قصه های کره ای

قصه عامیانه‌ی کره‌ای « سه ستاره »

قصه « سه ستاره »
قصه عامیانه‌ی کره‌ای


نویسنده: زونگ این سوب
مترجم: جمشید سلطانی

به نام خدا

در زمان‌های قدیم مرد ثروتمندی با دخترش زندگی می‌کرد. یک سال مرد ثروتمند برای گرفتن پست دولتی به پایتخت رفت و در غیاب خود دخترش را مسئول نگهداری از خانه کرد. روزی از روزها یک راهب بودائی به خانه‌ی مرد ثروتمند آمد و درخواست صدقه کرد. دختر به کلفت گفت که به راهب کمی برنج بدهد. راهب از دختر خواست که کاسه‌اش را کاملاً پر کند و دختر هم به کلفت گفت که چنان کند، اما هرچه کلفت برنج داخل کاسه می‌ریخت کاسه پر نمی‌شد. کلفت رفت و هرچه برنج داخل انبار بود حتی برنج‌های پوست‌کنده و ارزن را آورد، اما کاسه پر نمی‌شد. کلفت خیلی تعجب کرد و پرسید: «کاسه چطور پر می شه؟»

راهب جواب داد: «اگه دختر خونه بیاد و خودش این کار رو انجام بده، کاسه بدون هیچ مشکلی پر می شه.»

دختر خانه پیش راهب آمد و سعی کرد که کاسه را پر کند، اما حتی او هم نمی‌توانست کاسه را پر کند.

راهب گفت: «اگه هر دانه از غلات رو با چوب‌های نقره‌ای بردارید، کاسه پر می شه». دختر همان کاری را که راهب پیشنهاد کرده بود انجام داد، اما کاسه پر نشد. راهب گفت: «اگه شما زیرپوشتون رو در بیارید و دوباره امتحان کنید موفق می شید.» دختر این کار را کرد، اما کاسه پر نشد. راهب به آسمان نگاه کرد و دید خورشید غروب کرده. صمیمانه از دختر خواهش کرد که به او آن شب اتاقی برای خواب بدهد. دختر درخواست او را به این بهانه که در خانه، اتاق مهمان وجود ندارد رد کرد، اما راهب روی درخواست خود پافشاری می‌کرد و قصد ترک خانه را نداشت. راهب پیشنهاد خواب در اسطبل را داد و دختر درخواست او را پذیرفت. نیمه‌شب راهب نزد دختر آمد و گفت: «هوای اسطبل خیلی سرده، می تونم گوشه‌ی آشپزخونه بخوابم؟» دختر دلش برای راهب سوخت و به او اجازه داد که در آشپزخانه بخوابد. مدتی بعد راهب آمد و گفت: «هوای سرد اینجا رو هم نمی تونم تحمل‌کنم، اجازه می دی بیام داخل اتاق شما بخوابم؟» دختر به او اجازه داد. خیلی زود راهب دوباره آمد و گفت: «اینجا خیلی سرده لطفاً بذار بیام پشت پرده‌ی اتاقت بخوابم!» این بار هم دختر به او اجازه داد و راهب در همان اتاق خوابید. فردا صبح وقتی دختر بیدار شد راهب رفته بود. مدتی بعد، هنگام برگشت پدر از سفر تمام خدمتکاران برای استقبال از او بیرون رفتند، اما دختر نمی‌توانست بیرون برود. ازاین‌جهت که او بچه‌دار شده بود. از شنیدن این خبر پدر دختر خیلی عصبانی شد و قصد کشتن او را کرد. دختر را به باغ بردند و او را با طناب بستند و به یکی از خدمتکاران دستور دادند تا سر دختر را از بدنش جدا کنند، اما لحظه‌ای که خدمتکار تبر را بلند کرد، دسته‌ی تبر از وسط دونیم شد و پشت سر خدمتکار افتاد. خدمتکار شمشیر برداشت و سعی کرد او را بکشد، اما لحظه‌ای که شمشیر را بالای سرش برد تیغه‌اش از وسط دونیم شد. پدر یک سلول یک‌نفری در زیرزمین ساخته بود و دختر را به آنجا فرستاد و کلید آن را پیش خودش نگه داشت و دستور داد که آب و غذا به دختر ندهند تا از گرسنگی بمیرد.

از آن زمان به بعد راهب هر شب در سلول زیرزمین ظاهر می‌شد. هیچ‌کس از آمدن او و از این‌که چطور وارد سلول می‌شود خبر نداشت. او برای دختر غذا می‌برد و در این مدت دختر سه‌قلو به دنیا آورد.

سال‌ها بعد پدر دستور داد که در سلول را باز کنند و او انتظار دیدن تنها یک اسکلت را داشت. پدر بسیار شگفت‌زده بود؛ چون‌که دخترش زنده بود و در کنارش سه فرزند مشغول درس خواندن بودند. پدر از دخترش علت این واقعه را خواست و دختر تمام ماجرا را برای پدرش تعریف کرد. شخصی را برای جستجوی راهب فرستادند. وقتی‌که راهب آمد، پدر از او پرسید: «این سه تا بچه‌های تو هستن؟»

راهب جواب داد: «بله، می تونم ثابت کنم.» راهب آستین لباسش را بالا زد و ادامه داد: «اگه این سه تا بچه از آستین لباس من رد بشن بدون این‌که اونو لمس کنن، ثابت می شه که اینا پسرای من هستن.» پسرها از آستین لباس او رد شدند بدون این‌که آن را لمس کنند. راهب دوباره گفت: «بذارید اونا صندل‌های چوبی بپوشن و روی ماسه سفید راه برن، اونوقت خواهید دید که اونا هیچ رد پایی روی ماسه جا نمی ذارن.»

پسرها همین کار را کردند و بدون هیچ رد پایی روی ماسه‌ها راه رفتند. حقیقت ثابت شد و پدر ازدواج راهب با دخترش را به رسمیت شناخت و راهب به‌عنوان یک بودای معجزه‌گر شناخته شد. وقتی آن‌ها مردند، سه پسر در آسمان به‌عنوان سه ستاره‌ی صورت فلکی قرار گرفتند. آن‌ها صبح‌ها در یک خط عمودی طلوع و شب‌ها در یک خط افقی غروب می‌کنند؛ درست مثل زمانی که یکی پس از دیگری از رحم مادرشان متولد شدند و در هنگام مرگ در سه قبر کنار یکدیگر دفن شدند

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *