قصه عامیانه ارمنی
چاه مکن بهر کسی …
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
غالب حکایات ما تا اینجا مربوط به اشخاص فقیر بوده ولی این قصه راجع به مردی است واقعاً ثروتمند که املاک بسیار، احشام بیشمار و چندین رأس اسب و چند آسیای بادی، کندوهای زنبورعسل و غیره داشت. آنچنان متمول بود که هر جا پا میگذاشت، همه او را به هم نشان میدادند.
این مرد بسیار مسن بود و دو پسر تنبل و بیکاره داشت که اوقات خود را به بطالت میگذرانیدند و پدر از دست آنها در عذاب بود. روزی پیرمرد بیمار شد و بستری گردید و در غم و غصۀ آتیه فرزندانش جان سپرد. او را با تشریفات بسیار دفن کردند.
دو یا سه روز سپری شده و مبدل به هفتهها و ماهها گشتند تا آنکه یک سال گذشت و روزی پسر بزرگ به برادرش گفت:
– خوب، برادر، من بهقدر کافی از تو مراقبت کردهام و اینک باید مرا ترک کنی و گلیم خود را از آب بیرون بکشی.
پسر جوان گفت: ولی برادر، تو چگونه این رفتار را با من میکنی؟ چرا مرا از خانه میرانی؟ مگر من هم در ثروت پدر سهیم نیستم و آیا از ارث او سهمی نمیبرم؟
برادر بزرگتر پرخاشکنان گفت: خیر، همهچیز مال من است! پدر همهچیز را به من واگذار کرده و تو باید شخصاً کار کنی و نان بخوری!
برادر جوان معترضانه گفت: ولی تو نمیتوانی با من چنین کنی. من زن و بچه دارم و مثل تو باید از زن و بچههایم مراقبت نمایم!
اما برادر بزرگ توجهی به او نکرده و دستش را گرفت و از خانه بیرون کرد.
برادر کوچک کلبهای در دهی دوردست اجاره کرد و با زن و فرزندانش در آن اقامت گزید. روزها به کار کردن در مزارع و یا نگهداری از گاو و گوسفندهای مردم میپرداخت و لقمهای نان برای خود و خانوادهاش فراهم میکرد و بیآنکه احتیاجی به برادرش داشته باشد، به زندگی ادامه داد و همواره میگفت: خداوند بزرگ است و هیچکس را تنها نمیگذارد.
اما برادر بزرگ از اینکه آگاه شد برادرش موفق شده گلیم خود را از آب بیرون بکشد و لقمهای نان به دست بیاورد، سخت ناراحت شد و بهمرور زمان بیشازحد عصبانی گشت و عاقبت تصمیم گرفته برای همیشه او را نابود کند و با خود گفت: میدانم چکار باید کرد. او را به کوه دوردستی فرستاده و خواهم گفت که گنجی در آنجا نهان است و اگر به آنجا برود، دیگر قادر به بازگشت نخواهد بود. زیرا حیوانات وحشی و درنده او را تکهپاره کرده و خواهند خورد.
و بدین ترتیب روزی نزد برادرش رفت و گفت: سلام برادر. حالت چطور است؟ زندگی چگونه میگذرد؟
برادر کوچک جواب داد: سلام برادر، خوشآمدی. من هیچ ناراحتی ندارم. زیرا به هر ترتیب که شده زندگی را میگذرانیم.
– ولی آخر برادر، تا کی قصد داری به این زندگی نکبتبار ادامه دهی؟ این برای تو و خانوادهات مایه بسی ناراحتی است.
برادر کوچک پرسید: میگویی چکار کنم؟
– برای حل مشکل تو راه خوبی در نظر دارم.
برادر کوچک با شور و علاقه پرسید: چه راهی برادر؟
– کیسه بزرگی بردار و به فلان کوه برو. اگر بهدقت جستجو کنی غاری خواهی یافت. آن غار مملو از طلا و جواهر، الماس، یاقوت، برلیان و زمرد و هزاران سنگ گرانقیمت دیگر است. اگر کیسه خود را پر کنی و برگردی، تا آخر عمر بهراحتی زندگی خواهی کرد.
برادر کوچک با تعجب پرسید: آیا راست میگویی؟
– بلی من راست میگویم و دلیلی ندارد که بیمورد حرف بزنم.
برادر کوچک گفت: پس هر چه زودتر به آنجا خواهم رفت.
صبح روز بعد، بهمحض روشن شدن هوا، برادر جوان به همسرش گفت: وسایل سفر را مهیا کن تا من لباس بپوشم و آماده شوم.
همسرش با تعجب گفت: چرا، مگر چه شده؟ آیا قصد مسافرت داری؟
– برادرم معتقد است که در غاری، هزاران سنگ گرانبها وجود دارد و من برای به دست آوردن آن گنج میروم تا از این بدبختی نجات پیدا کنیم
همسرش گفت: اگر تو حرف برادرت را گوش کنی، دچار بدبختی خواهی شد و به دست خودت ما را بیچاره خواهی کرد و ما تاکنون از برادر تو خیری ندیدهایم.
جوان با عصبانیت گفت: زن، هرچه را میگویم انجام بده و این موضوع به زنها ربطی ندارد.
زن بیچاره وسایل سفر را مهیا کرد و برادر جوان کیسه بزرگی برداشت و همه را درون کیسه نهاد و بعد کیسه را بر دوش انداخت و خارج شد.
مدتی را راهپیمایی کرد تا آنکه به کوهی رسید که برادرش نشان داده بود.
هیچ آدمیزادی در آن حوالی دیده نمیشد و برادر کوچک زیر لب گفت: ای برادر، خانهات ویران شود که مرا به این نقطه فرستادی. حالا من چکار باید بکنم؟ اینجا پر از درندگان است و بهزودی مرا خواهند کشت.
جوان بیچاره، سرگردان و بلاتکلیف ماند و از فرط وحشت به خود میلرزید و هرقدر دنبال یک پناهگاه گشت پیدا نکرد و عاقبت تختهسنگ بزرگی را که کنار غاری قرار داشت دید و با شتاب گودالی در زیر تختهسنگ حفر نموده و درون آن پنهان شد و درِ گودال را با خورجین خود مسدود کرد.
ساعتی گذشت، آنگاه سه ساعت دیگر هم بدون هیچ حادثهای سپری شد تا آنکه ناگهان یک موش، یک روباه، یک گرگ و یک خرس سر رسیده و وارد غار شده و کنار هم نشستند. بهمحض آنکه از درز خورجین، چشم برادر جوان بر آنها افتاد، از فرط وحشت شروع به لرزیدن کرد.
موش اظهار داشت: وای بر من! وای بر من!
دوستانش گفتند: چرا مگر چطور شده؟
موش با ناراحتی گفت: آخر تکلیف من چیست؟ خانه من بزرگ، ولی خالی است. مقابل خانهام خمره بزرگی پر از طلا دفن شده و اگر این آدمیزادها از موضوع باخبر شوند، زمین را حفر نموده و آن خمره گرانقیمت را خواهند دزدید و از طرفی هم آن خمره به درد من نمیخورد. زیرا نه قادر هستم آن را بخورم و نه مورداستفاده قرار دهم. به همین جهت از فرط گرسنگی در شرف هلاکت هستم.
خرس هم نالهکنان گفت: نزدیک به همین غار، درخت بزرگی هست که زنبورها درون تنه آن کندو ساخته و عسل فراوانی آنجا ذخیره کردهاند؛ تکلیف من چیست؟ چون تا به درخت نزدیک میشوم، زنبورها بر سرم ریخته و شروع به نیش زدن میکنند.
هر یک از حیوانات به طریقی از زندگی خود شکوه کرد و چون مرد جوان سخنان آنها را شنید بسیار خوشحال شد و در دل گفت: حتماً وقتیکه برادر بیچارهام مرا به اینجا فرستاد چیزهایی میدانست و قصد آزار مرا نداشته.
با طلوع خورشید، چهار حیوان ذکرشده از غار بیرون رفتند و مرد جوان بهسرعت از خفاگاه خود بیرون رفت و مستقیماً بهطرف نقطهای حرکت کرد که موش راجع به آن صحبت کرده بود. همهجا را جستجو کرد تا لانه موش را یافت. آنگاه زمین را حفر نمود و خمره طلایی را خارج ساخت و متوجه شد که لبالب پر از طلا است.
چند مشت طلا در جیبهای خود ریخت. سپس سر خمره را بست و به جای اول نهاد.
آنگاه بهطرف نزدیکترین قصبه رفت و چند نفر کارگر، بنا و نجار استخدام کرد تا خانهای برایش بسازند و این عده را با خود به آن نقطه خلوت کوهستانی برد و گفت: از شما میخواهم که خانه بزرگ و زیبایی در این نقطه برایم بسازید.
کارگرها شروع به کار کردند. کار آنها شش ماه به طول انجامید و عمارت مجللی در آن نقطه ساختند. مرد جوان سپس دستور داد که نجارها چهل کندو برایش بسازند و چند پیشخدمت نیز استخدام کرد و خانواده خود را به آنجا برد تا در آن عمارت زندگی کنند. سپس بهاتفاق مستخدمین خود بهطرف درخت بزرگ رفت و دستور داد که نخست، زنبورهای عسل را به کندوها منتقل سازند و بعد تمام عسل را درون خمرههای بزرگی پر کرده و در انبار عمارت بزرگ گذاشتند.
مدتی گذشت و روزی مرد جوان تصمیم گرفت به دهی که از آن آمده بود سر بزند و پس از رسیدن به آنجا برای دیدار برادرش به خانه او رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد. برادر بزرگ چون این مطالب را شنید، با خود اندیشید:
– من برادرم را به نقطه مترو کی فرستادم تا طعمه درندگان شود. ولی او در عوض، طلا یافته و ثروتمند شده است. من هم باید به آن نقطه بروم تا شاید گنجی مدفون پیدا کنم.
روز بعد با روشن شدن هوا، برادر بزرگ حتی بیآنکه به همسر خود نیز حرفی بزند، گونی بزرگی برداشت و به راه افتاد. همچنان طی طریق میکرد تا به کوه موردنظر رسید که غاری در آن دیده میشد و تختهسنگی در کنار غار به چشم میخورد. برادر بزرگ خود را درون گودالِ زیر سنگ پنهان کرد.
چون شب فرارسید، چهار دوست یعنی موش، روباه، گرگ و خرس وارد شدند و در غار نشستند و از همدیگر پرسیدند: خوب، اوضاع از چه قرار است؟
موش جواب داد: آدمیزاد آمده و خانه بزرگی درست روی لانه من ساخته است. تمام طلاهای مرا هم برداشتهاند. حتماً وقتیکه درد دل میکردیم، آدمیزادی در اینجا پنهان شده و همهچیز را شنیده است.
خرس نیز گفت: حق با تو است و بدون شک آن روز کسی استراق سمع میکرده. زیرا تمام عسلها را دزدیده و حتی یک قطره هم بهجا نگذاشتهاند.
روباه و گرگ گفتند: خوب است همهجا را جستجو کنیم که مبادا بازهم به حرفهای ما گوش بدهند.
همگی موافقت کردند و هنگامیکه برادر بزرگ این را شنید، از فرط وحشت شروع به لرزیدن کرد.
چهار حیوان جستجو را آغاز نمودند و دیری نگذشت که گودال زیر سنگ را کشف و برادر بزرگ را درون آن پیدا کردند. وی را کشانکشان خارج ساخته و با چنگ و دندان تکهتکه کردند و خوردند.
و اما برادر کوچکتر که متوجه شد برادرش مدتی است رفته و برنگشته است، حتم کرد که طعمه درندگان شده و از این بابت افسوس فراوان خورد. اما کار از کار گذشته بود. پس به خانه برادرش رفت و به زنبرادرش گفت که چه اتفاقی رخداده است.
زنبرادرش جواب داد: هر کس برای دیگران چاه بکند خود درون آن میافتد.
برادر کوچک، آن زن و بچههایش را به عمارت کوهستانی خود برد تا با زن و بچههای خودش زندگی کنند.
مردم از همهجا راجع به عمارت روی کوه شنیده و در آن حوالی شروع به ساختن خانه کردند و بدین ترتیب نقطهای که زمانی متروک و مرکز درندگان و جانوران وحشی بود، آباد و مسکونی شد و مردم همگی برادر کوچک را به فرمانروایی خود انتخاب کردند و حق به حقدار رسید.
پایان