سلام . خواهش می کنم.