قصه عامیانه ارمنی
مالک و کارگر
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
در روزگاران گذشته دو برادر به سر میبردند که بیشازحد فقیر بودند. روزی برادر بزرگتر مصمم شد که کاری بهعنوان پیشخدمت پیدا کند تا بتواند روزی خود را بگذراند. به همین جهت نزد مرد ثروتمندی رفت و گفت که قصد دارد پیشخدمت بشود. اما در جواب، شرط بسیار عجیبی پیشنهاد شد بدین معنا که گفت: من احتیاج به پیشخدمت دارم و شما را نیز استخدام میکنم. اما این موضوع یک شرط دارد و آن اینکه از حالا تا اولین صدای چهچهه بلبلان بهاری، به هر عنوانی عصبانی شوی، باید یک هزار سکه طلا به من بدهی و درعینحال چنانچه تا آن موقع من خشمگین شوم، همان مبلغ را به تو پرداخت خواهم کرد.
مرد جوان گفت: شرط شما معقول است. اما من مرد فقیری هستم و یک هزار سکه ندارم. پس چگونه میتوانم دین شما را در صورت باخت بپردازم؟
ارباب جواب داد: اشکالی ندارد. در آن صورت میتوانی ده سال بهطور رایگان به من خدمت کنی.
مرد جوان بدواً از این پیشنهاد دچار وحشت شد. ولی سرانجام تصمیم گرفت که به هیچ عنوانی عصبانی و خشمگین نگردد. بلکه سعی کند که شاید مرد ثروتمند را غضبناک سازد و استفاده نماید. پس تصمیم به عمل گرفته و وارد خدمت آن مرد شد.
روز بعد، ارباب مستخدم تازه خود را بیدار کرده و او را برای درو کردن گندم فرستاد و گفت: برو گندمها را درو کن. باید تا شب کار خودت را تمام کنی و پیش از فرارسیدن شب هم نباید به خانه برگردی.
جوان بختبرگشته تمام روز را در مزرعه کار کرده و شبهنگام به خانه برگشت. ولی اربابش گفت: چرا برگشتی؟
– زیرا غروب شده و من برای استراحت به خانهامدهام.
۔ خیر، خیر این آن چیزی نیست که من به تو گفتم. من گفتم که باید تا تاریک شدن هوا درو کنی و میدانم که خورشید غروب کرده. اما ماه در آسمان میدرخشد و این روشنایی برای ادامه کار کفایت میدهد.
پیشخدمت با حیرت گفت: پس من باید تمام شب را کار کنم؟
– بله. نکند عصبانی هستی؟
– خیر من عصبانی نیستم و فقط اظهار خستگی کردم و قصد داشتم اندکی استراحت کنم.
جوان بختبرگشته سپس به مزرعه بازگشت و به کار پرداخت و آنقدر به کار خود ادامه داد تا آنکه ماه جای خود را به خورشید داد و کارگر بیچاره از فرط خستگی نقش بر زمین شد.
در همین موقع ارباب سررسیده و او را سرزنش کرد و گفت: معلوم میشود که کارگر تنبل و بیلیاقتی هستی.
جوان گفت: این شما و این مزرعه و من دیگر اینجا کار نخواهم کرد و مزد خود را هم نمیخواهم.
سپس شروع به فریاد زدن و ناسزا دادن کرد.
ارباب گفت: که اینطور پس تو عصبانی شدهای؟ باید طبق قرارداد، جریمه خودت را بپردازی. من نمیخواهم تو خلاف میل خودت به من خدمت کنی.
ارباب سپس ادامه داد که آن جوان یا باید هزار سکه را بپردازد و یا اینکه ده سال به او خدمت کند.
پیشخدمت بلاتکلیف مانده و نمیدانست که چکار کند. زیرا نه پول داشت و نه قادر به ادامه کار به مدت ده سال بود. پس از قدری تفکر، تعهدی کتبی به ارباب داد و برای یک روز مرخصی گرفت و به خانه برگشت.
برادر کوچکتر گفت: خوب، کار تو چگونه بود و آیا درآمد خوبی داشت یا خیر؟ و برادر بزرگ تمام قضایا را شرح داد و برادر کوچکش جواب داد: نگران نباش. تو همینجا بمان و از خانه مراقبت کن. من خودم میروم تا شاید ترتیبی برای کارها بدهم.
برادر جوان سپس نزد مرد ثروتمند رفته و گفت که قصد دارد کارگری کند.
ارباب پر طمع همان شرایط را پیشنهاد کرد. اما مرد جوان گفت: خیر. این کفایت نمیدهد. چنانچه شما از حالا تا اولین چهچهه بلبل عصبانی شدید، باید دو هزار سکه به من بدهید و اگر هم من خشمگین شوم همان مبلغ و یا بیست سال خدمت را بهعنوان جریمه قبول خواهم کرد.
مرد ثروتمند با خوشحالی گفت: بسیار خوب.
پس از قبول شرایط، مرد جوان وارد خدمت ارباب شد.
صبح روز بعد خورشید در آسمان طلوع کرد. لکن مرد جوان از جای خود تکان نخورد، ارباب برای گردش از خانه خارج شده و وقتیکه برگشت، مرد جوان همچنان دراز کشیده بود. پس فریاد زد: جوان ظهر شده و آیا تو قصد نداری کار کنی؟
پیشخدمت سرش را بلند کرد و گفت: چطور شده آیا عصبانی هستید؟
ارباب با نگرانی گفت: خیر خیر من عصبانی نیستم. فقط داشتم فکر میکردم که باید امروز قسمتی از مزرعه را درو کنیم.
– خوب، این فرق میکند. ولی چه عجلهای داریم؟
سرانجام پیشخدمت از جا برخاست و با ملایمت شروع به پوشیدن لباس کرد. پس از مدتی ارباب برگشته و متوجه شد که آن جوان هنوز هم مشغول پوشیدن لباس است و گفت: عجله کن. چقدر لباس میپوشی؟
– امیدوارم که از دست من عصبانی نشده باشید.
– آه خیر. فقط عقیده دارم که قدری دیر شده.
– خوب این موضوع دیگری است، ما باید طبق قرارداد عمل کنیم مگر نه؟
پسازآنکه پیشخدمت از پوشیدن لباس کار فارغ شد، بهاتفاق به مزرعه رفتند. اما روز به نیمه رسیده و وقت صرف ناهار بود.
جوان کارگر گفت: حالا دیگر وقت درویدن نیست و شما اگر به اطراف نگاه کنید خواهید دید که همه کارگرها مشغول صرف ناهار هستند. ما هم باید غذای خود را بخوریم و بعد به کار خود ادامه دهیم.
هردو بر زمین نشسته و مشغول صرف غذا شدند، آنگاه جوان کارگر گفت:
کار کردن بعد از صرف غذا دور از احتیاط و بهداشت است و شخص باید اندکی استراحت نماید.
آنگاه بر علفها دراز کشیده و تا شب به خواب فرورفت.
ارباب فریاد کشید: برخیز، جوان. خورشید غروب کرده. همه، مزارع خود را درو کرده و به خانه برمیگردند. اما ما دست به سیاهوسفید نزدهایم. لعنت بر آنکس که ترا به اینجا فرستاد که اینچنین وبال من شدی.
جوان سر خود را بلند کرد و گفت: از دست من عصبانی هستید؟
– آه نه، نه، ولی آخر هوا تاریک شده و باید به خانه برگردیم.
– این موضوع دیگری است. برویم. شما خودتان از قرارداد ما آگاه هستید و خدا به بازنده رحم کند.
هر دو به خانه بازگشتند. عدهای میهمان به خانه ارباب وارد شده بودند و ارباب، نوکر خود را فرستاد تا گوسفندی را سر بریده و کباب نماید.
مرد جوان پرسید: سر کدام گوسفند را ببرم قربان؟
– هرکدام را که دیدی..
مرد جوان خارج شد. دیری نگذشت که به ارباب خبر دادند که نوکر تازهاش تمام برهها و گوسفندهایش را ذبح نموده. مرد غنی از جا برخاست و بیرون رفت. موضوع حقیقت داشت و ارباب پرخاشکنان گفت:
– ای ابله چرا این کار را کردهای؟ خانهخراب، تو تمام برههای مرا کشتی. بیچاره شدم..
– قربان شما خودتان فرمودید تا هر گوسفند را که دیدم سر ببرم و من هم همه را دیده و سر بریدم و فکر نمیکنم که خلاف کرده باشم. اما به نظر میرسد که شما قدری از کوره دررفته باشید.
– نه، نه. من عصبانی نیستم. فقط به خاطر کشته شدن گوسفندهایم شیون میکنم.
– کار خوبی میکنید و این نشانه خوشقلبی شما است و من از خدمت کردن به اربابی نظیر جنابعالی بسیار خرسندم.
ارباب مدتها برای راندن آن جوان فکر کرد. قرارداد آنها تا شنیدن اولین صدای چهچهه بلبل همچنان به قوت خود باقی بود. یعنی تا فرارسیدن بهار سه ماه فرصت داشتند و زمستان نیز تازه آغاز شده بود.
ارباب پس از مدتها تفکر راه چارهای یافته و همسر خود را به جنگلی در آن حوالی برده و او را روی شاخه درختی قرار داد و به او گفت تا صدای بلبل را تقلید نماید.
آنگاه به خانه برگشت و به نوکر خود گفت: بیا تا برای شکار به جنگل برویم.
بهمحض آنکه وارد جنگل شدند، همسر ارباب از روی درخت شروع به چهچهه زدن کرد.
ارباب فریاد زد: آه … عجب شانسی آوردی، بلبل آواز سر داده و مهلت تو به پایان میرسد.
مرد جوان پی به نقشه ارباب برد و گفت: آخر چه کسی شنیده که بلبل در وسط زمستان چهچهه بزند؟ این علامت شومی است و من باید این بلبل بیوقت را به قتل برسانم.
آنگاه تفنگ خود را بلند کرده و بهطرف درخت، جایی که همسر ارباب نشسته بود نشانه رفت.
ارباب فریادی برآورده و بر سر خود زد و گفت: آتش مکن، دستم به دامنت آتش مکن. لعنت به آن روزی که چشم من بر تو افتاد. آخر این چه بدبختی بود که برمن نازل شد.
— عصبانی شدهاید ارباب عزیز؟
– بله دوست گرامی. من عصبانی شده و شرط را به تو باختهام. بگذار جریمه را پرداخت کنم و از شر تو ابلیس راحت شوم. من خودم این شرایط را قائل شده و باید جزا پس بدهم. حالا میفهمم که چرا میگویند چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.
بدین ترتیب ارباب طماع بر سر عقل آمده و برادر جوان نیز قرارداد برادر بزرگ خود را پاره کرده و درحالیکه یک هزار سکه در جیب داشت به خانه برگشت.
پایان
(این نوشته در تاریخ 11 اکتبر 2021 بروزرسانی شد.)