قصه عامیانه ارمنی
ماهی سخنگو
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
مردی فقیر در دهی دوردست به سر میبرد که کارش حمل ماهیهای یک ماهیگیر بود و در عوض این شاگردی، روزی چند عدد ماهی دریافت کرده و به خانه میبرد و همسرش آنها را کباب میکرد و میخوردند.
روزی مرد ماهیگیر ماهی بسیار زیبایی را گرفته و به دست شاگردش داد و خودش دوباره وارد آب شد تا با تور به گرفتن ماهی ادامه دهد. در طول این مدت، شاگرد کنار آب نشسته بود و درحالیکه بر ماهی زیبا نگاه میکرد با خودش گفت: این ماهی هم مانند ما موجودی زنده است و نفس میکشد و جان دارد. از کجا معلوم که والدین و دوستانی هم نداشته باشد؟ از کجا معلوم که معنای شادی و اندوه را نداند؟
در حینی که آن مرد اینچنین به فکر فرورفته بود، ماهی به سخن درآمد و گفت:
– دوست مهربان، بگذار تا پاسخ ترا بدهم، بله، من هم والدینی دارم. من هم با دوستانم در آب بازی میکردم که براثر بیمبالاتی به تور ماهیگیر افتادم. الآن هم والدین من گریه میکنند و دوستانم دچار غم و اندوه شدهاند. خود من هم وضع ناهنجاری دارم. گلویم خشک شده و قادر به نفس کشیدن نیستم. چقدر دلم میخواست که اینک به آب خنک برمیگشتم، درون آب آرام رودخانه جستوخیز میکردم. چقدر دلم میخواست که یکبار دیگر با دوستانم بازی میکردم، خواهش میکنم به حالم رحم بیاور و مرا آزاد کن.
شاگرد ماهیگیر به شنیدن این سخن، ماهی را برداشته و درون آب انداخت و گفت: برو ماهی زیبا. برو زندگی کن و از زندگی لذت ببر. باشد که والدین تو دیگر گریه نکنند. امیدوارم که دوستان تو دیگر اندوهگین نشوند. برو و بار دیگر با آنها بازی کن.
مرد ماهیگیر چون فهمید که شاگردش ماهی زیبا را به آب انداخته است، غضبناک شد و گفت: ابله، من خودم را به آب میزنم و خیس میشوم تا ماهی بگیرم. ولی تو ماهیها را دوباره به آب میاندازی. برو گم شو و دیگر به من نزدیک نشو. برو که باید از گرسنگی هلاک شوی.
ماهیگیر سپس سبد را از دست شاگرد خود گرفته و او را دستخالی به خانه فرستاد.
مرد بیچاره، مات و حیران بهسوی خانه روان شده و زیر لب میگفت: حالا چکار باید بکنم؟ چگونه باید روزی خود را بیابم؟
در همین اثنا ناگهان دیوی به شکل آدمیزاد، که گاوی را پیش میراند پدیدار شد و سلام کرد و گفت: سلام دوست عزیز. چرا اینچنین به فکر فرورفتهای و آیا کسالتی داری؟
مرد بیچاره تمام حکایت را تعریف کرد و افزود که برای خود و همسرش نگران است و نمیداند که چگونه باید رزق خود را پیدا کنند.
دیو گفت: من پیشنهادی دارم دوست عزیز. این گاو را به مدت سه سال به تو میسپارم و هرروز به مقدار کافی به تو شیر خواهد داد و تو و همسرت میتوانید بدین ترتیب به زندگی خود ادامه دهید. پس از سپری شدن این سه سال، درست شب آخر من برگشته و سؤالی از تو خواهم کرد و چنانچه پاسخ درستی بدهی، آنگاه گاو از آن تو خواهد شد وگرنه هردوی شما به من تعلق خواهید گرفت. قبول میکنید؟
مرد بدبخت فهمید که این بیگانه یک دیو بیش نیست. اما از روی ناچاری با خود گفت: اگر من پیشنهاد شما را نپذیرم از فرط گرسنگی هلاک خواهیم شد و از طرفی هم اگر گاو را ببرم، لااقل مدت سه سال زنده خواهیم ماند، بعدازآن هم خدا بزرگ است و شاید شانس به ما روی خوش نشان بدهد و باز چه کسی میداند، شاید بتوانیم پاسخ درست را به سؤال دیو بدهیم.
شاگرد ماهیگیر سپس اضافه کرد: بسیار خوب ناشناس، شرایط تو را میپذیرم.
آنگاه گاو را برداشته و با خوشحالی تمام بهسوی خانه حرکت کرد.
آن مرد و همسرش به مدت سه سال تمام گاو را دوشیده و همواره از حیث خوراک بینیاز بودند. از شیر گاو، پنیر، ماست، کره، خامه و کشک درست میکردند و به همین ترتیب زندگی آنها ادامه داشت تا آنکه روزی به خود آمده و فهمیدند که روز موعود فرارسیده و شبهنگام دیو وارد خواهد شد.
غروب آن شب، شاگرد ماهیگیر و همسرش بر سکوی مقابل در نشسته و بر بدبختی خود فکر میکردند و متحیر بودند که دیو چه سؤالی از آنها خواهد کرد.
همسر بدبخت گفت: این است نتیجه معامله کردن با دیوها و مقروض شدن به خاطر قبول یک هدیه.
اما دیگر کار از کار گذشته بود و چارهای نداشتند جز اینکه تا نیمهشب انتظار بکشند. تاریکی کمکم همهجا را فرامیگرفت که ناگهان جوان خوشمشرب و زیبایی به کلبه نزدیک شد و با دیدن آنها گفت:
– سلام دوستان! من یک مسافر هستم و در تاریکی شب قادر به ادامه سفر نخواهم بود. از فرط خستگی هم در شرف هلاکت هستم و جایی برای استراحت ندارم و آیا اجازه میدهید که شب را در کلبه شما بخوابم؟
آن دو بدون درنگ جواب دادند: بله، البته، مهمان حبیب خداست. ولی اگر شب را در کلبه ما بمانید بسیار خطرناک خواهد بود. زیرا ما گاوی را از یک دیو گرفتهایم تا با شیر آن زندگی کنیم مشروط بر اینکه جواب معمائی را به آن دیو بدهیم، اگر پاسخ ما درست باشد، گاو از آن ما خواهد بود. ولی هرگاه جواب غلط بدهیم، تا آخر عمر و حتی روح ما نیز بَرده آن دیو خواهد شد. امشب وعده سه سال به آخر رسیده و انتظار آن دیو را داریم و نمیدانیم که چگونه پاسخ سؤال او را بدهیم، هر چه بر ما میرسد از خود ماست و نباید از همان روز اول این شرط را قبول میکردیم.
مرد ناشناس گفت: اشکالی ندارد. بههرحال من میل دارم نزد شما بمانم و ببینم که چه خواهد شد.
و بدین ترتیب شب را میهمان زن و شوهر شد.
با فرارسیدن نیمهشب، ناگهان صدای ضربه محکمی بر روی در شنیده شد. دیو طبق قول خود آمده بود و فریاد زد: من آمدهام و باید جواب سؤال مرا بدهید.
ولی چه پاسخی میتوانستند بدهند؟ زیرا حتی سؤالی هم نکرده بود.
زن و شوهر از فرط وحشت به خود لرزیدند و زبان در دهانشان خشک شد. اما میهمان جوان از جای برخاست و گفت:
– وحشت نکنید. زیرا من جواب سؤال او را خواهم داد.
دیو مجدداً فریاد زد: من آمدهام.
میهمان جواب داد: من هم آمدهام.
من هم همچنین.
و بدین ترتیب سؤال و جواب شروع شد و دیو گفت: از کجا آمدهای؟
– از سوی دیگر رودخانه.
– چگونه آمدی؟
میهمان جواب داد: اسب لنگ را زین کردم و به اینجا آمدم.
دیو گفت: در آن صورت باید رودخانه کوچکی بوده باشد.
– برعکس، حتی عقاب را هم توان آن نیست که از یک سمت به سمت دیگر پرواز نماید.
– در این صورت آن عقاب باید عقاب خیلی کوچکی باشد.
– کاملاً برعکس. زیرا سایه بالهای آن یک شهر را تیره خواهد کرد.
– پس باید شهر کوچکی باشد که براثر سایه بالهای عقاب تیره شود.
– برعکس، حتی سنجاب هم قدرت آن را ندارد که ازیکطرف شهر بهطرف دیگر برود.
– پس باید سنجاب خیلی جوانی باشد.
– کاملاً برعکس، از پوست آن سنجاب میتوان یک پالتو و کفش و کلاه مردانه درست کرد!
– پس یک چنین مردی باید کوتوله باشد!
کاملاً برعکس. اگر خروسی بر زانوی او قرار گرفته و آواز بخواند، صدای بانگ خروس به گوشهای آن مرد نخواهد رسید.
– پس باید کر باشد.
– برعکس. قدرت شنوایی او چنان است که میتواند صدای تکان خوردن علفی را بر قله کوهی بشنود.
دیو حیرتزده فهمید کسی برتر از خودش درون کلبه است و بیآنکه بداند که چه باید کرد، راه خود را گرفته و دور شد و در ظلمت شب ناپدید گشت.
زن و شوهر که دوباره آزاد شده بودند نفس راحتی کشیدند. دیری نگذشت که هوا روشن شد و مرد مسافر با آنها خداحافظی کرد. اما هر دو راهش را بند آورده و گفتند: مرد جوان ما نخواهیم گذاشت که ازاینجا بروی. زیرا جان ما را نجات دادهای و باید بگویی که چگونه میتوانیم جبران کنیم.
مسافر جوان پاسخ داد: من نمیتوانم بمانم دوستان عزیز.
هردو گفتند: پس اگر قادر به جبران محبت تو نباشیم، لااقل اسم خودت را به ما بگو تا مُنجی خود را بشناسیم.
مرد جوان گفت: اگر عمل نیکی کنید، ولو اینکه به آبش هم بیندازید و مردم از آن باخبر شوند، لکن خداوند همهچیز را دیده و جبران میکند و من همان ماهی سخنگویی هستم که شما سه سال قبل جان مرا نجات دادید.
مرد ناشناس پس از ادای این حرف چنانچه گویی ابداً آنجا نبوده است، در برابر چشمهای حیرتزده زن و شوهر ناپدید گشت.
پایان
(این نوشته در تاریخ 11 اکتبر 2021 بروزرسانی شد.)