قصه عامیانه «عروس جنگل» یک قصه فنلاندی 1

قصه عامیانه «عروس جنگل» یک قصه فنلاندی

آبگوشت میخ -عروس جنگل قصه عامیانه فنلاندی

عروس جنگل
قصه عامیانه فنلاندی

برگرفته از کتاب: آبگوشت میخ
ترجمه: اصغر رستگار
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

یک برزگر بود، سه تا پسر داشت. وقتی هر سه به ریش و سبیل رسیدند و وقت زن گرفتنشان شد، یک روز صدایشان کرد و گفت: «پسرهای من، وقتش است که هر سه‌تان آستین‌ها را بالا بزنید و زن بگیرید. همین فردا سه‌تایی راه می‌افتید می‌روید هرکدام دست یک عروس را می‌گیرید و می آرید.»

پسر بزرگه پرسید: «آخر از کجا؟»

پدر گفت: «فکر این را هم کرده‌ام. هرکدام می‌روید یک درخت می‌اندازید. سر درخت هرکدامتان به هر طرفی که افتاد راه می‌افتد می‌رود همان طرف. می‌رود و می‌رود تا برسد به دختر دلخواهش.»

باری. روز بعد پسرها دست‌به‌کار شدند و هرکدام یک درخت انداختند. درخت پسر بزرگه رو به شمال افتاد. از خوشحالی داد زد: «جانمی، جان!» چون می‌دانست آن‌طرف آبادی‌ای هست که یک دختر دارد عینهو پنجه آفتابه.

درخت پسر وسطی رو به جنوب افتاد. او هم داد کشید: «آخ جون!» چون خبر داشت آن‌طرف، دهی هست که یک دختر دارد عینهو ماه شب چهارده.

ماند پسر کوچیکه که اسمش ویکو بود. طفلکی درختش صاف افتاد طرف جنگل. حالا بیا درستش کن!

برادرهاش زدند زیر خنده که: «آی زکی! آقا را باش! می‌خواهد برود خواستگاری یک ماده‌گرگ، شاید هم یک ماده روباه!»

این دو برادر خیال می‌کردند تو جنگل هر چه هست چرنده و درنده است، برای همین بود که به ریش ویکو می‌خندیدند؛ اما ویکو صاف و ساده برگشت گفت: «راضی‌ام به هر چی قضا و قدر گفته. حالا که درخت این‌طرف را نشان داده، می‌روم به همان طرف.»

برادر بزرگه و برادر وسطی شادوشنگول راه افتادند رفتند دخترهای دلخواهشان را پیدا کردند و ازشان خواستگاری کردند. ویکو هم قرص و محکم، راه افتاد طرف جنگل.

عروس جنگل قصه عامیانه فنلاندی

وارد جنگل که شد زهره دلش یواش‌یواش شروع کرد به آب شدن. به خودش گفت: «حالا من میان این جنگل مولا که دیّارالبشرى توش پیدا نمی‌شود یک عروس از کدام سوراخ پیدا کنم؟»

همین‌جور که داشت با خودش حرف می‌زد رسید به یک آلونک. درِ آلونک را هل داد و رفت تو. دید خالی است و کسی توش نیست. حالا نگو یک موش ریزه پیزه نشسته بود سر میز و داشت سبيل هاش را تاب می‌داد؛ اما خب، معمولاً كسی موش را داخل آدم حساب نمی‌کند. این بود که ویکو در آمد بلندبلند گفت: «اینجا هم که کسی نیست.»

تا این را گفت موش کوچولو دست از تاب دادن سبيل هاش کشید، رویش را کرد طرف ویکو و با یک اخم‌وتخم گفت: «پس ما اینجا بوقيم آقا ويكو؟»

– «ولمان کن بابا تو هم حوصله داری. تو که آدم نیستی. تو یک موشی. موش هم که به‌حساب نمی‌آید!»

موش کوچولو که بدجوری بهش برخورده بود، داد زد: «خیلی هم به‌حساب می‌آید! می‌گویی نه؟ بگو ببینم دنبال چی می‌گردی؟»

– «دنبال یک دختر دم بخت می‌گردم ازش خواستگاری کنم.»

موش کوچولو شروع کرد به پرس‌وجو کردن. ویکو هم سیر تا پیاز قصه خودش و برادرهاش را برایش نقل کرد و گفت: «کار برادرهام عین آب خوردن سهل و آسان است؛ اما کار من با کرام‌الکاتبین است. کِی از این جنگل بیایم بیرون، باخداست. باور کن رویم نمی‌شود دست‌خالی برگردم خانه.»

موش کوچولو گفت: «بینم، آقا ويكو، چرا از من خواستگاری نمی‌کنی؟»

آقا ویکو غش‌غش خندید و گفت: «از تو؟ دست وردار بابا. آخر کی تا حالا شنیده یک آدم بیاید با یک موش عروسی کند؟»

موش کوچولو یک سری تکان داد و یک ابرویی بالا انداخت و سر آخر گفت: «حرف مرا گوش کن، آقا ويكو. من خیر تو را می‌خواهم. از من خواستگاری کن. بد نمی‌بینی. درست است که من یک موش فسقلی ام، اما می‌توانم از دل‌وجان خاطرخواهت باشم و همیشه بهت وفادار بمانم.»

موش کوچولو از آن موش‌های ریزه پیزه بانمک بود. با آن پنجول‌های کوچولوش که زیر چانه‌اش گذاشته بود و با آن چشم‌های ریزش که یک ریز برق می‌زد، به‌قدری جذاب بود و به دل می‌نشست که یواش‌یواش دل ویکو را برد.

بعد، سر گذاشت یک‌ دهن آواز قشنگ برای ویکو خواند. آوازش به‌قدری دل‌نشین و روح‌نواز بود که ویکو تمام غم و غصه هاش را از یاد برد و وقتی‌که می‌خواست برگردد خانه، گفت: «خیلی خب، قبول، من از تو خواستگاری می‌کنم. زن من می‌شوی؟»

این را که گفت موش کوچولو جیرجیر بلندی کشید و با خوشحالی گفت تا هر وقت که باشد به انتظار برگشتنت می‌نشینم و به عهدم وفادار می‌مانم.

باری. برادر بزرگه و برادر وسطی که برگشتند خانه، بلندبلند لاف می‌زدند و عروس‌های خودشان را به رخ هم می‌کشیدند.

برادر بزرگه می‌گفت: «مال من یک صورتی دارد عینهو برگ گل!» برادر وسطی داد می‌زد: «مال من یک موهایی دارد عینهو كمند زر!» ویکوی بینوا هیچی نداشت بگوید.

برادر بزرگه همین‌جور که داشت هرهر می‌خندید ازش پرسید: «مال تو چی، ويكو؟ عروس تو کجاش قشنگ است؟ گوش‌های درازش یا دندان‌های تیزش؟»

متوجه هستید که برادر بزرگه منظورش بچه روباه و بچه گرگ بود.

ویکو جواب داد: «شماها هرچقدر دلتان می‌خواهد بخندید. من عروس خودم را پیداکرده‌ام. یک خانم ریزه میزه خوشگل مامانی با یک ردای مخملی، باب دندان خودم.»

برادر بزرگه اخم هاش رفت تو هم. برگشت گفت: «با یک ردای مخملی؟»

برادر وسطی نیشش تا بناگوش واشد. گفت: «لابد عین شازده خانم‌ها؟»

ویکو جواب داد: «آره. درست مثل شازده خانم‌ها. وقتی می‌نشیند واسه من آواز می‌خواند، هر چی غم و غصه است از دلم می‌رود. روحم پر می‌کشد به آسمان.»

برادر بزرگه پاک تو لب رفت. دید مثل‌اینکه این ویکوی ورپریده زن خوبی گیرش آمده. اخ و پوفی کرد و هیچی نگفت.

چند روز بعد، پیرمرد برزگر، پسرهاش را صدا کرد و گفت: «خب، حالا دلم می‌خواهد به من نشان بدهید عروس هرکدامتان چند مرده حلاج است. بگویید هرکدامشان یک گرده نان واسه من بپزند ببینم کدامشان خانه‌دارتر و دست‌پختش بهتر است.»

برادر بزرگه افتاد به لاف زدن که: «به! مال من یک نانی بپزد که انگشت‌هایتان را هم باش بخورید. حالا می‌بینید؟»

برادر وسطی هم پشت‌بند برادر بزرگه در آمد که: «مال من هم! مال من هم!»

ویکوی بیچاره هیچی نداشت بگوید.

برادرها هرهرکنان گفتند: «مال تو چی؟ بگو ببینیم شازده تو دست‌پختش چه جور معجونی است؟ اصلاً بلد است نان بپزد یا نه جای نان پاره‌آجر تحویل می‌دهد؟»

ویکو صاف و ساده جواب داد: «نمی‌دانم، والله. باید از خودش بپرسم.»

پیش خودش هر چه حساب می‌کرد می‌دید نه والله، آخر یک موش فسقلی چه جوری می‌تواند نان بپزد؟ این بود که وقتی راه افتاد طرف جنگل و رسید به آلونک، دلش خیلی گرفته و غصه‌دار بود.

در را که باز کرد دید موش کوچولو همان جور مثل دفعه پیش نشسته سر میز و با آب‌وتاب تمام دارد سبیل هاش را تاب می‌دهد. چشمش به ویکو که افتاد از خوشحالی پرید هوا و شروع کرد به جست‌وخیز کردن.

جیرجیر بلندی کشید و گفت: «خوش‌آمدی! قدمت بالای چشم! می‌دانستم برمی‌گردی!»

وقتی دید ویکو ساکت است و چیزی نمی‌گوید، پرسید موضوع چیست.

ویکو جواب داد: «پدرم از هرکدام از عروس هاش خواسته که واسش یک گِرده نان بپزند. اگر دست‌خالی برگردم خانه حتماً برادرهام به ریشم می‌خندند.»

موش کوچولو گفت: «ناراحت نباش. تو دست‌خالی برنمی‌گردی! من بلدم نان بپزم.»

ویکو را می‌گویی؟ از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورد.

– «جل‌الخالق! نشنیده بودیم یک موش بلد باشد نان بپزد!»

موش کوچولو جفت پایش را کرد تو یک کفش و گفت: «بله که بلدم! خوب هم بلدم!»

این را گفت و زنگ نقره‌ای کوچولویی را دیلینگ دیلینگ به صدا درآورد. بلافاصله سروصدای قدم‌هایی بلند شد که تاتی تاتی می‌دویدند. آقا ویکو یکهو چشم وا کرد دید چند صد موش ریزه پیزه ریختند تو آلونک.

شازده موش کوچولو تکیه داد به آرنجش و با یک وقاری فرمان داد: «هرکدامتان بروید یک‌دانه گندم از بهترین جنس برای من بیاورید!»

موش‌ها به تاخت زدند بیرون و خیلی زود هرکدام با یک‌دانه گندم از بهترین جنس برگشتند.

شازده موش کوچولو دست‌به‌کار شد و یک گرده نان گندم خوشگل و خوشمزه پخت و داد دست ويكو.

روز بعد هر سه برادر نان‌هایی را که نامزدهایشان پخته بودند دست گرفتند و آمدند پیش پدرشان.

برادر بزرگه نان چاودار آورده بود.

برزگر گفت: «خوب است. نان چاودار به مذاق آدم‌های زحمتکشی مثل ما می‌سازد.»

برادر وسطی نان جو آورده بود.

برزگر گفت: «بد نیست. نان جو هم خوب است.»

نوبت به ویکو که رسید، در آورد نان گندم خوش عطر خودش را گذاشت جلو پدرش. پدر ویکو تا چشمش افتاد به نان گندم، داد کشید: «چی! نان سفید! بارک‌الله! معلوم می‌شود ویكو عروس پولدار

گیرش آمده!»

برادر بزرگه اخم‌هایش رفت تو هم. با دلخوری گفت: «خب، معلوم است! مگر خودش نگفت عروسش شازده است؟ بگو ببینم، ويكو، شازده تو آرد سفید از کجا آورد؟»

ویکو صاف و ساده جواب داد: «خبر ندارم، والله. همین‌قدر می‌دانم یک زنگ نقره‌ای را به صدا در آورد. یکهو دیدم نوکر کلفت هاش بدو بدو ریختند تو. بهشان گفت بروند بهترین گندم دنیا را بیاورند.»

برادرهای بزرگ‌تر این حرف‌ها را که شنیدند نزدیک بود از حسادت بترکند. چنان ترش کردند که پدرشان هم فهمید و ملامتشان کرد. گفت: «خوبه! خوبه! واسه چی حسودی می‌کنید؟ هرکدام از عروس‌ها کاری که از دستش ساخته بوده انجام داده. هرکدامشان هم با دست‌پخت یک زن خانه‌دار. تا اینجا به هیچ‌کدامشان ایرادی وارد نیست؛ اما پیش از آن‌که دست زنتان را بگیرید و بیاورید خانه، می‌خواهم یک امتحان دیگر هم بکنم، ببینم تو خانه‌داری چند مرده حلاج‌اند. بهشان بگویید هرکدام یک نمونه از دست‌بافت خودشان را برای من بفرستند.»

برادر بزرگه و برادر وسطی تا این را شنیدند گل از گلشان شکفت، چون می‌دانستند عروس هاشان بافنده‌های زبردستی هستند و در بافندگی رو دست ندارند. فوری گفتند: «حالا معلوم می‌شود سرکار علّیه آقا چند مرده حلاج است!» هر دو یقین داشتند که عروس ویکو، هر که باشد، با دست خودش آن‌ها را از خجالت در می‌آورد و ویکو را می‌اندازد تو هچل.

راستش، خود ویکو هم چندان مطمئن نبود که موش کوچولو بتواند از پس این کار بربیاید. وقتی داشت درِ آلونکِ توی جنگل را وا می‌کرد، تو دلش می‌گفت: «آخر کی شنیده یک موش بافندگی بلد باشد؟»

موش کوچولو تا چشمش افتاد به ویکو از شادی جیرجیر بلندی کشید و داد زد: «وای! بالاخره آمدی؟»

پنجول هاش را به‌رسم خیرمقدم دراز کرد و با یک هیجانی بنا کرد روی میز رقصیدن و چرخ زدن.

ویکو پرسید: «راستی راستی از دیدن من خوشحالی؟».

موش کوچولو فریاد کشید: «پس چی؟ مگر من معبود تو نیستم؟ مگر من عروس تو نیستم؟ این‌همه به‌پای تو نشسته‌ام و انتظار کشیده‌ام که یک روز برگردی، دست مرا بگیری و ببری خانه خودت! نکند پدرت این دفعه یک چیز دیگر خواسته؟ آره، ويكو؟»

– «راستش آره، موش کوچولو. یک‌چیزی خواسته که می‌ترسم نتوانی از پسش بربیایی.»

– «شاید هم بتوانم. خدا را چه دیدی؟ حالا بگو ببینم چی هست؟»

– «والله، خواسته یک نمونه از دست‌بافت خودت را برایش بفرستی. گمان نکنم بافندگی بلد باشی. من که نشنیده‌ام یک موش بافندگی بلد باشد.»

موش کوچولو جواب داد: «بافندگی؟ به! بافندگی که چیزی نیست! اگر عروس ویکو بافندگی بلد نباشد که واسه جرز دیوار خوب است!»

و زنگوله نقره‌ای کوچولو را برداشت و دیلینگ دیلینگ به صدا درآورد. بلافاصله تاتی تاتی صد جفت پا عین صدای پای موش بلند شد و از هر سوراخی ریختند تو. همگی دست‌به‌سینه و گوش‌به‌فرمان، سر دم نشستند ببینند بانویشان چه دستوری صادر می‌کند.

شازده موش کوچولو گفت: «بروید هرکدام یک کلاف نخ ابریشم بیارید. بهترین نخ ابریشم!»

موش‌ها بدو بدو ريختند بیرون و خیلی زود هرکدام با یک کلاف نخ ابریشم برگشتند. موش کوچولو فوراً دست‌به‌کار شد و یک روبالشی قشنگ حریر بافت. بس که نرم و لطیف بود وقتی تاش کرد، گذاشتش توی یک پوست گردو و داد دست ویکو گفت: «بگیر، ویکو، نمونه دست‌بافت من توی این جعبه کوچولوست. امیدوارم پدرت بپسندد.»

ویکو دست‌بافت را گرفت و راه افتاد طرف خانه. به در خانه که رسید تقریباً دل تو دلش نبود. حتم داشت که دست‌بافت عروسش اسباب شرمندگی برادرهاش خواهد شد. این بود که از همان اول پوست گردو را رو نکرد و تو جیب قایمش کرد.

عروس برادر بزرگه یک دستمال فرستاده بود از جنس پنبه زبر.

برزگر نگاهش کرد و گفت: «خیلی چنگی به دل نمی‌زند، ولی خوب است.»

عروس برادر وسطی یک دستمال بافته بود از جنس پنبه و کتان. برزگر نگاهش کرد و گفت: «این باز بهتر است.»

بعد رو کرد طرف ویکو و پرسید: «تو چی، ويكو؟ عروس تو نمونه دست‌بافت خودش را نفرستاده؟»

ويكو در آورد پوست گردو را گذاشت کف دست پدرش. برادرها تا چشمشان افتاد به پوست گردو غش‌غش زدند زیر خنده که: «ها، ها، ها! عروس ویکو را باش! عوض بافتنی پوست گردو فرستاده!»

اما همین‌که پدرشان نیمه پوست گردو را برداشت و شروع کرد به واکردن روبالشی حریر، خنده رو لبشان خشک شد و جفتشان ماست‌ها را کیسه کردند.

پدرشان حیرت‌زده گفت: «جل‌الخالق! پسر، عروس تو نخ این روبالشی را از کجا آورد؟»

ویکو صاف و ساده جواب داد: «خودم هم نمی‌دانم، والله! همین‌قدر می‌دانم یک زنگوله نقره‌ای کوچولو را دیلینگ دیلینگ به صدا در آورد. نوکر کلفت هاش رفتند، هرکدام یک کلاف نخ ابریشم آوردند. بعدش عروس من نشست و این روبالشی را بافت».

پدرش سوتی کشید و گفت: «عجب! تو عمرم یک همچین بافته‌ای ندیده بودم! عروس‌های دیگر واسه خانه‌داری جان می‌دهند، اما عروس ويكو حقش همین است که شازده خانم باشد.» بعد گفت: «خب! حالا وقتش است که هر سه‌تان بروید دست عروستان را بگیرید و بیاورید خانه. می‌خواهم با چشم‌های خودم آن‌ها را ببینم. همین فردا راه بیفتید.»

فردای آن روز ویکو راه افتاد طرف جنگل. توی راه به خودش می‌گفت: «موش کوچولو راستی راستی زن نازنینی است و من خیلی خیلی دوستش دارم؛ اما حتم دارم برادرهام وقتی ببینند زن‌برادرشان یک موش فسقلی است هرهر می‌زنند زیر خنده و مسخره‌ام می‌کنند. به درک! بگذار بخندند! برای من مهم این است که زن خوبی دارم. پس دیگر واسه چی خجالت بکشم؟»

به آلونک که رسید بی‌معطلی به موش کوچولو گفت حاضر شو برویم خانه.

موش کوچولو را میگویی؟ قند تو دلش آب شد. برگشت گفت: «من باید طبق رسم و رسوم بروم خانه شوهر.»

زنگوله نقره‌ای کوچولو را برداشت، دیلینگ دیلینگ به صدا درآورد و دستور داد کالسکه‌اش را برایش بیاورند. کالسکه که حاضر شد معلوم شد یک پوست گردوست که پنج‌تا موش سیاه آن را می‌کشند. موش

کوچولو نشست توی کالسکه و یک موشِ پیش‌قراول جلو روش و یک موشِ پس قراول پشت سرش، راه افتاد طرف خانه.

ویکو به خودش گفت: «ای‌دادبیداد! حالا برادرهام ببینند غش‌غش می‌زنند زیر خنده!» اما خودش اصلاً خنده‌اش نگرفت. سایه به سایه کالسکه می‌رفت و به موش کوچولو می‌گفت دلواپس نباش، خودم هوایت را دارم. می‌گفت پدرم آدم مهربانی است و حتماً عروسش را می‌پسندد.

از جنگل که در آمدند، رسیدند به یک رودخانه که یک پل پیاده‌رو داشت. وسط‌های پل، برخوردند به مردی که از روبه‌رو می‌آمد.

مرد عابر تا چشمش افتاد به آن کالسکه فسقلی عجیب‌وغریب داد زد: «سپلشک! این دیگر چیست؟» خم شد، نگاه کرد و یک‌دفعه زد زیر خنده و با پایش لگدی زد به پشت کالسکه. موش کوچولو و پنج‌تا اسب سلطنتی و پیش‌قراول و پس قراولش، همه باهم قل خوردند و رفتند، شَپَلق افتادند توی رودخانه.

هوار ويكو در آمد که: «چه‌کار کردی، مرد؟ مگر مرض داشتی؟ طفلکی عروس مرا به کشتن دادی که!»

مرد عابر خیال کرد با یک آدم خل‌وچل طرف است، پا گذاشت به فرار.

ویکو زد تو سر خودش و فغانش در آمد که: «آخ، موش کوچولو دیدی چه خاکی به سرم شد؟ چه یار باوفایی بودی تو، چه عروس نازی بودی تو! قدرت را ندانستم و حالا که از دستم رفته‌ای می‌فهمم چقدر دوستت دارم!»

همین‌جور که داشت برای خودش شیون می‌کرد و زار می‌زد، یک‌دفعه دید یک کالسکه تمام طلای مجلل با پنج‌تا اسب کهر خوش‌هیکل از کنار رود آمدند بالا. یک سورچی با یراق‌آلات طلا، دهنه اسب‌ها را گرفته بود و یک پس قراول با کلاه نوک‌تیز، شق‌ورق، پشت کالسکه ایستاده بود. توی کالسکه، دختری نشسته بود عینهو پنجه آفتاب، پوستش به سرخی انگور یاقوتی و به سفیدی برف، زلف‌های طلایی بلندش مثل جواهر می‌درخشید، ردایی روی بر و دوشش انداخته بود از مخمل مروارید نشان. با دست اشاره کرد به ویکو. ویکو بلند شد و رفت جلو. دختر گفت: «نمی‌آیی پیش من بنشینی؟»

ویکو را میگویی؟ همین‌جور هاج و واج مانده بود و زبانش بند آمده بود، تته‌پته کنان گفت: «من؟ با منید؟»

دخترک پری‌چهر لبخندی زد و گفت: «آن‌وقت‌ها که من موش بودم تو از داشتن یک همچو عروسی شرمنده نبودی؛ حالا که دوباره به‌صورت شازده خانم درآمده‌ام می‌خواهی ولم کنی بروی؟»

ویکو ماتش برد: «موش؟ موش کوچولو تو بودی؟»

شازده خانم سری تکان داد و گفت: «آره، من همان موش کوچولو هستم. دیوها طلسمم کرده بودند. اگر تو ازم خواستگاری نمی‌کردی و آن مرد عابر مرا تو رودخانه نمی‌انداخت هیچ‌وقت این طلسم نمی‌شکست. حالا دیگر طلسم جادو برای ابد شکسته. پس بیا سوار شو برویم خانه پدرت. اول برایمان دعای خیر کند، بعدش عقد کنیم و برویم به قصر خودم.»

همین کار را هم کردند. وقتی پدر ویکو و برادرهاش و زن برادرهاش چشمشان افتاد به یک کالسکه سلطنتی که جلو در خانه ایستاد، ريختند بیرون و بنا کردند به تعظیم کردن و دولا و راست شدن و در همان حال ماتشان برده بود که این تازه‌وارد دم‌کلفتی که سراغشان آمده کیست و چه‌کاری با آن‌ها دارد. ویکو پدرش را که دید داد زد: «بابا! مرا به‌جا نمی آری؟»

برزگر کمرش را راست گرد و نگاهی بالا انداخت و داد کشید: «دهه! این‌که ویکوی خودمان است!»

– «پس می‌خواستی که باشد؟ منم دیگر، ويكو! این هم آن شازده خانمی است که می‌خواهم باش عروسی کنم.»

– «گفتی شازده خانم؟ جل‌الخالق! پسر من کجا، دختر شاه کجا! این شازده خانم را از کجا گیر آوردی؟»

– «از تو جنگل دیگر. از همان‌جایی که درخت نشان داده بود.»

برزگر گفت: عجب! از همان‌جایی که درخت نشان داده بود! شنیده بودم از این راه می‌شود عروس خوبی پیدا کرد، منتهی به چشم خودم ندیده بودم.»

برادر بزرگه و برادر وسطی با یک حسرتی سر تکان دادند و زیر لب گفتند: «ای بخشکی شانس! اگر درخت ماهم رو به جنگل افتاده بود، حالا عوض این زن‌های گشنه‌گدا زنِ شازده داشتیم!»

اما اشتباه می‌کردند. اگر ویکو دختر شازده نصیبش شد برای این نبود که درختش به‌طرف جنگل افتاده بود. برای این بود که او آدم خوش‌قلب و پاک‌طینتی بود. آزارش به یک موش فسقلی هم نمی‌رسید.

القصه. بعدازاین که برزگر برایشان دعای خیر کرد، سوار شدند و رفتند به قصر شازده خانم. به قصر که رسیدند خوش و خرم باهم عروسی کردند و سال‌های سال شاد و خوشبخت زندگی کردند. می‌دانید چرا؟ چون هر دو خوش‌باطن بودند و به هم وفادار و باهم روراست و از جان‌ودل خاطر هم را می‌خواستند.

(این نوشته در تاریخ 17 دسامبر 2020 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *