قصه عامیانه: امیر ارسلان نامدار / جلد 66 مجموعه کتابهای طلائی 1

قصه عامیانه: امیر ارسلان نامدار / جلد 66 مجموعه کتابهای طلائی

داستان عامیانه امیرارسلان نامدار افسانه سرا: میرزا محمدعلی نقیب الممالک

قصه عامیانه

«امیر ارسلان نامدار»

«جلد 66 مجموعه کتابهای طلائی»

آشنایی کودکان و نوجوانان
با ادبیات فارسی و داستان های عامیانه ایران

ـ افسانه سرا: میرزا محمدعلی نقیب الممالک (نقال دربار ناصرالدین شاه)
ـ تلخیص: محمدرضا جعفری
ـ چاپ اول: 1344
ـ چاپ سوم: 1353

داستان عامیانه امیرارسلان نامدار افسانه سرا: میرزا محمدعلی نقیب الممالک

به نام خدا

روزگاری در کشور مصر بازرگانی زندگی می‌کرد که خواجه نعمان نام داشت. خواجه نعمان مردی سرد و گرم چشیده و شصت‌ساله بود.

یک روز خواجه نعمان خواست برای تجارت به هندوستان سفر کند. وقتی‌که همه‌چیز حاضر شد ناخدای کشتی بادبان‌ها را برافراشت و کشتی به راه افتاد. کشتی ده شبانه‌روز در دریا پیش رفت. روز یازدهم نزدیک ظهر بود که یک جزیره از دور پیدا شد. خواجه نعمان که ده شبانه‌روز در کشتی بود، خواست در این جزیره‌ی سبز و خرم گشتی بزند و نفسی تازه کند. پس به ناخدا دستور داد لنگر بیندازد و خودش تنها به جزیره رفت. هنوز راه زیادی نرفته بود که صدای گریه و زاری زنی به گوشش رسید. به‌سوی صدا رفت. چند گامی که برداشت ناگهان چشمش به زن بسیار زیبایی افتاد که لباس‌های کهنه و پاره‌ای به تن داشت. خواجه نعمان از او پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟ مگر چطور شده؟» زن گفت: «من همسر ملکشاه پادشاه روم بودم و خیلی هم برایش عزیز بودم. زندگی‌ام به خوشی می‌گذشت و هر چه که می‌خواستم برایم آماده می‌کرد؛ اما یک روز در قصر نشسته بودم که خدمتکاران دوان‌دوان پیش من آمدند و گفتند: «سام خان فرنگی و سی هزار سرباز از راه دریا به روم آمده‌اند و با سربازان ملکشاه دارند می‌جنگند.» من سخت پریشان شدم. کمی پس‌ازآن یکی از نگهبانان پیش من آمد و گفت: «ملکشاه کشته شده و سام خان فرنگی دارد به قصر شما نزدیک می‌شود.» این را که شنیدم گریه و زاری را سر دادم؛ اما بعد به‌جای آن‌که دست روی دست بگذارم، به فکر چاره افتادم. بی‌درنگ به آشپزخانه رفتم و لباس کنیزها را پوشیدم.

سام خان بر تخت روم نشست و دستور داد همه‌ی کنیزها را دستگیر کردند. من هم جزو کنیزها بودم. ما را در غل و زنجیر کردند و سوار کشتی کردند تا نزد پطرس شاه فرنگی بفرستند. وقتی‌که به این جزیره رسیدیم همه‌ی ما را از کشتی بیرون آوردند تا نفسی تازه کنیم. من هم از کشتی بیرون آمدم و سرگرم گردش و تماشا شدم. یک‌وقت به خود آمدم و دیدم هیچ‌کس در جزیره نیست و همه سوار کشتی شده‌اند و رفته‌اند. من ماندم و این جزیره، حالا چهل روز است که در این جزیره هستم؛ اما ساعتی هزار بار از خدا آرزوی مرگ می‌کنم.»

خواجه نعمان زن را همراه خود به کشتی برد و به ناخدا گفت که کشتی را به‌سوی مصر برگرداند. وقتی‌که به مصر رسیدند خواجه نعمان علاوه بر خرج سفر هند، مد سکه‌ی طلا هم به ناخدا انعام داد و بعد دستور داد همه‌ی دارائی‌اش را از کشتی بیرون آوردند.

پادشاه مصر که خواجه نعمان را می‌شناخت از بازگشت او در شگفت شد و علت برگشتنش را از او پرسید. خواجه نعمان گفت: «پادشاها، در راه شنیدم که پطرس شاه فرنگی، سام خان فرنگی را به همراه یک سپاه سی‌هزارنفری به روم فرستاده است و آن‌ها هم ملکشاه رومی را کشته‌اند و الآن روم در دست سام خان فرنگی است.»

پادشاه این را که شنید به وزیرش گفت: «خواجه نعمان خبر مهمی به ما داد. بد نیست که ما لشکری آماده کنیم چون ممکن است فرنگی‌ها به ما هم حمله کنند.»

از آن‌سوی، وقتی‌که ملکه ملکشاه به خانه‌ی خواجه نعمان رسید کنیزان خواجه به او خدمت کردند و او را به حمام بردند و پس از حمام آرایشش کردند.

وقتی‌که خواجه نعمان به خانه آمد ملکه را دید و در برابر او زانو زد. ملکه از جا بلند شد، دست او را گرفت و او را کنار خود نشاند. خواجه نعمان که سخت شیفته‌ی ملکه شده بود راز دل خود را به او گفت. ملکه‌ی ملکشاه گفت: «تو مرا نجات دادی و به گردن من حق داری اما باید صبر کنی. چون من عزادارم و باید چهل روز برای ملکشاه عزادار باشم. این را هم بگویم که من به‌زودی از ملکشاه فرزندی به دنیا می‌آورم. پس از آن‌که فرزندم به دنیا آمد با تو عروسی می‌کنم.»

خواجه نعمان پذیرفت.

من به‌زودی از ملکشاه فرزندی به دنیا می‌آورم. پس از آن‌که فرزندم به دنیا آمد با تو عروسی می‌کنم

مدتی گذشت. در این مدت خواجه نعمان هرروز نزد او می‌رفت و حال او را می‌پرسید. در روز چهلم به خواجه نعمان خبر دادند که ملکه‌ی ملکشاه پسری به دنیا آورده است.

خواجه نعمان به دیدن کودک رفت و دید با آن‌که هنوز یک روز هم از به دنیا آمدن پسر نگذشته درست مثل بچه‌های چهارپنج‌ماهه است.

پس از هفت روز، خواجه نعمان گروهی از بزرگان شهر را میهمان کرد تا برای پسر نامی پیدا کنند. بزرگان شهر پس از ساعتی گفت‌وشنود اسم پسر را ارسلان گذاشتند.

چند روز پس‌ازآن خواجه نعمان با ملکه‌ی ملکشاه عروسی کرد.

وقتی‌که ارسلان هفت‌ساله شد برایش آموزگار گرفتند تا به او درس بدهد. ارسلان در یادگرفتن درس‌ها چنان زرنگ بود که پس از شش سال می‌توانست به هفت زبان صحبت کند.

یک روز که ارسلان سیزده‌ساله شده بود به نزد خواجه نعمان رفت و گفت: «پدر من از بس درس خواندم خسته شدم. بازرگانی را هم دوست ندارم.»

خواجه نعمان پرسید: «پس چه‌کاری می‌خواهی بکنی؟» ارسلان گفت: «برایم آموزگار شمشیربازی و اسب‌سواری بگیر.» خواجه نعمان پذیرفت و آموزگاری برای ارسلان گرفت.

دو سال که گذشت ارسلان در شمشیربازی و دلاوری مهارت زیادی پیدا کرد به‌طوری‌که یک‌تنه می‌توانست با صد تن بجنگد.

هنگامی‌که ارسلان هجده‌ساله شد، یک روز برای شکار از شهر بیرون رفت. درراه به بیشه‌ای رسید. دید شیری اسبی را کشته و دارد آن را می‌خورد. همین‌که شیر ارسلان را دید از اسب دست کشید و به روی او پرید. ارسلان جا خالی کرد و شیر بر زمین غلتید. ارسلان هم بی‌درنگ شمشیرش را از نیام کشید و در شکم شیر فروکرد؛ اما هنوز شمشیر را بیرون نکشیده بود که صدایی از بالای سرش گفت: «آفرین جوان!» ارسلان سرش را بلند کرد. مردی را بالای درخت دید که مثل بید می‌لرزید. مرد گفت: «من پادشاه مصر هستم. تو کی هستی؟» ارسلان پاسخ داد: «من ارسلان پسر خواجه نعمانم.»

پادشاه از درخت پائین آمد و به ارسلان گفت: «تو جان مرا نجات دادی. فردا به قصر من بیا تا کاری به تو بدهم.» در این وقت همراهان پادشاه که از ترس شیر هر یک به گوشه‌ای گریخته بودند خودشان را به پادشاه رساندند. پادشاه و همراهانش به قصر رفتند و ارسلان هم شاد و خوشحال به خانه برگشت و ماجرا را برای خواجه نعمان تعریف کرد.

فردای آن روز پیکی از طرف پادشاه به خانه خواجه نعمان آمد و به او گفت که پادشاه او و ارسلان را نزد خود خوانده است.

همراهان پادشاه که از ترس شیر هر یک به گوشه‌ای گریخته بودند خودشان را به پادشاه رساندند

خواجه نعمان و ارسلان به بارگاه قصر پادشاه رفتند. پادشاه به خواجه نعمان و ارسلان دستور داد نشستند. در این هنگام چند نفر به قصر آمدند و گفتند: «الماس خان فرنگی و صد نفر دیگر از طرف پطرس شاه فرنگی برای پادشاه پیامی فرستاده‌اند.»

پادشاه وزیرش را به پیشواز الماس خان فرستاد. خواجه نعمان دست ارسلان را گرفت تا از قصر بیرون رود؛ اما پادشاه دستور داد بمانند و گفت: «کسی زبان فرنگی بلد است تا پیام آن‌ها را به زبان ما برگرداند؟»

خواجه نعمان ارسلان را پیش فرستاد. در این وقت الماس خان سررسید و در برابر پادشاه زمین ادب بوسید و در سمت دیگر بارگاه مقابل ارسلان نشست. ارسلان الماس خان را جوان قوی‌هیکل و نیرومندی دید. الماس خان هم چشمش به ارسلان افتاد و جوان هجده‌ساله‌ی زیبا و بسیار نیرومندی را در برابر خود دید.

ارسلان الماس خان را جوان قوی‌هیکل و نیرومندی دید

ارسلان از طرف پادشاه به الماس خان خوش‌آمد گفت و پرسید که برای چه به مصر آمده است. الماس خان نامه‌ای به پادشاه تقدیم کرد. پطرس شاه در آن نامه از پادشاه مصر خواسته بود که ارسلان پسر ملکشاه رومی را با خواجه نعمان و همسرش در زنجیر کنند و به الماس خان بسپرند تا او آن‌ها را به فرنگ ببرد و گفته بود که اگر پادشاه مصر به خواسته‌ی او عمل نکند او به مصر حمله خواهد کرد. پطرس شاه تصویر ارسلان را هم فرستاده بود تا آن‌ها نتوانند حرف او را رد کنند.

ارسلان که به اصل و نسب خود پی برده بود، ناراحت شد. به الماس خان گفت: «من ارسلان هستم و توهم نمی‌توانی نگاه چپ به من بکنی. تو با چه اجازه‌ای اسم مادرم را بر زبان می‌آوری و با چه اجازه‌ای می‌خواهی او را با خود ببری؟»

الماس خان گفت: «من با بچه‌ها حرف نمی‌زنم. اگر تو و خواجه نعمان و مادرت را دست‌بسته به فرنگ نبرم مرد نیستم.»

ارسلان که دیگر داشت از کوره درمی‌رفت گفت: «حرف زیادی نزن! اگر به خاطر احترام پادشاهم نبود با شمشیر پاره‌پاره‌ات می‌کردم.» اما ناگهان در این وقت، الماس خان دست به شمشیر برد و به‌سوی ارسلان یورش آورد. همین‌که الماس خان به جلو ارسلان رسید، ارسلان دست او را گرفت و چنان فشاری به آن داد که صدای شکستن استخوان‌های مچش به گوش رسید و شمشیر از دستش افتاد. ارسلان شمشیر او را برداشت و با آن‌چنان ضربه‌ای بر سر او زد که بدنش دوتکه شد.

در این هنگام که مردم مصر برای تماشای فرنگی‌ها آمده بودند، به همراهان الماس خان حمله بردند و همه را کشتند. فقط یک نفر جان سالم به دربرد.

پادشاه که کشته شدن الماس خان را دید به وزیرش گفت: «خیلی بد شد که فرستاده پطرس شاه در قصر من کشته شد، حالا آشوبی به پا می‌شود.»

وزیر گفت: «قربان چاره‌ی این کار را باید از خواجه نعمان خواست زیرا این ماجرا را او به وجود آورده.»

خواجه نعمان به پادشاه گفت: «قربانت گردم. این پسر بخت و اقبال خوبی دارد. روزی که مادرش را در جزیره‌ی سرواه هندوستان نجات دادم و به خانه‌ام آوردم پنج هزار دینار ثروت داشتم و حالا شصت هزار هزار دینار ثروت دارم. اگر اجازه بفرمایید راهی به نظرم رسیده.»

پادشاه گفت: «بگو ببینم چیست؟»

خواجه نعمان گفت: «من ثروتم را به شما می‌دهم و شما سی هزار سرباز به من بدهید. اگر شما بخواهید کار دیگری بکنید پطرس شاه به خون‌خواهی فرستاده‌اش به سرزمین ما حمله می‌کند؛ اما اگر شما به من سپاه بدهید من و ارسلان به جنگ با رومیان می‌رویم و شما وقتی‌که پطرس شاه آمد می‌توانید به او بگویید که ارسلان از اینجا رفته و توهم اگر می‌خواهی انتقام بگیری برو و با او نبرد کن.»

پادشاه پس از مشورت با وزیرش پیشنهاد خواجه نعمان را پذیرفت.

روز دیگر خواجه نعمان تمام ثروتش را آورد و به وزیر داد. وزیر هم یک سپاه سی‌هزارنفری با اسب و شمشیر و سازوبرگ کامل در اختیار او گذاشت.

وقتی‌که سپاه آماده شد ارسلان و خواجه نعمان از قصر بیرون آمدند و به خانه رفتند.

در خانه ارسلان از مادرش خداحافظی کرد و با خواجه و سربازان به راه افتاد. وقتی‌که به روم رسیدند مردم دهکده‌های روم که دیدند ارسلان پسر پادشاه پیشین آن‌هاست و با آن‌ها هم مهربان است سخت شادمان شدند و کم‌کم بیست هزار نفر دیگر هم به سپاه او پیوستند.

سرانجام پس از چهل روز ارسلان و سپاهیانش به نزدیکی‌های قسطنطنیه رسیدند. سام خان با وزیر و سپه‌سالاران روم که همگی رومی بودند مشورت کرد و قرار گذاشتند که از رومیان بیست هزار سرباز و از فرنگیان سی هزار سرباز به جنگ امیرارسلان بروند وزیر و سپه‌سالاران که فهمیده بودند ارسلان پسر ملکشاه است با سام خان قرار گذاشتند که سپاهیان روم و فرنگ دو اردوی جداگانه بزنند؛ اول فرنگی‌ها وارد جنگ بشوند و اگر اوضاع ناجور شد، رومی‌ها به کمکشان بروند.

روز بعد، سربازان رومی و فرنگی، در خارج شهر اردو زدند. سپاه ارسلان هم به قسطنطنیه رسید و در برابر سپاه سام آرایش جنگی گرفت.

سربازان رومی و فرنگی، در خارج شهر اردو زدند. سپاه ارسلان هم به قسطنطنیه رسید

ارسلان بدون این‌که به سپاهش فرصت آسایش بدهد خودش پیش رفت و هماورد خواست. یکی از سرداران فرنگی به جنگ او رفت، ارسلان هم درنگ نکرد و با یک ضربه شمشیر او را دونیمه کرد و به همین ترتیب ده نفر از سرداران سپاه سام خان را کشت. سام خان که کشته شدن سردارانش را دید شمشیرش را کشید و به ارسلان حمله برد. ارسلان آن‌قدر ایستاد تا سام خان به او رسید. آن‌وقت مچ دستش را در هوا گرفت و چنان فشاری به آن داد که استخوان‌های مچش شکست. بعد ارسلان شمشیر را از دست او بیرون آورد و با آن به فرق سر او زد و او را کشت. سپاه فرنگ که دیدند سام خان کشته شد حمله‌ی خود را شروع کردند. ارسلان یک‌تنه به میان آن‌ها زد. از سوی دیگر خواجه نعمان هم به سپاه ارسلان فرمان حمله داد. سربازان فرنگی که هجده سال بود دست به شمشیر نزده بودند و تن‌آسا شده بودند از سپاه ارسلان شکست خوردند و به اردوی رومیان پناه بردند؛ اما سربازان رومی هم به آن‌ها حمله بردند و همه را کشتند و پیروزمندانه پا به شهر «قسطنطنیه» گذاشتند.

ارسلان یک‌راست به قصر رفت و همان‌جا تاج سلطنت را بر سر گذاشت. همه به او تبریک گفتند و به نامش سکه زدند.

روز دیگر امیرارسلان به همه‌ی سربازان پاداش داد و نامه‌ای هم برای مادرش فرستاد و خبر پیروزی خود را برای او نوشت. سپس به خواجه نعمان گفت که: «به مصر برود و مادرش را به روم بیاورد.»

مدتی گذشت. در این مدت امیرارسلان به آباد کردن کشورش که فرنگی‌ها ویرانش کرده بودند سرگرم بود. پس از آن‌که کشورش را آباد کرد به سرکشی استان‌های مختلف کشورش رفت. یک روز به کلیسایی رسید که فرنگی‌ها آن را ساخته بودند. رفت ببیند در درون کلیسا چه خبر است. وقتی‌که داخل شد تخت بزرگی دید که پرده‌ای در جلوی آن آویزان بود. همین‌که پرده را کنار زد چشمش به تصویر دختر زیبایی افتاد که از زیبایی مثل ماه شب چهارده بود. یکدل نه صد دل به دختر دل بست. از کشیش پرسید: «این دختر کیست؟»

کشیش گفت: «صاحب این تصویر دختر پطرس شاه فرنگی است و اسمش فرخ لقا است. در این دنیا هیچ‌کس نیست که او را دیده باشد و به او دل نبسته باشد. پطرس شاه همین یک دختر را دارد و او را جانشین خود کرده است.»

امیرارسلان دیگر حال‌وروز خودش را نمی‌فهمید. همیشه گرفته و ناراحت به نظر می‌رسید. یک روز خواجه نعمان از او پرسید: «فرزندم، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»، امیرارسلان آنچه را که برایش اتفاق افتاده بود برای خواجه نعمان تعریف کرد.

بعد با چهار نفر از نگهبانانش به بندر رفت تا سوار کشتی شود.

خواجه نعمان هر چه کوشید که فکر فرخ لقا را از سر امیرارسلان بیرون کند نتوانست.

چند روز گذشت. هنوز هم فکر فرخ لقا از سر امیرارسلان بیرون نرفته بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، فکری به سرش زد. یکی از سربازانش را فرستاد تا یک‌دست لباس فرنگی کهنه تهیه کند. وقتی لباس تهیه شد آن را در بقچه‌ای پیچید. بعد با چهار نفر از نگهبانانش به بندر رفت تا سوار کشتی شود.

خواجه نعمان پیش دوید و پرسید: «کجا می‌خواهی بروی؟»

امیرارسلان گفت: «می‌خواهم چند روزی در دریا گردش کنم.» و به خواجه نعمان قول داد که سه روز بعد برگردد.

روز سوم امیرارسلان به ناخدای کشتی دستور داد به «پطرسیه» پایتخت فرنگ برود.

حالا چند کلمه از پطرس شاه بشنوید. پطرس شاه که خبر کشته شدن فرستاده‌اش و خبر شکست سام خان را شنیده بود نمی‌دانست از شدت خشم و ناراحتی چه کند. او با دو وزیرش «شمس وزیر» و «قمر وزیر» دراین‌باره صحبت‌ها کرد. قمر وزیر که آدم دانا اما بدجنس و نیرنگ‌بازی بود و به جادوگری هم چیرگی داشت می‌خواست هر طور که شده شمس وزیر را ازنظر پطرس شاه بیندازد. شمس وزیر هم آدم هشیار و زیرکی بود؛ اما مثل قمر وزیر بدجنس نبود و در جادوگری هم مهارت زیادی نداشت؛ اما پی فرصت می‌گشت که قمر وزیر را ازنظر پطرس شاه بیندازد و مردم را از شر او رهایی دهد.

روزی پطرس شاه با دو وزیرش مشورت می‌کرد که یکی از جاسوسانش از روم خبر آورد که امیرارسلان یکه و تنها با کشتی از روم بیرون آمده است و خیال دارد به پطرسیه بیاید، برای اینکه واله و بی‌قرار فرخ لقا شده است.

پطرس شاه از دو وزیرش راه چاره خواست. قمر وزیر گفت: «دستور بدهید ده تصویر از امیرارسلان بکشند و به ده دروازه‌ی شهر آویزان کنند. پای هر دروازه هم صد نفر نگهبان بگذارید تا اگر امیرارسلان را پای هر یک از دروازه‌ها دیدند دستگیر کنند و بیاورند تا بکشیم.»

پطرس شاه پذیرفت و آنگاه با ناراحتی تصویر امیرارسلان را با خود به قصر دخترش برد.

فرخ لقا که شنیده بود پدرش خشمگین است پیش او رفت تا سبب ناراحتی‌اش را بفهمد. پدرش به او گفت که از کارهای امیرارسلان خشمناک و ناراحت است. فرخ لقا پرسید: «پدر این امیرارسلان کیست؟ این روزها اسمش خیلی بر سر زبان‌ها افتاده؟»

پطرس شاه تصویر ارسلان را به فرخ لقا نشان داد و گفت: «صاحب این تصویر امیرارسلان است.»

فرخ لقا تا چشمش به تصویر امیرارسلان افتاد قلبش لرزید. او هم به امیرارسلان دل بست.

فرخ لقا تا چشمش به تصویر امیرارسلان افتاد قلبش لرزید. او هم به امیرارسلان دل بست

پطرس شاه به او گفت که امیرارسلان می‌خواهد یکه و تنها به شهر بیاید و تعریف کرد که برای دستگیری او چه دستورهایی داده است.

ده روز پس‌ازآن، امیرارسلان به «پطرسیه» رسید، ابتدا لباس فرنگی‌اش را پوشید و از همراهانش خداحافظی کرد و رفت. هوا داشت تاریک می‌شد که ارسلان به دروازه شهر رسید و ناگهان چشمش به تصویر خودش افتاد. در همین وقت یک نفر از عقب او را بغل زد و به‌سرعت با خودش برد.

ناشناس او را به‌جای تاریکی برد. امیرارسلان که به خود آمده بود می‌خواست او را بکشد؛ اما دید که ناشناس پیرمردی بیش نبود، به او تعظیم کرد و به زبان رومی گفت: «امیرارسلان تو با این قیافه اینجا چکار می‌کنی؟» امیرارسلان که فهمیده بود او از مردم روم است ماجرا را برای او تعریف کرد و پیرمرد قول داد تا جایی که بتواند کمکش کند و بعد برایش گفت که اسمش خواجه طاووس است و برادری به اسم خواجه کاووس دارد و هفت سال است که هر دو در آن شهرند و گفت که خواجه کاووس یک تماشاخانه دارد و پطرس شاه اغلب به تماشاخانه‌ی او می‌رود.

آنگاه خواجه طاووس قرار گذاشت که امیرارسلان جای پسر او باشد و خواجه طاووس او را الیاس صدا کند. روز دیگر خواجه طاووس امیرارسلان را به حمام برد و پس‌ازآن او را نزد برادرش خواجه کاووس برد. در راه دوست‌ها و آشناها از خواجه طاووس می‌پرسیدند: «خواجه طاووس این پسر کیست؟» خواجه طاووس هم می‌گفت: «پسرم است که در هشت‌سالگی فرار کرده بود و حالا پس از ده سال پیش من برگشته.»

امیرارسلان در تماشاخانه‌ی خواجه کاووس به کار شراب‌فروشی سرگرم شد. آوازه‌ی زیبایی او در تمام شهر پیچید. مردم دسته‌دسته برای دیدن او می‌آمدند و فقط تنها از او شراب می‌خواستند و وقتی‌که یک جام شراب می‌نوشیدند آن را با سکه‌های طلا پر می‌کردند و به او می‌دادند. امیرارسلان همه‌ی آن‌ها را به خواجه کاووس می‌داد. یک روز سروکله‌ی قمر وزیر پیدا شد. خواجه کاووس پنهانی به امیرارسلان گفت که مواظب باشد رازش را فاش نکند. قمر وزیر یک جام شراب خواست و پس از آن‌که شراب بسیاری نوشید هر کاری کرد نتوانست مچ امیرارسلان را باز کند و او را وادارد که با زبان خودش بگوید که امیرارسلان است؛ اما سرانجام به امیرارسلان گفت از شمس وزیر بترسد و بعد از آنجا رفت.

هنوز قمر وزیر پایش را از تماشاخانه بیرون نگذاشته بود که شمس وزیر آمد. او هم هر کاری کرد نتوانست از امیرارسلان حرفی بیرون بکشد؛ اما پس از ساعتی سروکله زدن، به امیرارسلان گفت که از قمر وزیر بترسد و از آنجا رفت.

هنوز قمر وزیر پایش را از تماشاخانه بیرون نگذاشته بود که شمس وزیر آمد

دو ماه به همین ترتیب گذشت. در این مدت هرروز شمس وزیر و قمر وزیر امیرارسلان را سؤال‌پیچ می‌کردند؛ اما نتوانستند کلمه‌ای درباره‌ی اسم‌ورسمش از دهان او بیرون بکشند.

یک روز صبح شنید که جارچی جار میزند. ایستاد و گوش داد، جارچی جار می‌زد که: «امیر هوشنگ پسر پاپاس شاه فرنگی برادر پطرس شاه به خواستگاری فرخ لقا آمده است.»

دنیا در نظر امیرارسلان تیره‌وتار شد.

از آن‌سوی امیر هوشنگ به حضور پطرس شاه رفت و تقاضای خود را با او در میان گذاشت. پطرس شاه با وزیرانش مشورت کرد. شمس وزیر می‌گفت که بهتر است پطرس شاه اول امیرارسلان را از میان بردارد و آنگاه فرخ لقا را به امیر هوشنگ بدهد. قمر وزیر می‌گفت که جشن عروسی را هر چه زودتر بگیرند بهتر است. باری، شمس وزیر و قمر وزیر آن‌قدر بگومگو کردند تا کار به‌جایی کشید که پطرس شاه دستور داد شمس وزیر را زندانی کردند و برای عروسی دخترش هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و در روز هفتم دست فرخ لقا را در دست امیر هوشنگ گذاشتند.

امیرارسلان که از عروسی باخبر بود خیلی ناراحت شد. شب هفتم یک‌دست لباس شب‌گردی تهیه کرد و پوشید و شمشیر و خنجر و یک کمند ابریشمی برداشت و به قصر رفت. وقتی‌که به قصر رسید کمند انداخت و از دیوار قصر بالا رفت و خود را به عمارت قصر رساند. دید امیر هوشنگ تنها نشسته است و شراب می‌نوشد. به‌سوی دیگر قصر رفت و دید فرخ لقا تنها در اتاقی نشسته و می‌خواهد با نوشیدن یک جام پر از زهر خودش را بکشد. همین‌که فرخ لقا جام را به دهان برد امیرارسلان فریاد زد: «دست نگهدار!» و دوید و جام را از دست او گرفت.

فرخ لقا همین‌که امیرارسلان را دید او را شناخت. نشستند و مدتی راز و نیاز کردند.

از سوی دیگر امیر هوشنگ که چشم‌به‌راه فرخ لقا بود هر چه نشست دید از فرخ لقا خبری نیست. از جا بلند شد و به اتاق فرخ لقا رفت و امیرارسلان را نزد او دید! بی‌درنگ شمشیرش را کشید و به امیرارسلان حمله برد. امیرارسلان از زیر ضربه‌ی او جا خالی کرد و شمشیرش را کشید. امیر هوشنگ باز شمشیرش را بالا برد که ضربه‌ی دیگری بزند؛ اما امیرارسلان پیش‌دستی کرد و شمشیرش را در قلب او فروبرد و امیر هوشنگ جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

امیرارسلان پیش‌دستی کرد و شمشیرش را در قلب او فروبرد و امیر هوشنگ جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

فرخ اما گفت: «چرا او را کشتی؟ می‌ترسم بلائی بر سرت بیاید.»

امیرارسلان گفت: «تو الآن برو بخواب اگر فردا از تو پرسیدند: «کی امیر هوشنگ را کشت؟» بگو: «نمی‌دانم.» وقتی‌که ما تنها شدیم امیر هوشنگ رفت که عبادت کند. من هم هر چه منتظر شدم نیامد و رفتم خوابیدم.» و تا می‌توانی گریه کن.» و بعد از او جدا شد.

فردای آن روز، هنوز خروس نخوانده بود که امیرارسلان به حمام رفت و لکه‌های خون را از تنش شست و خوشحال و شادمان از حمام بیرون آمد.

از آن‌طرف وقتی‌که پطرس شاه از مرگ امیر هوشنگ باخبر شد از غم و اندوه زیاد تاج سلطنت را از سرش برداشت و بر زمین کوبید و خواست قمر وزیر را بکشد، چون او با عروسی فرخ لقا موافقت کرده بود؛ اما بازهم قمر وزیر بدجنس کار خودش را کرد و تقصیر را به گردن داروغه انداخت و گفت: «قاتل را باید از داروغه بخواهید!»

پطرس شاه الماس خان داروغه را که مرد دلیر و زرنگی بود نزد خود خواست و به او گفت که باید قاتل امیر هوشنگ را پیدا کند.

الماس خان با چند سرباز همه شهر را گشت تا به تماشاخانه‌ی خواجه کاووس رسید و امیرارسلان را دید. جلو رفت و گفت: «ای جوان! بیا و از روی جوانمردی بگو که کی هستی و چرا دیشب امیر هوشنگ را کشتی؟ اگر راست بگویی با تو کاری ندارم؛ اما اگر راست نگویی بیچاره‌ات می‌کنم.»

امیرارسلان برای او سوگند خورد که پسر خواجه طاووس است و شب پیش را هم در خانه پیش پدر و عمویش بوده؛ اما الماس خان که گرگ باران‌دیده‌ای بود حرف او را قبول نکرد و از خواجه طاووس و خواجه کاووس هم بازپرسی کرد. آن‌ها هم همان جواب را به او دادند. الماس خان اوقاتش تلخ شد و دستور داد آن‌ها را در زنجیر کردند و پیش پطرس شاه بردند.

وقتی‌که آن‌ها نزد پطرس شاه رسیدند الماس خان گفت: «قربان این پسر که می‌گوید اسمش الیاس است فرنگی نیست. شاید از اهالی مصر باشد. امیر هوشنگ را هم او کشته است.»

ارسلان برای پطرس شاه سوگند خورد که امیر هوشنگ را نکشته است و اهل مصر هم نیست و اهل فرنگ است و اسمش الیاس است؛ اما چون تا آن‌وقت کمتر پادشاه از الماس خان حدس و گمان ناروایی شنیده بود دستور داد او و خواجه طاووس را اعدام کنند. جلاد حاضر شد و همین‌که خواست آن‌ها را بکشد، ناگهان قمر وزیر از راه رسید و گفت: «قربانت گردم الماس خان اشتباه می‌کند. این‌ها قاتل نیستند.»

پطرس شاه گفت: «پس چطور؟ تا حالا الماس خان هیچ‌وقت اشتباه نکرده.»

قمر وزیر گفت: «چند سال پیش که اوضاع آشفته بود الماس خان دو سه بار از روی حدس چند نفر را دستگیر کرد و حدسشی درست از آب درآمد؛ اما حالا که مدتی است اتفاقی نمی‌افتد الماس خان خیال می‌کند که می‌تواند خون بی‌گناهان را بریزد.»

باری قرار گذاشتند که یک‌شب صبر کنند و امیرارسلان و خواجه طاووس و خواجه کاووس هم زندانی باشند و اگر در آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد امیرارسلان قاتل شناخته شود و اعدام شود.

آن شب الماس خان با چهارصد نفر سرباز همه شهر را گشت تا مبادا رویداد ناگواری پیش آید. صبح که شد الماس خان سه زندانی‌اش را نزد پطرس شاه برد پطرس شاه هم دستور داد آن‌ها را اعدام کنند. جلاد حاضر شد و همین‌که خواست کارش را شروع کند خبر آوردند که شب گذشته ملک التجار و سه پسر و کنیزش را کشته‌اند و دو هزار هزار دینار هم از او به دزدی برده‌اند.

پطرس شاه که این را شنید ناراحت شد و دستور داد به‌جای امیرارسلان الماس خان را اعدام کنند؛ اما الماس خان اجازه خواست که تا سه روز دیگر دزد را دستگیر کند و اگر نکرد اعدام شود.

آنگاه امیرارسلان که بی‌گناه شناخته شده بود به پطرس شاه گفت: «قربانت گردم یک ورقه تأمین جانی به من بدهید چون ممکن است الماس خان بازهم دست از سر من برندارد و مرا متهم کند.»

پطرس شاه یک ورقه امضا کرد و به او داد. الماس خان هم ورقه‌ای از پطرس شاه گرفت که اگر پس از غروب آفتاب کسی در خیابان‌های شهر دیده شود حق دارد او را دستگیر کند و بکشد.

امیرارسلان تا نیمه‌های آن شب با خواجه طاووس و خواجه کاووس صحبت کرد. وقتی‌که آن دو خوابیدند امیرارسلان هم خواست بخوابد؛ اما به سرش زد که به دیدن فرخ لقا برود. لباس رزم پوشید و شمشیر و کمند برداشت و به قصر فرخ لقا رفت و هر چه روی‌داده بود برای او تعریف کرد. امیرارسلان تا نزدیکی‌های صبح با فرخ لقا راز و نیاز می‌کرد. وقتی‌که صبح نزدیک شد امیرارسلان به خانه رفت و لباسش را عوض کرد و تا صبح خوابید و بعد هم با خواجه طاووس و خواجه کاووس به تماشاخانه رفت.

شب دیگر هم باز به دیدن فرخ لقا رفت و وقتی‌که صبح نزدیک شد از فرخ لقا خداحافظی کرد و از دیوار قصر بالا رفت؛ اما همین‌که پایش به بیرون قصر رسید از سر یک پیچ چهار مشعل پیدا شد و الماس خان با چهارصد شبگرد وارد خیابان شد.

الماس خان امیرارسلان را دید و فریاد زد: «سیاهی کیستی؟!»

امیرارسلان جواب نداد. الماس خان گفت: «بایست که شناختمت.»

امیرارسلان گفت: «درست شناختی؛ اما اگر مردی بیا و مرا دستگیر کن.»

الماس خان با چهارصد شبگرد وارد خیابان شد.

الماس خان یکی از سربازانش را فرستاد تا او را دستگیر کند؛ اما امیرارسلان با یک ضربه او را کشت. الماس خان خودش به جنگ او رفت. امیرارسلان به او هم مهلت نداد و او را با یک ضربه کشت. در این وقت سربازان الماس خان همگی به امیرارسلان یورش آوردند، او هم یک‌تنه به جنگ آن‌ها رفت. امیرارسلان، به‌تنهایی با همه جنگید و آن‌ها را از پای درآورد؛ اما داشت خسته می‌شد که دید سیزده نفر سیاه‌پوش نقاب‌دار به کمکش آمدند. سیاه‌پوش‌ها با سربازان الماس خان جنگیدند و به‌جز بیست نفر همه را کشتند. سردسته‌ی سیاه‌پوش‌ها امیرارسلان را به خانه‌ی خودش برد. امیرارسلان از او تشکر کرد؛ اما مرد گفت: «فقط امشب نبود که جان تو را نجات دادم. حالا راستش را بگو، کی هستی.»

امیرارسلان بازهم گفت که الیاس پسر خواجه طاووس است و از سیاه‌پوش پرسید که کیست. سیاه‌پوش هم نقاب را از صورتش برداشت. قمر وزیر بود. قمر وزیر گفت: «من خیلی به گردن تو حق دارم. این من بودم که ملک التجار را کشتم تا تو کشته نشوی. حالا بازهم دوستی مرا قبول نداری و نمی‌خواهی بگویی که کی هستی؟»

امیرارسلان بازهم خودش را نباخت و گفت: «من الیاس پسر خواجه طاووسم.»

اما سرانجام نتوانست خودداری کند و خودش را معرفی کرد. ساعتی بعد امیرارسلان به خانه برگشت و ماجرا را برای خواجه طاووس و خواجه کاووس تعریف کرد و آن‌ها هم بنای آه و ناله را گذاشتند.

***

سربازان الماس خان نزد پطرس شاه رفتند و جریان را برای او تعریف کردند و گفتند: «از قرار قاتل الماس خان الیاس پسر خواجه طاووس است.»

پطرس شاه هم فرستاد امیرارسلان را دستگیر کردند و خواست او را بکشد؛ اما قمر وزیر نگذاشت و گفت که پطرس شاه ده شبانه‌روز به او مهلت بدهد و اگر او در آن مدت نتوانست از الیاس اعتراف بگیرد و یا دزد را دستگیر کند آن‌وقت الیاس را بکشند. پطرس شاه پذیرفت. آنگاه قمر وزیر هزار سرباز به نگهبانی قصر فرخ لقا گذاشت و به پطرس شاه گفت که خیالش راحت باشد و امیرارسلان را به خانه خودش برد.

امیرارسلان چهار شب آنجا ماند و در شب چهارم به سرش زد که به دیدن فرخ لقا برود و این موضوع را با قمر وزیر در میان گذاشت و قمر وزیر هم قبول کرد و گفت: «این کار یک شرط دارد و آن این است که به فرخ لقا نگویی که من تو را به قصر آورده‌ام.»

امیرارسلان قبول کرد و با قمر وزیر از راهی پنهانی به دیدن فرخ لقا رفت. قمر وزیر هم در گوشه‌ای پنهان شد و منتظر ماند تا او برگشت. به همین ترتیب چهار شب دیگر هم گذشت.

قمر وزیر هرروز به پطرس شاه می‌گفت: «این الیاس عجب پسر بدجنسی است. تا حالا هر چه کرده‌ام اعتراف نکرده، خدا می‌داند شاید بی‌گناه باشد.»

شب هشتم قمر وزیر از امیرارسلان پرسید: «دلت می‌خواهد فرخ لقا تا آخر عمر پیش تو باشد؟»

امیرارسلان گفت: «البته که دلم می‌خواهد!»

قمر وزیر گفت: «چون فرخ لقا دلدادگان زیادی داشت پدرش به من و شمس وزیر دستور داد طلسمی ساختیم تا مبادا او را بدزدند. این طلسم یک گردنبند است که دوازده دانه یاقوت دارد و به گردن فرخ لقا است. تا وقتی‌که این گردنبند به گردن اوست هیچ‌کس نمی‌تواند او را از این شهر بیرون ببرد. باید هر طور شده این گردنبند را از گردنش باز کنی و برای این کار اول باید بی‌هوشش کنی.»

این طلسم یک گردنبند است که دوازده دانه یاقوت دارد و به گردن فرخ لقا است

سپس کاغذی به امیرارسلان داد که تویش گرد سبزرنگی بود و گفت: «این را به فرخ لقا بده تا بخورد. وقتی‌که بی‌هوش شد اول گردنبند را از گردنش باز کن و آن‌وقت او را به اینجا بیاور. فردا شب شما را از شهر بیرون می‌برم!»

امیرارسلان به دیدن فرخ لقا رفت و پس از مدتی به هر وسیله‌ای بود او را بی‌هوش کرد و گردنبند را از گردن او باز کرد و در جیب خود گذاشت و همین‌که خواست او را از زمین بلند کند ناگهان ضربه‌ی محکمی به سرش خورد و از هوش رفت.

وقتی‌که به هوش آمد، اتاق را پر از خون دید. خوب نگاه کرد متوجه شد که سر فرخ لقا را بریده‌اند. گریه و زاری را سر داد و هر طور بود خودش را به قمر وزیر رساند و ماجرا را برای او تعریف کرد، وقتی‌که خواست گردنبند را به او بدهد متوجه شد که گردنبند هم ناپدید شده. قمر وزیر ارسلان را دلداری داد و به غلامانش گفت که مواظب او باشند و خودش رفت. فردا صبح وقتی‌که پطرس شاه از مرگ فرخ لقا باخبر شد، آه از نهادش برآمد و گریه و زاری را سر داد و سپس گروهی را پی قمر وزیر فرستاد؛ اما آن‌ها برگشتند و گفتند که قمر وزیر بیمار است.

پطرس شاه چاره‌ای نداشت جز آن‌که خودش به زندان برود و شمس وزیر را آزاد کند و از او کمک بخواهد. وقتی‌که شمس وزیر آزاد شده پادشاه موضوع را برای او تعریف کرد. شمس وزیر به پطرس شاه گفت: «قربانت گردم دخترت را به یک شرط زنده می‌کنم!»

پطرس شاه پرسید: «به چه شرطی؟»

شمس و زیر گفت: «به این شرط که اگر او را زنده کردم امیرارسلان رومی را در هر جا که توانستی پیدا کنی و دست دخترت را در دست او بگذاری!» پطرس شاه از روی ناچاری پذیرفت. شمس وزیر که راه مخفی قصر را می‌دانست دستور داد جسد فرخ لقا را برداشتند و به آنجا بردند. آنگاه دستور داد که یک تل هیزم آوردند و هیزم‌ها را آتش زد سپس به پطرس شاه گفت که جسد فرخ لقا را توی آتش بیندازد. پطرس شاه قبول نکرد و خود شمس وزیر جسد را توی آتش انداخت و در برابر چشم‌های وحشت‌زده شاه و همراهانش خودش هم توی آتش پرید.

از آن‌سوی قمر وزیر خوشحال در خانه‌اش نشسته بود که نوکرانش خبر آوردند پطرس شاه خودش به زندان رفته و شمس وزیر را آزاد کرده.

قمر وزیر از این خبر ماتش برد. پیش امیرارسلان که داشت گریه و زاری می‌کرد رفت و گفت: «این‌قدر گریه نکن چون فرخ لقا پیش من است. من هم اگر وقت داشتم کمکت می‌کردم؛ اما حالا نوبت توست که به من کمک کنی.» امیرارسلان که هیچ کاری را از قمر وزیر بعید نمی‌دانست حرف او را باور کرد. قمر وزیر یک کتاب و یک کمان و دو تیر به امیرارسلان داد و گفت: «به باغ برو و این تیرها و کمان را کنارت بگذار و بنشین این کتاب را بخوان. صدایی به تو می‌گوید که کتاب را نخوان؛ اما تو به حرف او گوش نکن و کتاب بخوان. سپس آتشی پیدا می‌شود و از میان آتش اژدهای بزرگی بیرون می‌آید. اژدها هم به تو التماس می‌کند که کتاب را نخوانی؛ اما به حرف او هم گوش نکن و بگذار به بیست قدمیت برسد. آن‌وقت تیرکمان را بردار و اول یک تیر به چشم راستش بزن و بعد یک تیر هم به چشم چپش آن‌وقت من تو را به فرخ لقا می‌رسانم.»

امیرارسلان قبول کرد و همراه قمر وزیر به باغ رفت و همان کارها را کرد. همه‌چیز همان‌طور که قمر وزیر گفته بود اتفاقی افتاد تا آن‌که اژدها به بیست قدمی او رسید. همین‌که امیرارسلان خواست تیری به چشم اژدها بزند صدای فرخ لقا به گوشش رسید: «امیرارسلان تا حالا هر چه به حرف این قمر وزیر بدجنس گوش کردی بس است. مبادا تیر را به چشم اژدها بزنی. تیر را به چشم قمر وزیر بزن». امیرارسلان هم وقتی‌که این حرف را شنید ناگهان به‌سوی قمر وزیر برگشت و تیر را به چشم راست او زد. در این وقت آذرخشی درخشید و روز مثل شب تاریک شد و امیرارسلان از هوش رفت. وقتی‌که به هوش آمد دید تک‌وتنها دریک بیابان است. تصمیم گرفت خودش را به یک آبادی برساند. پنج شبانه‌روز راه رفت و در این مدت به‌جز خارها و بوته‌های بیابان چیزی نخورد.

همین‌که امیرارسلان خواست تیری به چشم اژدها بزند صدای فرخ لقا به گوشش رسید

روز ششم از دور چشمش به باغی افتاد. به‌سوی باغ رفت و داخل باغ شد و به ساختمانی رسید.

از توی ساختمان صدای ناله فرخ لقا را شنید. به درون رفت و دید فرخ لقا را با طناب به زمین بسته‌اند و سنگ بزرگی روی سینه‌اش گذاشته‌اند.

امیرارسلان سنگ را از روی سینه‌ی او برداشت و او را به هوش آورد. فرخ لقا ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: «اگر از همان موقعی که شب‌ها پیش من می‌آمدی می‌گفتی که قمر وزیر تو را به قصر من می‌آورد کار به اینجا نمی‌کشید و من به تو می‌گفتم که قمر وزیر عاشق من است.»

امیرارسلان با ناراحتی خنجرش را کشید و خواست طناب‌ها را پاره کند؛ اما هر چه کرد نتوانست طناب‌ها را پاره کند. فرخ لقا از او خواست که هر چه زودتر ازآنجا برود؛ اما امیرارسلان نپذیرفت، آنگاه فرخ لقا جای شراب و غذا را به امیرارسلان نشان داد. امیرارسلان هم رفت و کمی شراب و کباب و نان آورد و یک جام شراب در دهان فرخ لقا خالی کرد؛ و یک جام هم خودش نوشید. سپس کباب و نان را هم لقمه‌لقمه در دهان او گذاشت و خودش هم خورد. وقتی‌که غذا خوردند فرخ لقا به امیرارسلان گفت: «بهتر است تو بروی چون الآن نمی‌توانی مرا نجات بدهی. شاید قمر وزیر هم سر برسد.»

همین‌که فرخ لقا این حرف را زد قمر وزیر سررسید. امیرارسلان شمشیرش را کشید و ضربه بسیار محکمی به کمر قمر وزیر زد؛ اما ضربه کارگر نشد. قمر وزیر شمشیرش را کشید و خواست به امیرارسلان ضربه‌ای بزند که ناگهان دستی از غیب پیدا شد و قمر وزیر و فرخ لقا را به هوا برد. امیرارسلان از حال رفت و وقتی‌که به حال آمد هیچ‌کس را در باغ ندید. کمی کباب و نان و شراب برداشت و به راه افتاد.

ده شبانه‌روز راه رفت روز دهم غذایش تمام شد. ازآن‌پس هر وقت گرسنه‌اش می‌شد خار و بوته بیابان را می‌کند و می‌خورد.

شش ماه به همین ترتیب گذشت. لباس‌هایش پاره شده بود. موهایش به زمین می‌رسید و ناخن‌هایش مثل ناخن‌های پلنگ دراز شده بود. دیگر داشت امید به زندگی را از دست می‌داد که ناگهان کوهی را در برابر خود دید. به هزار زحمت از کوه بالا رفت. در آن‌طرف کوه تا چشمش کار می‌کرد جنگل می‌دید. از جنگل صدای شرشر آب به گوشش رسید. از کوه پائین رفت و خودش را به جنگل رساند و آبی نوشید و جانی گرفت.

وقتی‌که کمی خستگی درکرد از دور چشمش به قلعه‌ای افتاد؛ اما چون شب نزدیک بود همان‌جا ماند.

صبح روز دیگر به قلعه رفت. وقتی‌که پا به حیاط قلعه گذاشت دوازده هزار سوار زره‌پوش دید؛ اما همه سوارها خاموش و بی‌صدا ایستاده بودند. پیش رفت و از یکی پرسید: «اسم این قلعه چیست؟»

پاسخی نشنید. خوب نگاه کرد، آن دوازده هزار نفر همه از سنگ بودند. در میان آن‌ها یک‌تخت بود که جوان بسیار زیبایی روی آن نشسته بود و دورتادور او هفت‌صد وزیر نشسته بودند، آن‌ها هم همه از سنگ بودند.

امیرارسلان دلش به حال آن‌ها سوخت. پیش خودش فکر کرد که حتماً زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای هست. کمی در قلعه گشت و ناگهان چشمش به چاهی افتاد.

سر چاه رفت، صدایی به او گفت: «تو کی هستی؟ اگر امیرارسلانی بگو چون با تو کاری دارم.»

امیرارسلان همین‌که خودش را معرفی کرد به ناگاه گردنبندی که از گردن فرخ لقا باز کرده بود جلوی پایش افتاد.

صدا گفت: «این را بردار و برو چون ممکن است بلایی بر سرت بیاید.»

چند ساعت بعد وقتی‌که سیاهی شب همه‌جا را در خود فروبرد دیوی به بزرگی یک کوه وارد قلعه شد امیرارسلان خودش را پنهان کرد. دیو زنجیری به گردن یک سگ سیاه بزرگ بسته بود و سر زنجیر را به دست داشت. سگ به‌شدت گریه می‌کرد.

دیو زنجیری به گردن یک سگ سیاه بزرگ بسته بود و سر زنجیر را به دست داشت. سگ به‌شدت گریه می‌کرد.

دیو با یک شلاق سیمی صد ضربه به پشت سگ زد و گفت: «باید مواظب قلعه باشی. اگر امیرارسلان رومی آمد او را بگیر. من ارسلان را از تو می‌خواهم. تا وقتی‌که او را به دست من ندهی شبی هزار ضربه شلاقت می‌زنم.»

بعد تنوره کشید و رفت؛ اما کمی که گذشت برگشت. این بار تختی به همراه داشت که زن زیبایی روی آن نشسته بود. زن گریه و زاری می‌کرد. دیو زن را به سگ سپرد و یک شمشیر هم به دست سگ داد و گفت: «مواظب او باش.» و باز تنوره کشید و به هوا رفت.

کمی پس‌ازآن سوار نقاب‌داری پا به قلعه گذاشت و از سگ خواست دختر را آزاد کند؛ اما سنگ قبول نکرد. سوار از اسب پیاده شد و با سگ جنگید. امیرارسلان هم از فرصت استفاده کرد و سوار اسب او شد و از قلعه فرار کرد. هفت شبانه‌روز اسب راند. روز هفتم به شهری رسید. پیش از آنکه وارد شهر شود از اسب پیاده شد و آن را در گوشه‌ای رها کرد زیرا ممکن بود اهالی آن شهر با اسب و صاحبش آشنا باشند.

امیرارسلان وارد شهر شد. همه مردم شهر سیاه پوشیده بودند. او به یک غذا فروشی رفت و غذای زیادی خورد و به صاحب غذا فروشی گفت که یک تاجر است و کشتی‌اش در دریا غرق شده و شش ماه است که آواره شده. سپس شمشیرش را به‌جای پول به او داد. پس‌ازآن به بازار شهر رفت و به مغازه پیرمرد پاره‌دوزی رسید که تمام اسباب کارش از طلا و جواهر بود. پیرمرد گریه‌کنان کفش می‌دوخت و می‌گفت: «ای امیرارسلان رومی خدا لعنتت کند که ما را خانه‌خراب کردی.»

امیرارسلان همان‌جا نشست و کارهای پیرمرد را تماشا کرد. پیرمرد ساعتی یک‌بار به پشت مغازه‌اش می‌رفت و با دست خون‌آلود برمی‌گشت.

چند ساعت بعد عده‌ی زیادی به دنبال پیرمرد آمدند و او را پیش پادشاه بردند.

پادشاه همین‌که پیرمرد را دید بنای گریه و زاری را گذاشت و گفت: «پدر، من فقط یک فرزند دارم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.»

پیرمرد گفت: «شکیبا باشید. کسی که چشم‌به‌راه او هستیم هنوز نیامده؛ اما به‌زودی می‌آید.»

آنگاه پیرمرد از قصر پادشاه بیرون آمد و امیرارسلان هم به دنبال او به مغازه‌اش رفت و جلو مغازه او نشست. پیرمرد تا غروب ساعتی یک‌بار به پشت مغازه‌اش می‌رفت و با دست خون‌آلود برمی‌گشت. وقتی‌که غروب شد امیرارسلان خواست به کاروانسرایی برود، اما پیرمرد نگذاشت، برایش غذا و شراب هم آورد. بعد از امیرارسلان پرسید: «جوان راست بگو آیا تو امیرارسلان نیستی؟»

امیرارسلان هم جواب داد: «خیر» و هر چه پیرمرد با فشاری کرد سودی نداشت.

پیرمرد در میان باغ نشسته بود و دیگی جلویش بود

زمانی گذشت و باز پیرمرد به پشت مغازه‌اش رفت امیرارسلان هم به دنبال او رفت. در پشت مغازه باغ زیبایی دید. پیرمرد در میان باغ نشسته بود و دیگی جلویش بود. آتشی زیر دیگ نبود؛ اما پیرمرد با یک ملاقه دیگ را به هم می‌زد و گریه می‌کرد و به امیرارسلان نفرین می‌فرستاد. مدتی گذشته، پیرمرد از جا بلند شد و به زیرزمین رفت. امیرارسلان هم به دنبال او رفت. در میان زیرزمین سگ بزرگی را به چهارمیخ کشیده بودند. پیرمرد پانصد ضربه شلاق به سگ زد، بعد خسته شد و از زیرزمین بیرون رفت، امیرارسلان رفت و با سگ صحبت کرد. سگ به او گفت «امیرارسلان مبادا خودت را معرفی کنی. اگر به این پیرمرد جادوگر بگویی که امیرارسلانی بی‌درنگ تو را می‌کشد.» و از امیرارسلان خواهش کرد که او را از بند برهاند. امیرارسلان سگ را آزاد کرد. سنگ هم بی‌درنگ پرید و شمشیر زمرد نگاری را که روی طاقچه بود برداشت و گفت: «های امیرارسلان، خوب به چنگم افتادی!» و به‌سوی او یورش برد. امیرارسلان پا به فرار گذاشت و دوید تا به باغ رسید. پیرمرد که در باغ بود همین‌که سگ را با شمشیر به دنبال امیرارسلان دید فریاد زد: «ای جوان مرا بیچاره کردی.» و به دنبال سگ دوید.

سگ هم با یک ضربه‌ی شمشیر او را کشت. امیرارسلان خود را توی مغازه انداخت و در را پشت سرش بست. ناگهان صدای رعدوبرق بلند شد و زمین لرزید.

فردای آن روز مردم که دیدند پیرمرد سر کارش نیست، داروغه را صدا کردند و به داخل مغازه ریختند و با جسد پیرمرد روبرو شدند. آن‌ها امیرارسلان را به جرم کشتن پیرمرد دستگیر کردند و پیش پادشاه بردند.

پادشاه از امیرارسلان پرسید: «آیا تو امیرارسلان هستی؟»

امیرارسلان همان سرگذشت دروغی را برای پادشاه هم تعریف کرد. پادشاه دستور داد امیرارسلان را دار بزنند همین‌که خواستند طناب دار را به گردنش بیندازند دستی از غیب آمد و او را به هوا بود.

امیرارسلان از ترس بی‌هوش شد. وقتی‌که به هوش آمد خودش را در میدان زیبا و باصفایی دید. یک دیو هم جلویش ایستاده بود. دیو به او گفت: «ای جوان نترس. با تو کاری ندارم. پادشاه ما با توکار دارد.»

امیرارسلان به قصر پادشاه رفت. پادشاه از او پرسید: «برای چه می‌خواستند تو را اعدام کنند!»

امیرارسلان هم ماجرای پیرمرد پاره‌دوز را برای او گفت.

امیرارسلان به قصر پادشاه رفت

بعد پادشاه گفت: «این شهر را حضرت سلیمان ساخته و اسمش شهر «صفا» است اسم من هم اقبال شاه است. من پری‌زادم و تو آدمیزاد. همیشه آدمیزادها به پری‌زادها نیازمندند؛ اما حالا من به تو احتیاج دارم. بگو ببینم تو امیرارسلان رومی هستی یا این‌که تو را اشتباهی پیش ما آوردند». امیرارسلان آنچه را به پیرمرد پاره‌دوز گفته بود به پادشاه هم گفت. پادشاه دنبال وزیرش فرستاد. وزیر پادشاه آصف نام داشت و مرد بسیار دانایی بود و هر چه می‌گفت راست بود. آصف وزیر، امیرارسلان را شناخت و به پادشاه گفت: «او امیرارسلان است» و ماجرای زندگی او را از اول تا آخر تعریف کرد؛ اما امیرارسلان بازهم زیر بار نرفت.

در قصر پادشاه دو تخت بود. آصف وزیر، امیرارسلان را به‌طرف یکی از تخت‌ها برد. پیرمرد پاره‌دوز روی آن تخت بی‌هوش افتاده بود. آصف وزیر پیرمرد را به هوش آورد. امیرارسلان که تا آن‌وقت خوب پیرمرد را نگاه نکرده بود متوجه شد او همان شمس وزیر است؛ اما چشم راستش کور شده. امیرارسلان گریه را سر داد؛ اما شمس وزیر او را دلداری داد.

امیرارسلان تمام ماجرا را ازآنجاکه تیری به چشم قمر وزیر زده بود برای شمس وزیر تعریف کرد و گردنبند را هم به او نشان داد.

آصف وزیر دوباره شمس وزیر را خوابانید و امیرارسلان را پیش اقبال شاه برد و گفت: «او همان امیرارسلان است.»

اقبال شاه امیرارسلان را کنار خود نشاند. امیرارسلان از اقبال شاه پرسید: «روی تخت دیگر کی خوابیده؟»

اقبال شاه جواب داد: «روی آن تخت پسر من که با شمشیر زمرد نگار زخمی شده خوابیده است.»

آنگاه به آصف وزیر گفت: «تمام ماجرا را برایش بگو.»

آصف وزیر گفت: «این پسر، ملک فیروز است. او شیفته‌ی «گوهر تاج» دختر پادشاه شهر «لعل» شد و با او عروسی کرد. شب عروسی آن دو باهم تنها شدند؛ اما پس از یک ساعت ناگهان صدای فریادی شنیدیم. وقتی‌که به اتاق رفتیم دیدیم ملک فیروز در خون خودش غرق‌شده و از دختر خبری نیست. با هزار زحمت او را به هوش آوردیم. او تعریف کرد که ناگهان دیوی وارد اتاق شد و با شمشیر زمرد نگار بر سر او زد.

باری از آن روز تا حالا ملک فیروز همین‌طور بی‌هوش به گوشه‌ای افتاده است. آن دیو فولاد زره بود. کسی نیست که بتواند با او برابری کند. مادر فولاد زره بدن او را طلسم کرده و هیچ شمشیری به‌جز شمشیر زمرد نگار که در دست خود اوست بر بدن او و مادرش کارگر نیست. شمشیر زمرد نگار در دست هر کس که باشد سحر و جادو به آن اثری ندارد. اگر کسی با شمشیر زمرد نگار زخمی شود تا سه سال بیشتر زنده نمی‌ماند. در همسایگی شهر صفا دو مملکت دیگر هم هست: یکی «ارض بیضاء» و دیگری دشت زهر و فازهر. پادشاه ارض بیضا ملک شاهرخ پری است و پادشاه دشت زهر و فازهر ملک خازن پری بود. دختر شاهرخ شاه، زن ملک خازن. بود آن‌ها پسری داشتند به اسم ملک شاهپور. او همان جوانی است که در قلعه‌ی سنگ دیدی. فولاد زره سپه‌سالار ملک خازن بود و وقتی‌که ملک خازن مرد او به فکر سلطنت افتاد. ملک شاهپور برای تاج‌گذاری به قلعه سنگ رفت و فولاد زره و مادرش او و دوازده هزار سرباز و هفت‌صد وزیر و مشاورش را سنگ کردند. دختر شاهرخ شاه اسیر فولاد زره شد و ما نتوانستیم کاری بکنیم …

این گذشت تا آن‌که یک روز فولاد زره فرخ لقا و قمر وزیر را در آن باغ وسط بیابان دید و عاشق فرخ لقا شد و او و قمر وزیر را دزدید، تو باید خوشحال باشی که او تو را ندید. او از مادرش شنیده بود که فقط تو می‌توانی او را بکشی و الآن یک سال است که او دربه‌در پی تو می‌گردد. فولاد زره قمر وزیر را سگ کرد و هرروز او را شکنجه

می‌دهد و تو را از او می‌خواهد. از آن‌طرف شمس وزیر هم به دنبال فرخ لقا از فرنگ بیرون رفت و یک‌راست پیش من آمد و پادشاه شهر لعل هم به دنبال او فرستاد. آن زنی که تو در قلعه سنگ دیدی زن پادشاه شهر لعل بود و سوار نقاب‌دار هم شمس وزیر بود و آن سگ هم قمر وزیر بود، شمشیر هم همان شمشیر زمرد نگار بود. وقتی‌که قمر وزیر دید کاری از دستش برنمی‌آید آن زن را کشت، شمس وزیر هم او را اسیر کرد و با شمشیر به شهر «لعل» بازگشت. تو قمر وزیر را نجات دادی؛ اما قمر وزیر دوباره به دست فولاد زره اسیر شد. الآن هم شمشیر در دست فولاد زره است. من هم شمس وزیر را به اینجا آوردم. فرخ لقا هم الآن اسیر فولاد زره است. درمان درد ملک فیروز و شمس وزیر یک مرهم است، آن‌هم مغز سر فولاد زره دیو و قمر وزیر است که باید با چند جور گیاه که در دشت زهر و فازهر می‌روید مخلوط کرد و بر زخمشان گذاشت تا درمان شوند. نجات همه اسیران فولاد زره بسته به کشته شدن فولاد زره است. اگر خاکستر فولاد زره و مادرش را در آب بریزند و بعد بر ملک شاهپور و همراهانش بپاشند همه آن‌ها دوباره جان می‌گیرند.»

سرانجام پس از گفت‌وگوهای فراوان امیرارسلان آن‌ها را به جنگ با فولاد زره راضی کرد. آصف وزیر هم به فولاد زره اعلان‌جنگ داد و فولاد زره هم آماده‌ی نبرد شد. پس از یک ماه دو سپاه به هم رسیدند. فولاد زره به میدان آمد و مبارز خواست. امیرارسلان صبر کرد تا کمی با روش جنگی او آشنا شود. این کار دو روز طول کشید. در این دو روز فولاد زره سی نفر از سربازان اقبال شاه را کشت. اقبال شاه و آصف وزیر و شمس وزیر که در میدان جنگ بودند برای امیرارسلان نگران شدند و سعی کردند او را از جنگ تن‌به‌تن بازدارند؛ اما نتوانستند. روز سوم فولاد زره به میدان آمد و مبارز خواست. امیرارسلان رو به میدان تاخت. فولاد زره ماند تا امیرارسلان به ارسید، در این وقت ناگاه شمشیر زمرد نگار را به هوا برد و تا خواست پایین بیاورد امیرارسلان با یکدست سپر را جلوی خودش نگهداشت و با دست دیگر مچ دست او را در هوا گرفت و آن‌قدر فشار داد تا شمشیر زمرد نگار را از دست او بیرون آورد. سپس با یک ضربه‌ی شمشیر زمرد نگار، فولاد زره را کشت و غلاف شمشیر او را باز کرد و به کمر خود. بست دو سپاه به هم یورش بردند و سرانجام سپاهیان اقبال شاه سپاه فولاد زره را فراری دادند؛ اما وقتی خواستند جسد فولاد زره را از میدان جنگ ببرند اثری از او پیدا نکردند! مادر فولاد زره جسد پسرش را دزدیده بود.

فولاد زره به میدان آمد و مبارز خواست. امیرارسلان رو به میدان تاخت

آصف وزیر و اقبال شاه و چند نفر دیگر امیرارسلان را به قلعه‌ی سنگ راهنمایی کردند و در آنجا امیرارسلان با همه‌ی آن‌ها خداحافظی کرد و شمشیر زمرد نگار را به کمرش محکم کرد. مقداری غذا و شراب برداشت و داخل چاه شد و پایین رفت. وقتی‌که به پایین چاه رسید خود را در بیابانی دید. پنج شبانه‌روز در بیابان راه رفت.

غذایش تمام شده بود و گرسنه و تشنه در بیابان پیش می‌رفت. روز هفتم از دور قلعه‌ای به چشمش خورد و به‌سوی قلعه رفت؛ اما قلعه دروازه‌ای نداشت! چون شب نزدیک بود برای خواب ناگزیر به بالای درخت نارونی که در کنار قلعه بود و جوی آبی از زیرش می‌گذشت رفت. در این وقت ناگاه صدای عوعوی سگی را شنید. چشم‌هایش را باز کرد. همان سگ شهره «العمل» را دید که زنجیری به گردن داشت و گریه و زاری می‌کرد. امیرارسلان خواست سگ را بکشد؛ اما خاطرش جمع نبود که سنگ همان قمر وزیر باشد.

همین‌که هوا روشن شد سگ از همان راهی که آمده بود بازگشت. امیرارسلان خواست به دنبال او برود؛ اما صدای ناله زنی را شنید. زن خدا خدا می‌کرد که هر چه زودتر امیرارسلان به کمکش بشتابد. زن بسیار زیبایی بود.

پس از مدتی زن به درون قلعه برگشت. امیرارسلان هم به دنبالش رفت؛ اما وقتی‌که به قلعه رسید دروازه ناپدید شده بود. امیرارسلان کمندی را که همراه داشت به دیوار قلعه انداخت و بالا رفت. زیر پای خود باغی دید. از دیوار پایین آمد و کمند را هم برداشت و پاورچین‌پاورچین به قصری که در میان باغ بود رفت.

دریکی از اتاق‌ها، همان زن و یک دختر زیبای جوان را دید. دختر هم به درگاه خدا ناله می‌کرد و از خدا می‌خواست که هر چه زودتر امیرارسلان را به کمکش بفرستد. امیرارسلان توی اتاق رفت و خودش را به آن‌ها معرفی کرد زن گفت: «من منظر بانو، دختر شاهرخ شاه پادشاه هستم. سه سال پیش وقتی‌که ملک خازن مرد و پسرم ملک شاهپور خواست در قلعه سنگ تاج‌گذاری کند فولاد زره که عاشق من بود هوای سلطنت به سرش زد و پسر مرا با وزیران و سپاهیانش سنگ کرد و مرا هم اسیر کرد و به این باغ آورد. یک سال پیش این دختر را که گوهر تاج دختر پادشاه شهر لعل است و با ملک فیروز عروسی کرده بود، آورد. هفت ماه پیش یک روز فولاد زره گردنبند یاقوتی به من داد که من آن را شناختم و دانستم که گردنبند فرخ لقا است. از فولاد زره پرسیدم: «این را از کجا آورده‌ای؟» فولاد جواب داد: «این را از قمر وزیر گرفتم و فرخ لقا را اسیر کردم. الآن او نزد مادرم است. قمر وزیر را هم به‌صورت سگ درآوردم.» من که راز گردنبند را می‌دانستم هرروز به پایین چاه می‌آمدم و تو را صدا می‌زدم تا آن‌که آن روز آمدی و گردنبند را از من گرفتی و بعد هم خبر کشته شدن فولاد زره را شنیدم. حالا تو هم سرگذشت خودت را برایم تعریف کن.»

امیرارسلان هم زندگی‌اش را برای او تعریف کرد.

زن گفت: «آن سگ سیاه که پشت قلعه می‌آید و گریه می‌کند همان قمر وزیر است، مادر فولاد زره او را فرستاده که تو را پیدا کند، من نمی‌دانم مادر فولاد زره کجاست؛ اما تو اول قمر وزیر را بکش و طلسم باغ را بشکن که ما آزاد شویم تا نوبت مادر فولاد زره هم برسد.»

روز دیگر، امیرارسلان به بیرون قلعه رفت. سگ آمد و گریه کرد؛ اما کمی بعد برگشت و سر به بیابان گذاشت، امیرارسلان هم به دنبالش رفت تا آن‌که نزدیک‌های ظهر سگ به کوهی رسید. پیرزنی زشت‌رو از غاری که در دامنه‌ی کوه بود بیرون آمد و سگ را شلاق زد. ارسلان هم شمشیر زمرد نگار را بیرون کشید و جلو رفت و سگ را کشت. پوست سگ ترکید و جسد قمر وزیر پیدا شد.

پیرزنی زشت‌رو از غاری که در دامنه‌ی کوه بود بیرون آمد و سگ را شلاق زد

پیرزن گفت: «ارسلان آفرین بر دست‌وپنجه‌ات! مادر فولاد زره به سفر رفته و جسد فولاد زره و این سگ یعنی قمر وزیر را به من سپرده دیگر از دست این قمر وزیر سگ به تنگ آمده بودم خدا را شکر که آمدی و مرا از شر او نجات دادی!»

سپس آن‌ها جسد قمر وزیر و فولاد زره را با خود به قصر بردند و در آنجا پیرزن از مغز سر قمر وزیر و فولاد زره و گیاهان باغ فازهر داروی زخم شمشیر زمرد نگار را درست کرد و بعد مانده‌ی جسد فولاد زره را سوزاند و خاکستر فولاد زره را در ظرفی ریخت و به امیرارسلان داد. امیرارسلان سراغ فرخ لقا را گرفت. پیرزن او را برد و در یک اتاق نشاند و برایش شراب برد. سپس به دنبال فرخ لقا رفت. کمی پس‌ازآن فرخ لقا داخل شد. یکدیگر را در آغوش گرفتند و شادی‌ها کردند. پس از مدتی فرخ لقا از امیرارسلان خواست که شمشیر زمرد نگار را نشانش بدهد.

همین‌که امیرارسلان شمشیر زمرد نگار را به دست فرخ لقا داد فرخ لقا همان پیرزن زشت شد و با پهنای شمشیر ضربه‌ای به پای امیرارسلان زد امیرارسلان بی‌هوش شد و پیرزن که مادر فولاد زره بود فرار کرد.

پس از مدتی امیرارسلان به هوش آمد، خودش را در یک بستر حریر دید. یک پیرمرد و چند نفر روبرویش ایستاده بودند. پیرمرد شاهرخ شاه بود. آن‌ها سراغ مرهم را از امیرارسلان گرفتند و او هم مرهم را به آن‌ها داد. آن‌ها مرهم را به پای او گذاشتند و پس از سه روز حال او خوب شد. سپس شاهرخ شاه گوهر تاج عروس اقبال شاه را به درخواست امیرارسلان با او پیش اقبال شاه فرستاد.

اقبال شاه از دیدن امیرارسلان و عروسش بسیار خوشحال شد. مرهم را بر زخم شمس وزیر و ملک فیروز مالیدند و حال آن دو پس از یک هفته خوب شد. اهالی شهر «صفا» شادی‌ها کردند و جشن‌ها گرفتند. چند روز پس‌ازآن امیرارسلان از اقبال شاه و آصف وزیر، جای مادر فولاد زره را پرسید؛ اما آن‌ها محل او را نمی‌دانستند.

اقبال شاه، صد نفر دیو را به جست‌وجوی مادر فولاد زره فرستاد. دیوها خبر آوردند که ما در فولاد زره نزد ملک جان شاه، پادشاه سرزمین «جان بن جان» است. از شهر «صفا» تا سرزمین «جان بن جان» هفت بیابان راه بود و تا آن روز پای هیچ آدمیزادی به آنجا نرسیده بود.

قرار گذاشتند امیرارسلان روی تختی بنشیند و چهار دیو آن را به دیار «جان بن جان» ببرند. امیرارسلان از همه خداحافظی کرد و سوار تخت شد و چهار دیو تنوره کشیدند و به هوا رفتند.

پس از سه شبانه‌روز دیوها تخت را روی قلعه سنگی به زمین گذاشتند؛ و سپس هرکدام چند تار موی خود را به امیرارسلان دادند و گفتند: «وقتی با ما کاری داشتید این موها را آتش بزنید ما بی‌درنگ حاضر می‌شویم.»

امیرارسلان به راه افتاد و رفت. هنوز به شهر نرسیده بود که باغی دید. به‌سوی باغ رفت. در آنجا، یک غلام دیو از باغ بیرون آمد و او را به درون باغ برد. این باغ، باغ ماه منیر دختر ملک جان شاه بود. غلام امیرارسلان را نزد ماه منیر برد. ماه منیر به گرمی به پیشواز امیرارسلان شتافت و ماجرای دیدار مادر فولاد زره را با پدر و برادرش تعریف کرد و گفت: «مادر فولاد زره شمشیر زمرد نگار را در قلعه سنگ‌باران انداخته و حالا هم پنج روز است که او و پدر و برادرم ملک ثعبان به جنگ با اقبال شاه و شاهرخ شاه رفته‌اند. همه‌ی مردم اینجا شیر پرستند و تنها من و کنیزهایم به خدا ایمان داریم.»

امیرارسلان راه قلعه سنگ‌باران را از ماه منیر برسید.

ماه منیر گفت: «غلام من فرهاد راه قلعه را بلد است؛ اما خواهشی از تو دارم. من تصویر ملک شاپور را که الآن در قلعه سنگ است دیده‌ام و به او دل‌بسته‌ام. تو باید مرا به او برسانی.»

امیرارسلان پذیرفت.

فردای آن روز امیرارسلان با راهنمایی فرهاد به نزدیک قلعه‌ی سنگ‌باران رسید. در آنجا امیرارسلان با او قرار گذاشت که اگر تا ده روز دیگر برنگشت خبر مرگ او را به اقبال شاه و سایر دوستانش بدهد.

امیرارسلان به راه افتاد تا به پانصد قدمی قلعه رسید در همان وقت یک دیو سیاه تا سینه از بالای قلعه پیدا شد و فریاد زد: «برگرد وگرنه می‌کشمت!»

امیرارسلان اعتنایی نکرد و پیش رفت. دیو سنگ بزرگی پرت کرد، امیرارسلان سپرش را روی سرش گرفت و روی زمین خوابید، سنگ از روی سپرش رد شد. دیو یک سنگ دیگر به‌طرف او پرتاب کرد امیرارسلان آن را هم از روی سپرش گذراند. بعد دیو صدها هزار سنگ ده منی به‌سوی او پرت کرد، امیرارسلان هم از زیر تمام سنگ‌ها جاخالی کرد و پیش رفت تا به پنجاه قدمی قلعه رسید. بعد تیری در کمانش گذاشت و به سینه‌ی دیو زد. دیو سیاه نعره‌ای کشید. صدای رعدوبرق بلند شد و پس از مدتی همه‌جا ساکت شد. امیرارسلان پا به درون قلعه گذاشت، همه‌جا تاریک بود. ناگاه پای امیرارسلان دررفت و توی چاه افتاد و بی‌هوش شد. وقتی‌که به هوش آمد خود را در یک بیابان دید.

امیرارسلان بلند شد و باز به مدت چهار روز راه‌پیمایی کرد. روز چهارم به کوهی رسید. در دامنه کوه غاری بود که پیرمردی نورانی و روحانی جلوی آن سرگرم نیایش بود. پیرمرد همین‌که امیرارسلان را دید از او پرسید: «ای جوان از کجا می‌آیی؟»

امیرارسلان راهی را که آمده بود نشان داد. پیرمرد گفت: «امیرارسلان خوش‌آمدی. تو سرانجام طلسم قلعه را می‌شکنی. حالا سه روز پیش من بمان.»

امیرارسلان پذیرفت. پیرمرد یک‌تکه نان به او داد و گفت که به غار برود و بخوابد.

روز بعد بیابان از سوار سیاه شد. چند نفر از سواران پیش آمدند و به پیرمرد گفتند: «قربانت گردیم! پادشاه شهر ما سه روز است مرده. حالا نزد تو آمده‌ایم تا هر که را تو شایسته بدانی به پادشاهی خود برگزینیم.»

پیرمرد گفت: «بروید و فردا صبح لباس پادشاهی را به اینجا بیاورید تا من پادشاهتان را انتخاب کنم.» و آن‌ها رفتند.

آنگاه پیرمرد رو به امیرارسلان کرد و گفت: «اگر حرف مرا گوش کنی شمشیر زمرد نگار را به دستت می‌رسانم.»

امیرارسلان حرف او را پذیرفت.

روز سوم با خزانه‌دار به خزانه برو و اگر وزیرت خواست همراهت بیاید نپذیر.

پیرمرد گفت: «فردا تو را پادشاه این شهر می‌کنم تو تا سه روز با مردم شهر به مهربانی رفتار کن که آن‌ها از تو خوششان بیاید. در این سه روز شب‌ها از قصر بیرون نرو. روز سوم با خزانه‌دار به خزانه برو و اگر وزیرت خواست همراهت بیاید نپذیر. وقتی‌که به خزانه رسیدی در خزانه را باز کن و خودت تنها داخل شو و نگذار خزانه‌دار با تو بیاید. در آن خزانه جواهر و سنگ‌های گران‌بهای فراوانی است؛ اما مبادا به آن‌ها دست بزنی. یک جعبه‌ی جواهرنشان در آنجا هست. در جعبه را باز کن. یک خنجر زمرد نگار مثل شمشیر زمرد نگار توی جعبه است. آن را به کمرت بیند. سپس بی آن‌که به جواهرات دیگر دست بزنی از خزانه بیرون بیا. اگر کسی از تو پرسید: «چرا خنجر را برداشتی؟» بی‌درنگ او را بکش. بعد شب که شد دختر پادشاه هم از تو همان پرسش را می‌کند. او را هم بکش. آنگاه پشت سرت دری نمایان می‌شود. از آن در بیرون برو. صحرائی در برابر چشمت پیدا می‌شود کمی دورتر به دریایی می‌رسی. در کنار دریا درختی است و بر بالای درخت عقاب بزرگی که خال سفیدی به روی سینه‌اش دارد خوابیده. تو باید تیری به خال سفید سینه عقاب بزنی. اگر او از خواب بیدار شود تو دچار دردسر می‌شوی؛ اما اگر از خواب بیدار نشد شمشیر زمرد نگار و قلعه‌ی سنگ‌باران و تمام جواهرات آن مال تو می‌شود.»

در کنار دریا درختی است و بر بالای درخت عقاب بزرگی که خال سفیدی به روی سینه‌اش دارد خوابیده

امیرارسلان حرف‌های پیرمرد را به خاطر سپرد و روز بعد که همان عده آمدند، پیرمرد امیرارسلان را برای پادشاهی به آن‌ها معرفی کرد. آن‌ها هم تاج را بر سر امیرارسلان گذاشتند.

امیرارسلان در قصر همان کارهایی را که پیرمرد گفته بود انجام داد تا آن‌که به کنار دریا رسید. امیرارسلان خال سفید سینه‌ی عقاب را نشانه گرفت. عقاب از خواب برخاست و پیش از آن‌که امیرارسلان تیر را به سویش بیندازد از جا پرید و امیرارسلان را به چنگ خود گرفت و به هوا برد.

پس از مدتی او را به زمین انداخت، امیرارسلان از هوش رفت. وقتی‌که به هوش آمد، خود را در قلعه سنگ‌باران دید. در میان قلعه یک گنبد طلایی ساخته بودند. امیرارسلان توی گنبد رفت. توی گنبد یک صندوق بزرگ بود. او هرچه کرد نتوانست در صندوق را باز کند. ناگزیر آن را روی دوشش گذاشت تا بیرون ببرد؛ اما هر چه گشت اثری از در گنبد ندید. صندوق را سر جایش گذاشت در گنبد پیدا شد چند بار این کار را تکرار کرد؛ اما بازهم نتوانست صندوق را از گنبد بیرون ببرد به‌تنهایی از گنبد خارج شد: ناگهان در بالای گنبد چشمش به همان عقاب افتاد عقاب در خواب بود. امیرارسلان تیری در چله‌ی کمان گذاشت و خال سفید سینه عقاب را نشانه گرفت و تیر را رها کرد: تیر به خال سفید سینه‌ی عقاب خورد و عقاب از بالای گنبد به پائین افتاد. به گردن عقاب یک دسته‌کلید بسته بودند: امیرارسلان کلیدها را از گردن عقاب باز کرد.

ناگهان همان پیرمرد روحانی در برابر او نمایان شد و گفت: «دیگر کاری نمانده. حالا تمام گنج‌های این قلعه مال توست. شمشیر زمرد نگار هم توی صندوق است، با این کلیدها صندوق را بازکن.»

امیرارسلان توی گنبد رفت و در صندوق را باز کرد و شمشیر زمرد نگار را برداشت و به کمر خود بست بعد به پیرمرد گفت: «پدر گنج‌های این قلعه را پیش تو به امانت می‌گذارم. هر وقت پی آن‌ها فرستادم، بده آن‌ها را بیاورند.» امیرارسلان از قلعه بیرون رفت. چند گامی برنداشته بود که فرهاد، غلام ماه منیر را دید. فرهاد همین‌که امیرارسلان را دید سپاس خدای گفت و امیرارسلان را پیش ماه منیر برد.

صبح فردا، امیرارسلان موی چهار دیو را آتش زد و چهار دیو آمدند و او و ماه منیر را به شهر «صفا» و به نزدیک اردوی اقبال شاه بردند.

امیرارسلان به ماه منیر گفت: «مادر فولاد زره نباید بفهمد که من در اردوی اقبال شاه هستم و شمشیر زمرد نگار پیش من است وگرنه بی‌درنگ می‌گریزد.»

ماه منیر گفت: «یکی از دیوها را بفرست که یک آدم دانا را به اینجا بیاورد تا ببینم چه خبر است؟»

امیرارسلان یکی از دیوها را برای آوردن شمسی وزیر به اردوی اقبال شاه فرستاد. شمس وزیر هم آمد. امیرارسلان از او پرسید: «حالا ملک جان شاه و ثعبان و مادر فولاد زره کجا هستند.»

شمسی وزیر گفت: «ده روز است که ما در جنگ شکست می‌خوریم. ملک ثعبان و مادر فولاد زره اینجا هستند؛ اما ملک جان شاه با لشکری فراوان به ارض بیضا رفته است تا با شاهرخ شاه بجنگد. هرروز ملک ثعبان به میدان می‌آید و ده بیست نفر از سرداران اقبال شاه را می‌کشد. کار بر اقبال شاه و آصف وزیر دشوار شده.» امیرارسلان پرسید: «حالا مادر فولاد زره کجاست؟» شمس وزیر گفت: «او در اردوی ملک ثعبان است.»

ماه منیر گفت: «شما دو نفر زیر تخت ملک شاهپور پنهان شوید. من به اردوی برادرم می‌روم و مادر فولاد زره را به اینجا می‌آورم.» آن‌ها همین کار را کردند و ماه منیر به هر نیرنگی بود مادر فولاد زره را به قلعه سنگ آورد و گفت: «حالا که پدر و برادرم را توی دردسر انداخته‌ای اقلاً مرا نزد پدرم به ارض بیضا ببر.»

سپس او روی تخت ملک شاهپور ایستاد تا بر دوش مادر فولاد زره سوار شود. مادر فولاد زره به کنار تخت ملک شاهپور آمد. در همین وقت امیرارسلان از زیر تخت بیرون آمد و با یک ضربه‌ی شمشیر او را کشت. سپس جسد مادر فولاد زره را آتش زدند و مشتی از خاکستر او و پسرش را در هم آمیختند و در آب ریختند و آن آب را به ملک شاهپور و وزیران و سربازانش پاشیدند لحظه‌ای بعد همه‌ی آن‌ها جان گرفتند. ملک شاهپور همین‌که ماه منیر را دید به او دل بست. سپس همه‌ی آن‌ها به اردوی اقبال شاه رفتند.

روز بعد، ملک «ثعبان» به میدان آمد و مبارز خواست و فریاد زد: «ای اقبال شاه! امروز کارت را یکسره می‌کنم!»

امیرارسلان به‌پیش تاخت و فریاد زد: «من امیرارسلان هستم. فولاد زره را من کشته‌ام. طلسم قلعه سنگ را من شکسته‌ام، مادر فولاد زره را هم دیشب کشتم، امروز هم تو را می‌کشم.» و سپس در یکدیگر پیچیدند امیرارسلان مچ دست او را گرفت و شمشیرش را از دستش بیرون آورد و به زمین انداخت. آنگاه شمشیر زمرد نگار را کشید و با یک ضربه او را کشت و سپس او و سربازان اقبال شاه به سپاه ملک ثعبان یورش بردند. عصر که شد از اردوی ملک ثعبان کسی برجای نمانده بود.

سپس امیرارسلان به ارض بیضا هم رفت تا به شاهرخ شاه یاری کند و ملک جان شاه را شکست دهد.

اقبال شاه و «ملک شاپور» سوار ده نفر دیو شدند و همراه امیرارسلان رفتند و به اردوی شاهرخ شاه پیوستند.

روز بعد، امیرارسلان ملک جان شاه را هم کشت و لشکر او را هم شکست داد.

پس از پایان جنگ، شاهرخ شاه جشن گرفت و دو دیو را به دنبال آصف وزیر و شمس وزیر فرستاد. «منظر بانو» که در قصر شاهرخ شاه بود همین‌که پسرش ملک شاهپور را دید پیش دوید و سر و روی او را غرق در بوسه کرد.

فردای آن روز امیرارسلان پس از حمام و پاکیزه کردن جامه و تن به بارگاه شاهرخ شاه رفت.

امیرارسلان و اقبال شاه و ملک شاپور و شاهرخ شاه و آصف وزیر و شمس وزیر به دشت فازهر رفتند. وقتی‌که به آنجا رسیدند به باغ رفتند تا فرخ لقا را هم آزاد کنند و سپس به شهر بروند.

امیرارسلان به درون قصر رفت و به جست‌وجوی فرخ لقا به اتاقی رسید که درش را با قفل بسیار بزرگی بسته بودند

امیرارسلان به درون قصر رفت و به جست‌وجوی فرخ لقا به اتاقی رسید که درش را با قفل بسیار بزرگی بسته بودند. با دست قفل در را باز کرد. ناگهان سروصدایی بلند شد. خود را با پیرمردی روبرو دید. پیرمرد مرآت نگهبان باغ فازهر بود که به دست فولاد زره به‌صورت طاووس درآمده بود. مرآت به امیرارسلان گفت: «من تو را به گنبدی که در بالای این قصر است می‌برم. در گنبد چهارستون طلایی ساخته‌اند. یک چرخ در میان این چهارستون است و با زنجیر به آن‌ها پیوسته شده. این چرخ خیلی تند می‌چرخد. توی گنبد هر کس را که سر راهت دیدی بکش و زنجیرها را با شمشیر پاره کن تا چرخ به زمین بیفتد. سپس دری به رویت باز می‌شود از آن در که بگذری فرخ لقا را می‌بینی.»

امیرارسلان تمام این کارها را کرد تا به اتاقی رسید که فرخ لقا در آن بود. فرخ لقا را با چهار طناب ابریشمی به زمین بسته بودند و یک سنگ هم روی سینه‌اش گذاشته بودند. امیرارسلان طناب‌ها را برید و فرخ لقا را در آغوش گرفت. در همین وقت مرآت، ملک شاهپور و شاهرخ شاه و آصف وزیر و شمس وزیر را به آنجا آورد.

فرخ لقا را با چهار طناب ابریشمی به زمین بسته بودند و یک سنگ هم روی سینه‌اش گذاشته بودند

فردای آن روز در دشت زهر و فازهر جشن عروسی بزرگی بر پا شد که هفت شبانه‌روز ادامه داشت و ملک شاپور و ماه منیر هم با یکدیگر عروسی کردند.

روز هشتم امیرارسلان از اقبال شاه و منظر بانو و آصف وزیر و ملک شاپور و ماه منیر و ملک فیروز و گوهر تاج خداحافظی کرد و همراه شمس وزیر و فرخ لقا به شهر «لعل» رفت. در آنجا از پادشاه شهر لعل خداحافظی کرد و یک تخت جواهرنشان از گنج‌های قلعه سنگ‌باران را به او بخشید و سپس با هفتاد هزار سرباز به‌سوی پطرسیه به راه افتاد.

حالا از پطرس شاه بشنوید. پطرس شاه در عزای مرگ دخترش بود که یک روز نامه‌ای از سوی «پاپاس شاه» فرنگی برایش آوردند، پاپاس شاه به خون‌خواهی پسرش امیر هوشنگ به فرنگ لشکر کشیده بود. پطرس شاه هم که چاره‌ای نداشت برای جنگ آماده شد.

دو لشکر چهار سال تمام باهم جنگیدند. وقتی‌که امیرارسلان و سپاهیانش با فرخ لقا و شمس وزیر به نزدیکی پطرسیه رسیدند وضع پطرس شاه نگران‌کننده شده و نزدیک بود شکست بخورد.

امیرارسلان شمس وزیر را پیش پطرس شاه فرستاد. پطرس شاه از دیدن شمس وزیر خوشحال شد.

شمس وزیر تمام ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کرد و گفت: «من از شما یک کاغذ دارم که پذیرفته‌اید امیرارسلان با فرخ لقا عروسی کند. اگر بپذیرید افزون بر آن‌که امیرارسلان با هفتاد هزار سرباز به یاری شما خواهد شتافت و با پاپاس شاه می‌جنگد، روم و فرنگ نیز باهم متحد می‌شوند.»

پطرس شاه هم که از خدا می‌خواست پذیرفت.

شمس وزیر پیش امیرارسلان برگشت و ماجرا را برای او تعریف کرد. امیرارسلان هم بی‌درنگ با هفتاد هزار سربازش به یاری «پطرس شاه» رفت و پاپاس شاه را شکست داد.

پس‌ازآن او و «پطرس شاه» و شمس وزیر و فرخ لقا به شهر آمدند. مردم شهر شادی‌ها کردند و بر سر راه آن‌ها گل ریختند.

فردای آن روز امیرارسلان و فرخ لقا عروسی کردند و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. دو سه روز پس از پایان جشن عروسی امیرارسلان به یاد مادرش و خواجه نعمان افتاد. از پطرس شاه اجازه خواست و با فرخ لقا به روم رفت.

مردم روم شادی‌ها کردند و جشن‌ها گرفتند. خواجه نعمان و سرداران و وزیران به پیشواز آن‌ها آمدند.

امیرارسلان به قصر مادرش رفت و سر و روی او را در بوسه غرق کرد.

ازآن‌پس امیرارسلان با عدل و داد بر سرزمین روم سلطنت کرد.

او و فرخ لقا سالی یک‌بار به دیدن پطرس شاه می‌رفتند و پطرس شاه هم گاه‌گاه به دیدن آن‌ها می‌آمد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *