قصه عامیانه ارمنی
سیب زهرآلود
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
سلطانی به سر میبرد که طوطی بسیار زیبایی داشت و هر جا که میرفت آن طوطی را نیز با خود برده و در هر موردی با او مشورت میکرد.
روزی سلطان مشغول صرف ناهار بود و طوطی زیبا نیز بر لبه پنجره نشسته و اطراف را تماشا میکرد که ناگهان طوطی دیگری پروازکنان داخل شده و کنار طوطی سلطان نشست.
دو پرنده منقار خود را به هم مالیدند و با محبت بسیار سر و گردن همدیگر را نوازش کرده و اشک ریختند. آنگاه دوباره نوک خود را برهم مالیده و شروع به خندیدن کردند.
طوطی جدید مدتی هم بر لب پنجره نشست، سپس دور شد.
سلطان که مراقب رفتار عجیب آن دو طوطی بود، با تعجب پرسید: آن پرنده اینجا چکار میکرد؟ و چرا شما دو طوطی گریه کرده و بعد خندیدید؟
طوطی جواب داد: سلطان بهسلامت باد، آن طوطی برادر من بود و آمده بود بگوید که پدر ما فوت کرده. هردو متأثر شده و گریستیم. سپس خبر داد که نامزد کرده و از من خواست به جشن عروسی او بروم. من از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و هردو خنده سر دادیم. حالا ای سلطان بزرگوار! اگر اجازه بدهید، من به عروسی برادرم میروم، ولی اگر ترجیح میدهید که شمارا ترک نکنم، همینجا خواهم ماند.
سلطان گفت: میتوانی بروی. ولی زود برگرد.
طوطی سر خود را خم کرد و پروازکنان دور شد.
یک روز گذشت و روز دوم و سوم و آنگاه یک هفته سپری شد تا آنکه طوطی به قصر سلطان برگشت و سرش را خم کرد و چندتکه کاغذ روی میز نهاد. سلطان کاغذها را برداشت و گشود و سه عدد تخم سیب درون آنها یافت.
باغبان خود را صدا زد و گفت: این تخمها را در جای مطمئن بکار تا مبادا خوراک پرندهها شوند.
باغبان تخمها را برداشت و آنها را در نقطه امنی از باغ کاشت و مرتباً آب میداد و با دقت بسیار از آنها مراقبت مینمود. دیری نگذشت که جوانه زده و پس از سه سال درختی پر از میوه سر از خاک درآورد. روزی باغبان سلطان برای تماشا به باغ خود رفت. سیبهای روی درخت همگی رسیده و پر آب شده بودند و متوجه شد که یکی از سیبهای سرخ و درشت روی زمین افتاده. آن را برداشته و به خود گفت: خوب است بروم این سیب را به سلطان نشان دهم.
و اما ماری خطرناک آن سیب را زهرآلود کرده بود. ولی البته باغبان از این موضوع اطلاع نداشت و چون نزد شاه رفت، گفت: سلطان بهسلامت باد. سیبها رسیدهاند. ولی اینیکی بر زمین افتاده بود و من آن را آوردهام تا به شما نشان بدهم.
سلطان سیب را برداشت و تکهای از آن را برید و درست موقعی که قصد خوردن داشت، وزیر دستش را گرفت و گفت: قربان تأمل بفرمایید. ممکن است مسموم باشد. باید اول امتحانش کنید.
وزیر سپس دستور داد تا گوسالهای بیاورند و نیمی از سیب را مقابل گوساله انداخت. حیوان سیب را خورد و فوراً بر زمین افتاد و هلاک شد. سلطان با دیدن این صحنه، بهشدت عصبانی شد و دستور داد که طوطی را بیدرنگ بکشند. آنگاه وزیر دستور داد که حصاری بلند در اطراف باغ بسازند تا مبادا رهگذری از آن سیبها چیده و بخورد.
و اما در آن حوالی چوپانی زندگی میکرد که همسری داشت و هرروز صبح همسر خود را کتک میزد. سپس گله را به چرا میبرد و مجدداً شب به خانه برمیگشت. زن بیچاره شبانهروز گریه میکرد و کار دیگری جز این نداشت و یک روز، کاسه صبرش لبریز شده و تصمیم گرفت که به زندگی خود خاتمه بخشد. آن زن راجع به باغ سلطان و درخت سیب شنیده بود. زیرا همه میگفتند که درخت، سیبهای مسموم بار آورده که یکتکه از هر سیب، انسانی را هلاک میکند.
آن زن بهطرف باغ سلطان رفته و در حصار اطراف باغ شکافی یافت و داخل شد. هیچکس در آن حوالی دیده نمیشد و آن زن بهطرف یکی از سه درخت سیب رفت و با شتاب سیبی چید و خارج شد.
آنگاه به نقطه خلوتی رفت و گفت: هیچکس مرا در اینجا پیدا نخواهد کرد و میتوانم این سیب را خورده و بهراحتی و در نهایت آرامش جان بسپارم.
چون آن زن از خوردن سیب فارغ شد، بهیکباره مبدل به دختری شانزدهساله گشت و با حیرت و تعجب گفت: من سیب را خوردم که خودم را بکشم. ولی در عوض جوان شدهام.
سپس با حیرت به خانه برگشت. شب که شوهرش وارد اتاق شد با دیدن دختری جوان و زیبا متعجب گشت و او را نشناخت و به جستجوی همسر خود پرداخت. ولی هیچ جا اثری از آن زن دیده نمیشد. چوپان از همسایهها سؤال کرد. اما هیچکس خبر نداشت. پس نزد دختر زیبا و ناشناس رفته، پرسید: بگویید ببینم آیا خانم صاحب این خانه را دیدهاید؟
آن دختر جواب داد: بله من خودم هستم. چکار داشتی؟
– آه دختر جان تو همسر من نیستی.
دخترک سوگند یاد کرد و اصرار نمود که همسرش است. ولی مرد چوپان حرفش را باور نکرده و گفت: اگر همسر من هستی، پس بیا وارد خانه شویم.
– بسیار خوب. برویم.
مرد چوپان دست دختر را گرفت و وارد خانه شد و شروع به کتک زدن او کرد. آنگاه داخل بستر شد و خوابید.
همسر بیچاره متأثرتر و مأیوستر از سابق شده و گفت: آه، من بیچاره چکار کنم؟ خوب است بروم خودم را به رودخانه بیندازم.
صبح روز بعد، پسازآنکه مرد چوپان از خانه بیرون رفت، دختر زیبا اندیشید:
– خوب است اول نزد سلطان بروم و سرگذشت خودم را برایش تعریف کنم و بخواهم شوهرم را احضار نماید و بگوید که دیگر مرا کتک نزند.
به دنبال این تصمیم، به قصر سلطان رفت و بر تختهسنگی در بیرون دروازه نشست و این رسم آن روزگاران بود که هر کس عرض حالی داشت، پشت دروازه قصر مینشست.
وزیر سلطان با دیدن آن دختر، گفت: دختر جوان، چرا به اینجا آمدهای؟ چکار داری؟
دختر جواب داد: من میخواهم به سلطان شکایت بکنم و عرض حالی دارم.
وزیر موضوع را به سلطان اطلاع داد و گفت: دختری آمده و اصرار به دیدن شما دارد.
– او را داخل کنید.
آن زن را به حضور سلطان بردند و وی دستبهسینه بر جای ایستاد.
سلطان گفت، چکار داری دختر زیبا؟
زن بیچاره همهچیز را تعریف کرد و سلطان متحیر و مبهوت شد و گفت: آیا این موضوع در مورد سیبهای باغ من صحت دارد؟ آیا وقتیکه تو سیب را خوردی واقعاً جوان شدی؟
– بله قربان و این موضوع کاملاً حقیقت دارد و درست است.
سلطان دستور داد که مرد چوپان را حاضر کنند، آنگاه به باغبان خود گفت که سیبی از باغ بیاورد و آن سیب را به چوپان داده و امر کرد که آن را بخورد. چوپان شروع به اعتراض و امتناع نمود. اما چون سلطان پافشاری کرد، بهناچار سیب را خورد و غفلتاً مبدل به جوانی شانزدهساله شد.
سلطان با دیدن این وضع، با تعجب از چوپان به همسرش خیره شد و از اینکه طوطی خود را بیجهت کشته است، متأثر گشت. آنگاه به مرد چوپان دستور داد که دیگر دست برای همسر خود بلند نکند و آن جوان نیز غرق در خجلت و شرمساری از قصر خارج شد و بهاتفاق همسر جوانش به خانه رفت و از آن روز بعد شوهری مهربان و نجیب شد که دیگر به زن خود چپ هم نگاه نمیکرد.
پایان