قصه عامیانه ارمنی
شیر و آب
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
تاجری دچار ورشکستگی شد و طلبکارها هر آنچه را که آن بختبرگشته داشت تصاحب نموده و به حراج گذاشتند.
مرد بیچاره کاملاً به خاک سیاه نشسته بود و همسرش گفت: خوب است که دست به کار دیگری بزنی که لااقل نان روزانه ما را تهیه کنی.
تاجر گفت: زن، من حتی یک سکه پول هم ندارم. پس چگونه انتظار داری که بدون سرمایه، کاری را شروع کنم؟
همسرش جواب داد من دستبند و گردنبند طلای خودم را پنهان کردهام و تو میتوانی آنها را بفروشی و سرمایه کار کنی.
مرد تاجر قدری در این مورد فکر کرد و بعد رو به همسرش کرد و گفت: میدانی، من در این شهر نام خوبی داشتم و حداقل پانزده نفر برایم کار میکردند و حالا اگر جواهرات ترا بفروشم سرمایه کافی برای شروع به کار فراهم نخواهد شد. ضمناً، طلبکاران من هنوز طلب خود را تمام و کمال دریافت نکردهاند و من فکر بهتری دارم. بهتر است به زمین دیگری برویم، به جایی که ما را نشناسند و آنجا دست به هر کاری خواهم زد.
بدین ترتیب آنها خرج سفر را تهیه کرده و سوار کشتی شدند و بهسوی دیگر دریا رفته و ساکن شهری بزرگ گشتند و چون با محیط آنجا آشنا شدند، جواهرات را فروخته و چند رأس گاو خریداری کردند تا با فروش شیر و ماست، پساندازی برای ایام پیری داشته باشند.
این کار بسیار موفقیتآمیز بود و ماستی که از شیر گاوهای خود تهیه مینمودند، موردپسند تمام مردم قرار گرفت و روزبهروز مشتریان آنها اضافه میشدند. ر
وزی همسر تاجر متوجه شد که چند نفر از مشتریها بدون خریدن شیر دور شدند. زیرا شیر تمام شده بود و آن زن که مشتریها را اینچنین زیاد دید، سه پیمانه آب قاتى شیر کرد و هرروز این مقدار را اضافه مینمود تا بتواند به درخواست روزافزون مشتریها پاسخ بدهد. و سرانجام کار بهجایی رسید که مقدار آب و شیر به حد تساوی رسید.
روزی مرد تاجر متوجه شد که درآمد آنها از همان مقدار شیر، دو برابر شده است و چون توضیح خواست، همسرش موضوع را فاش کرد و مرد گفت: باید به این کار خاتمه دهی. زیرا مشتریها دیگر برای خرید شیر به اینجا نخواهند آمد.
اما آن زن حتم داشت که مشتریها قادر به تشخیص طعم شیر نشده و موضوع را نخواهند فهمید و همچنان به کار زشت خود ادامه داد.
شوهرش یکبار دیگر به او اخطار کرد و گفت: زن، این کار را نکن. ما بهاندازه کافی درامد داریم. ولی تو با این عمل، ما را بیچاره خواهی کرد.
اما آن زن همچنان به اضافه کردن آب به شیر ادامه میداد.
سه یا چهار سال سپری شد و بخت همچنان با آنها یار بود و مبلغ قابلتوجهی پسانداز کردند.
روزی شوهر به همسرش گفت: حالا دیگر بهاندازه کافی ثروت داریم و خوب است که گاوها و اموال را بفروشیم و با سربلندی به شهر خود برگردیم تا من بتوانم به کاری درخور شخصیت خود بپردازم و مثل سابق زندگی کنیم.
گاوها و خانه و اثاثیه خود را فروخته و پول طلا را پشت کمربند خود دوختند و بعد سوار کشتی شده و عازم شهر خود شدند. مدت یک یا دو روز در دریا بودند که مرد تاجر به کابین خود رفت تا پس از صرف ناهار، قدری دراز کشیده و استراحت نماید. در همان لحظه ناگهان دستی از شیشه داخل شده و کمربند را دزدید!
مرد تاجر با سرعت از کابین خود خارج شد و میمونی را دید که متعلق به ناخدای کشتی بود. میمون کمربند را به دست گرفته و مشغول بالا رفتن از دکل کشتی شده و در مرتفعترین نقطه دکل نشست. مرد تاجر کمک طلبید و ملوانان و مسافرین همگی به آنجا ریختند. اما چگونه میتوانستند به بالای دکل بروند؟ چون زن تاجر از جریان اطلاع حاصل کرد، بر عرشه رفته و شروع به گریه و زاری نمود.
میمون روی دکل نشسته و به بررسی کمربند پرداخت و آن را پشتورو کرد و ناگهان چشمش بر شیئی براق افتاد، پس آستر کمر را پاره کرد و سکهای طلا بیرون کشید و بهطرف عرشه انداخت.
میمون به همین ترتیب مشغول خارج ساختن سکهها و ریختن آنها بر عرشه و همچنین در دریا شد. چون همسر تاجر وضع را چنین دید، موهایش را کنده و شروع به گریه و زاری نمود.
تاجر پیش رفت و در گوش همسرش گفت: زن، بیهوده شیون و زاری نکن. تو به حرف من گوش ندادی و همچنان نصف شیر را پر از آب کرده و فروختی. و حالا این میمون دارد قضاوت بهحق میکند و شیر را از آب جدا مینماید و پول آب را به آب داده و پول شیر را به ما میدهد.
پایان