قصه عامیانه ارمنی
جوانی که حکمران را دزدید
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
جوانی به نام چیکو -برخلاف سایر جوانان- در هیچ کاری مهارت نداشت جز دزدی. وی روزی عموی خود را وادار کرد که همراه او به دزدی میوه بروند. وارد باغ همسایه شدند و در حینی که عمو از درخت هلو بالا رفته بود، چیکو طوری لباسهای عمویش را دزدید که خودش هم متوجه نشد.
خبر دزدیهای چیکو به گوش فرمانروای همسایه رسید و همگی فرمانروای آن سرزمین را به خاطر فرمانروایی بر شهری که دزدی چون چیکو در آن زندگی میکرد، ملامت نمودند و یکی از آنها بهطعنه گفت:
– چگونه اجازه میدهید که چنین اشخاصی در سرزمین شما به سر برند؟ شما حتی یک دزد را هم نمیتوانید دستگیر کنید؟ واقعاً مایۀ آبروریزی است.
حاکم هر آنچه را که از دستش برمیآمد انجام داد. ولی موفق به دستگیری دزد نشد و بهناچار همهجا جار زد که: اگر دزد خودش را معرفی کند، دخترم را به او میدهم.
چیکو خود را معرفی کرد و گفت: قربان من همان کسی هستم که دنبالش میگردید و حال آمدهام تا با دختر شما ازدواج کنم.
حاکم دخترش را به عقد او درآورد و چیکو بدون آنکه دیگر دست به دزدی بزند زندگی راحتی را شروع کرد.
***
روزی حاکم به چیکو گفت: حالا که با دختر من ازدواج کردهای، میخواهم به سرزمین فرمانروای همسایه رفته و چیزی را برایم بدزدی.
چیکو گفت: اطاعت میکنم. آیا مایل هستید که خود فرمانروا را برای شما بدزدم؟
– البته که مایل هستم.
چیکو روز بعد صندوق چوبی بزرگی ساخت و پوست بزغالهای را در آن نهاد و چند زنگوله کوچک نیز بر آن آویزان کرد. آنگاه صندوق را بر پشت شتری گذاشت و خود نیز سوار بر صندوق شد و مستقیماً بهطرف شهری رفت که فرمانروای آن، پدرزن او را مسخره کرده بود.
اواخر آن شب، چیکو به قصر حاکم رفت و بهآرامی داخل شد. سپس پوست بزغاله را پوشید و به اتاقخواب حاکم رفت و بالای سرش ایستاد و خودش را بهشدت تکان داد. زنگولهها صدا کردند و سلطان از خواب بیدار شد و با تعجب گفت:
– یا خدای بزرگ.
چیکو گفت: ای فرمانروا، ساعت مرگ تو فرارسیده. عزراییل مرا فرستاده تا جان ترا بگیرم.
حاکم ملتمسانه گفت: پس خواهش میکنم اجازه بده که لااقل یک روز دیگر هم زندگی کنم تا بتوانم امور سرزمین خودم را رتقوفتق بدهم.
چیکو یک روز هم به او مهلت داد و حاکم نماز خود را خوانده و وصیت کرد و ترتیب همه کارها را داد و شبهنگام وارد خوابگاه شد و خوابید.
چیکو یکبار دیگر پوست را بر تن کرد و وارد اتاق شد و خودش را تکان داد. حاکم با ترسولرز بیدار شد و گفت: ای خداوند بزرگ …
چیکو گفت: دیگر وقتی نیست. شتاب بکن. چون عزراییل سخت غضبناک شده. بیا وارد این صندوقچه شو تا ترا با خودم ببرم.
حاکم بختبرگشته مطیعانه وارد صندوق شد و چیکو صندوق را بر پشت شتر نهاد و خود سوار بر آن شد و بهسوی شهر خود حرکت کرد.
در طول راه به اسیر خود گفت: ای حاکم بدان که وقتی ترا به حضور عزراییل بردم باید هر چه را که بگویم انجام بدهی. وگرنه در آتش دوزخ خواهی سوخت.
حاکم گفت: بسیار خوب. اطاعت میکنم.
هنگامیکه به شهر رسیدند، چیکو مستقیماً نزد پدرزن خود یعنی فرمانروای آن شهر رفت. تمام بزرگان در تالار اجتماع کرده بودند، چیکو صندوق را وارد تالار کرد و بعد با صدای بلند گفت: ای حاکم مانند سگ پاس کن تا عزراییل بشنود.
از درون صندوق صدای عوعو سگ شنیده شد.
چیکو سپس گفت: و حال عرعر کن.
صدای عرعر الاغ برخاست و چیکو گفت: حالا زوزه بکش.
صدای زوزهای چون گرگ شنیده شد و خلاصه، حاکم بختبرگشته مانند مرغ قدقد کرد، زوزه کشید، مانند اسب شیهه کشید تا آنکه چیکو در صندوق را گشود و حاکم بیگانه بیرون آمد، و چون چشمش بر فرمانروای سرزمین همسایه یعنی کسی که همیشه مسخرهاش میکرد افتاد، از فرط خجالت دوباره در صندوق نشست.
فرمانروا (پدرزن چیکو) گفت: برخیز و بدان که نباید دیگران را مسخره کرد. زیرا تو به من طعنه میزدی. حالآنکه خودت از شهر و خانهات دزدیده شدی.
فرمانروای بیگانه سرش را پایین انداخت و توبه کرد که دیگر کسی را مسخره نکند و خوشحال شد که هنوز نمرده و زنده است.
پایان