قصه عامیانه ارمنی
برادر زیرک
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی
به نام خدا
در دهی دو برادر به سر میبردند که یکی باهوش و زیرک و دیگری ابله بود. برادر زیرک تمام کارهای سنگین را بر عهده برادر احمق خود واگذار نموده و آزار و اذیتش میکرد. بهطوریکه آن جوان به تنگ آمد و روزی گفت:
– من دیگر مایل نیستم که در اینجا بمانم و از تو جدا خواهم شد. سهمیه مرا از دارایی پدر بده تا بروم و زندگی مستقلی را شروع کنم.
برادر باهوش گفت: بسیار خوب. پس امروز گله را به آبشخور ببر تا من هم علوفه را حاضر کنم و وقتیکه برگشتی، هریک از حیواناتی که به اسطبل بروند مال من و هرکدام که بیرون ماند مال تو باشد
هرچند که اینک اواسط زمستان بود، اما برادر ابله موافقت کرد و گله را به کنار آب برد تا آب بنوشند و بعد بهسوی خانه برگشت. چون هوا خیلی سرد بود، گاوها همگی بهطرف طویله رفتند؛ جز گاو جوان و لاغری که پشت در مانده و درنتیجه به برادر کوچک تعلق گرفت.
آن جوان طنابی به گردن حیوان انداخت و بهطرف بازار رفت و گفت: آهای یک گاو برای فروش دارم. یک گاو …
در طول راه از کنار خرابهای گذر کردند که صدای آن جوان در آن پیچید و به گوشش رسید که یکی میگفت، آهای …
جوان ابله متوقف شد و گفت: با من هستید؟ بله؟
صدا منعکس شد و گفت: بله؟ بله؟
جوان ابله پنداشت که صدا، جواب سؤال او را داده و گفته است بله، یعنی آری با تو هستم.
پس با خوشحالی گفت: میخواهید گاو مرا بخرید بله؟
– بله؟… بله؟
– چند سکه میپردازید؟
– پردازید … پردازید …
جوان ابله فکر کرد که از درون خرابه جواب دادهاند: دوازده … دوازده.
پس با خوشحالی گفت: پول را حالا میدهید یا فردا؟
– فردا … فردا.
– پس من فردا برمیگردم و شما هم پول را حاضر کنید خوب؟
– خوب … خوب …
جوان ابله که از انجام معامله راضی و خوشحال شده بود، طناب گاو را به در خرابه بست و خودش با رضایت خاطر از انجام یک چنین معامله پرمنفعتی به خانه برگشت.
روز بعد از جا برخاست و برای دریافت پول حرکت کرد. اما شبهنگام چند گرگ گرسنه به آن خرابه رفته و گاو بیچاره را دریده و خورده بودند و هنگامیکه جوان ابله به آنجا رسید، غیر از استخوان، اثری از گاو ندید و گفت: گاو را سر بریده و خوردهاید؟ بله؟
– بله … بله …
– خوشمزه بود یا نه؟
– نه … نه …
جوان بیچاره فکر کرد که آن ویرانه سعی دارد با این بهانه از پرداخت پول خودداری نماید و به عذر اینکه گوشت گاو خوشمزه نبوده پول او را نپردازد. پس گفت: این به من مربوط نیست. ما یک معاملهای کردیم و دوازده سکه از شما میگیرم و تا پول را ندهید ازاینجا تکان نمیخورم.
– نمیخورم … نمیخورم.
– بله؟ حالا که گاو بیچاره را کشته و گوشتش را خوردهاید، میگویید نمیخورم؟ مگر مسخرهبازی است؟
– مسخرهبازی است … مسخرهبازی است.
جوان ابله از شنیدن این پاسخ عصبانی شد و چوب خود را بلند کرد و ضربه محکمی بر دیوار خرابه زد و درنتیجه قسمتی از دیوار فروریخت.
و اما در ایام قدیم گنجی را در زیر دیوار پنهان کرده بودند که با فروریختن آن، کوزه شکست و طلاها بر زمین ریختند.
جوان ابله گفت: حالا شد. ولی من بااینهمه طلا چکار کنم؟ شما فقط دوازده سکه به من بدهکار هستید و من معادل آن را یک سکه طلا برمیدارم و بقیه مال خودتان است.
و به دنبال این حرف، سکهای طلا برداشت و به خانه برگشت.
برادرِ زیرَکَش با دیدن او خندهکنان گفت:
– خوب، گاو خودت را فروختی؟
– بله فروختم.
– به چه کسی؟
– به یک خرابه.
– پولش را هم گرفتی؟
– بله. خرابه اول سعی داشت زیر پول بزند. ولی هنگامیکه با چوبم بر سرش زدم، تمام پولهایش را زیر پایم ریخت و من هم این سکه طلا را برداشتم و بقیه پولها را همانجا گذاشتم و آمدم.
و پس از ادای این حرف سکه طلا را از جیب خود درآورد و نشان برادرش داد. برادرِ باذکاوت با تعجب گفت: آن خرابه کجاست؟
– میخواهی آنجا را به تو نشان بدهم تا بروی تمام پولها را برداری و بر دوش من بگذاری که به خانه حمل کنم و خسته شوم؟
برادر بزرگ سوگند یاد کرد که خودش پولها را حمل خواهد کرد. ولی مشروط بر اینکه جای آن گنج را به او نشان دهد و گفت: اگر این سکه را به من بسپاری و آن خرابه را هم نشان بدهی، یک دست لباس نو برایت میخرم.
بهمحض آنکه برادر ابله نام لباس نو را شنید سکه خود را به برادرش داد و او را به خرابه برد.
برادر بزرگ گنجینه را به خانه حمل کرد و صاحب ثروت فراوان شد. ولی لباسی را که به برادرش قول داده بود خریداری نکرد.
برادر کوچک مرتباً عهد او را یادآوری مینمود و چون متوجه شد که به قول خود وفا نخواهد کرد، نزد قاضی رفته و عارض شد و گفت: حضرت قاضی، من گاوی داشتم که به یک خرابه فروختم.
قاضی فریاد زد: کافی است، کافی است. این دیوانه دیگر از کجا آمده؟ گاوش را به خرابه فروخته … مسخره است.
قاضی به دنبال این حرف، خندهکنان رو به اطرافیان خود کرد و همگی شروع به خندیدن کردند.
میگویند هنوز هم که هنوز است برادر کوچک با لباسی ژنده و مندرس پیش اینوآن رفته و به هر کس میرسد شکایت میکند. ولی هیچکس به عرض حال او نمیرسد و همه میخندند. درحالیکه برادر زیرک نیز مخفیانه به ریش همه آنها میخندد.
پایان