افسانه-کره-ای-دختر-جوان-آسمانی-و-هیزم‌شکن

قصه‌ عامیانه‌ی کره‌ای: دختر جوان آسمانی و هیزم‌شکن

قصه‌ عامیانه‌ی کره‌ای

دختر جوان آسمانی و هیزم‌شکن

افسانه‌ای از کره

ـ نویسنده: زونگ این سوب
ـ مترجم: جمشید سلطانی
ـ برگرفته از کتاب:داستان‌های عامیانه‌ی کره

به نام خدا

در زمان‌های قدیم، یک پسر جوان در خانه‌ای در استان «گانگ وُن شمالی» نزدیک دامنه‌ی کوه الماس زندگی می‌کرد. او خیلی فقیر بود، به همین خاطر برای به دست آوردن پول هرروز به کوه می‌رفت و هیزم می‌شکست و به همسایه‌ها می‌فروخت. همه‌ی جوان‌های هم‌سن خودش متأهل بودند، اما او آن‌قدر فقیر بود که نمی‌توانست ازدواج کند.

او جوان صادق و درستکاری بود و خیلی کار می‌کرد و هرگز از کار سخت شکایت نمی‌کرد. مردم دهکده می‌گفتند: «اگه خورشید یه روز نتابه، امکان نداره که صدای تبرش روی کوه شنیده نشه.»

یک روز که طبق معمول مشغول شکستن هیزم روی کوه بود، صدای کسی را شنید که دارد روی برگ‌ها به دنبال او می‌دود. خیلی عجیب به نظر می‌رسید. او یک دقیقه دست از کار کشید. گوزن جوانی را دید که هراسان به دنبال او می‌دود. وقتی گوزن به او رسید، نفس‌نفس می‌زد و خیلی ترسیده بود.

او صادقانه از پسر خواست که به او کمک کند؛ چون در خطر بزرگی بود. پسر فوراً او را زیر کُپه‌ای از چوب‌هایی که شکسته بود پنهان کرد. سپس دوباره به کار مشغول شد، انگار که اتفاقی نیفتاده است.

در همان لحظه، یک شکارچی نفس‌نفس‌زنان به سمت پسر آمد و به او گفت: «پسر! دنبال یک گوزن می‌گردم که به‌سوی همین‌جا دوید. تو ندیدیش؟»

شکارچی نیرومند، درحالی‌که تیر و کمان در دستانش بود، مقابل هیزم‌شکن ایستاد. شکارچی با راه‌های کوه به‌اندازه‌ی کافی آشنا بود، اما در میان درخت‌ها و روی شیب‌های تند به‌سختی حرکت می‌کرد.

هیزم‌شکن به پسر نگاه کرد و گفت: «بله، دیدمش. نزدیک همین‌جا دوید و به پایین دره رفت. نمی‌دونم بعدش کجا رفت.»

شکارچی بدون تأمل به پایین کوه دوید. بعد، گوزن جوان از زیر کپه‌ی هیزم‌هایی که قایم شده بود بیرون آمد، جرئت نفس کشیدن نداشت و درحالی‌که با گریه از هیزم‌شکن تشکر می‌کرد، گفت:

«تو زندگی منو از خطر مرگ نجات دادی و من واقعاً به تو مدیونم. برای این‌که محبت تو رو جبران کنم، به تو چیزی رو می‌گم که برات موفقیت و شادی می‌آره. فردا بعدازظهر قبل از ساعت دو به بالای کوه «الماس» برو و وقتی رسیدی به پای رنگین‌کمان دریاچه‌هایی که بین قله‌های کوه قرار دارند، خودت رو میان بوته‌های کنار دریاچه پنهان کن. بعد، تو هشت دختر جوان آسمانی رو می‌بینی که از یک سمت آسمون به پایین میان تا توی دریاچه حمام کنن. وقتی‌که مشغول حمام کردن هستن، لباس‌های زیر ابریشمی‌شون رو روی درخت کاج نزدیک دریاچه آویزون می‌کنن. نذار ببیننت و یواشکی برو و یکی از لباس‌ها رو قایم کن. بعد از حمام کردن، یکی از اون‌ها نمی‌تونه به آسمون برگرده. پیش اون برو و بهش خوش‌آمد بگو و او با تو خواهد آمد. تو با او خوشبخت خواهی شد و صاحب بچه‌هایی خواهی شد، اما تا وقتی‌که صاحب چهار بچه نشدی نباید لباس‌ها رو به او برگردونی.»

بعد از گفتن این حرف‌ها، گوزن ناپدید شد و پسر را درحالی‌که ازآنچه شنیده بود لذت می‌برد، ترک کرد.

صبح روز بعد، پسر جوان زود از خواب بیدار شد و از قله کوه الماس بالا رفت.

در آنجا هشت دریاچه وجود داشت. کوه به‌قدری زیبا بود که یک مثل قدیمی می‌گوید: «تا زمانی که کوه الماس را ندیدی، نمی‌توانی راجع به منظره زیبا صحبت کنی.»

کوه الماس مکانی است که دور از هیاهوی زندگی روزمره قرار گرفته است و از زمان‌های قدیم مکانی مقدس به شمار می‌رفته، به‌طوری‌که معابد زیادی در آنجا ساخته شده است. قله‌های بلند و پرشیب که به سمت آسمان آبی اوج گرفته‌اند و درخت‌هایی که در طول قرن‌های نامعلوم در جنگل‌های انبوه، جایی که نور خورشید به‌سختی در آنجا نفوذ می‌کند، سر به فلک کشیده‌اند. نهرهایی به زلالی بلور که در میان صخره‌های دره جاری هستند. این‌طرف و آن‌طرف، صدای دریاچه‌ها و آبشارها به همراه آواز پرندگان و صدای حیوانات، آهنگ طنین‌اندازی را به وجود آورده است.

مرد جوان در میان بوته‌ها پنهان شد و منتظر ماند. ناگهان در گوشه‌ای از آسمان، ابرها کنار رفتند و هشت دختر جوان آسمانی در انتهای رنگین‌کمان دریاچه پایین آمدند. دخترها شاد و خوشحال باهم حرف می‌زدند و در همان موقع، همگی باهم لباس‌هایشان را درآوردند و روی درخت‌های کاج آویزان کردند. سپس هرکدام داخل یکی از دریاچه‌ها پریدند.

درحالی‌که دخترهای لخت، شاد و خوشحال در آب جست‌وخیز می‌کردند، هیزم‌شکن گیج‌وگنگ، مبهوت این زیبایی‌های آسمانی شده بود. بعد از مدتی به خودش آمد و نصیحتی که گوزن به او کرده بود را به یاد آورد. به‌آرامی و سینه‌خیز به سمت درخت‌های کاج رفت، جایی که دخترها لباس‌هایشان را آویزان کرده بودند و لباس جوان‌ترین دختر را برداشت.

نزدیک غروب، دخترهای جوان برای برگشتن به آسمان آماده شدند و شروع به پوشیدن لباس‌هایشان کردند، اما در نهایت تعجب، جوان‌ترین دختر نمی‌توانست لباس‌هایش را پیدا کند. دخترهای دیگر نمی‌توانستند منتظر او بمانند، بنابراین از رنگین‌کمان بالا رفتند و به سمت آسمان اوج گرفتند و دختر را همان‌جا تنها گذاشتند.

دختر، شگفت‌زده همان‌جا ایستاده بود و درحالی‌که فکر می‌کرد کجا می‌تواند لباس‌هایش را پیدا کند، ناگهان هیزم‌شکن جوانی را دید که مقابلش ایستاده است.

هوا تقریباً تاریک شده بود و مرد جوان به خاطر زحمتی که برای دختر به وجود آورده بود، بسیار عذرخواهی کرد و از دختر خواست که او را ببخشد. پسر بسیار مهربان بود و توجه دختر را به خود جلب کرد و دختر را به خانه‌اش برد. پیش‌ازاین، دخترهای آسمانی از آداب‌ورسوم زندگی روی زمین متحیر بودند، اما دختر به‌زودی و با خوشحالی خودش را به زندگی روزمره‌ی زمینی وفق داد و سروسامان گرفت. چندین ماه به خوشی گذشت و دختر پسری به دنیا آورد. شوهرش بسیار خوشحال بود و دختر را از ته قلب دوست داشت و مادر پسر هم از خوشحالی آن‌ها بسیار خوشحال بود. دختر آسمانی بسیار راضی بود و با خانواده‌ی شوهرش سازگاری داشت.

وقتی فرزند دومشان به دنیا آمد، آن‌ها خوشحال‌تر از قبل بودند. یک روز زن از شوهرش خواست تا لباس‌هایش را به او برگرداند و رو به شوهرش کرد و گفت: «من برای تو دو تا بچه به دنیا آوردم. تو به من اعتماد نداری؟» اما شوهرش ممانعت کرد و از این می‌ترسید که او بچه‌ها را روی دستش بگذارد و با خودش ببرد.

وقتی بچه‌ی سومشان به دنیا آمد، زن دوباره صادقانه از شوهرش درخواست کرد که لباس‌هایش را برگرداند. او برای شوهرش غذاهای خوشمزه و نوشیدنی آماده می‌کرد و سعی می‌کرد که شک شوهرش را کم کند.

– شوهر عزیزم، من الآن سه تا بچه دارم. لطفاً بذار لباس‌هامو ببینم. من الآن نمی‌توانم به تو خیانت کنم. می‌توانم؟

مرد جوان با همسرش همدردی کرد و لباس‌هایش را که مدت‌ها پنهان کرده بود، به او نشان داد، اما افسوس! به‌محض اینکه دختر لباس‌هایش را گرفت، قدرت‌های جادویی‌اش را به دست آورد و فوراً به سمت آسمان رفت. درحالی‌که یکی از بچه‌ها را بین دو تا پاهایش و دوتای دیگر را روی هرکدام از دستانش حمل می‌کرد. شوهرش غصه‌دار شد و خودش را به خاطر گوش نکردن به نصیحت گوزن سرزنش می‌کرد.

هیزم‌شکن به کوه رفت تا هیزم بشکند و همان‌جایی که قبلاً گوزن را دیده بود، نشست و امیدوار بود که دوباره گوزن را ببیند. از اقبالش گوزن از آنجا عبور کرد و هیزم‌شکن داستانش را برای او تعریف کرد. گوزن به او گفت:

«از زمانی که تو لباس دختر جوان آسمانی را قایم کردی، اون‌ها دیگه برای حمام کردن پایین نمی‌آیند؛ بنابراین اگر می‌خواهی زن و بچه‌هایت رو پیدا کنی، باید خودت پیش آن‌ها بری. خوشبختانه یه راه وجود داره. فردا به سمت همون دریاچه برو و منتظر بمون تا وقتی‌که یک سطل کدو مانند که از طناب آویزون هست، از آسمان به سمت پایین می‌آید. اون‌ها برای برداشتن آب از دریاچه و حمام کردن، سطل رو پایین می‌اندازند. تو باید سطل رو بگیری و سریع آبش رو خالی کنی و خودت داخل سطل بنشینی. اون‌ها سطل رو فوراً بالا می‌کشن و اون‌ها تشخیص نخواهند داد که تو داخل سطل هستی. این تنها راهیه که تو می‌تونی خانواده‌ات رو تو آسمان ببینی.»

وقتی گوزن این حرف‌ها را به او گفت، ناپدید شد. هیزم‌شکن نصیحت گوزن را گوش داد و توانست به آسمان برود. وقتی هیزم‌شکن به آسمان رسید، دخترهای جوان آسمانی با خودشان گفتند: «سطل بوی مرد می‌دهد.» آن‌ها هیزم‌شکن را داخل آن پیدا کردند و به نزد پادشاه آسمانی بردند. در آنجا هیزم‌شکن زن و بچه‌هایش را دید، چون‌که زن او دختر پادشاه بود. پادشاه به او اجازه داد که بماند و او با خوشحالی در آسمان زندگی می‌کرد. او هرروز خوشمزه‌ترین غذاها را می‌خورد و زیباترین لباس‌ها را می‌پوشید و هیچ‌چیزی وجود نداشت که او را نگران کند.

یک روز هیزم‌شکن یاد مادرش افتاد و احساس پشیمانی کرد که او را تنها روی زمین ترک کرده است. ازاین‌رو به همسرش گفت که می‌خواهد بار دیگر برگردد تا مادرش را ملاقات کند. همسرش به او التماس کرد که نرود؛ چون اگر او یک بار دیگر مادرش را ملاقات می‌کرد، دیگر قادر نبود به آسمان برگردد، اما هیزم‌شکن روی تصمیمش پافشاری می‌کرد و قول داد که بدون هیچ مشکلی برگردد. در نهایت زن تسلیم التماس‌های شوهرش شد و گفت:

«من به تو اسب اژدها مانندی می‌دم. تو سوار اسب شو و اسب تو رو در یک چشم به هم زدن به سمت زمین خواهد برد، اما هر کاری که می‌کنی نباید از اسب پیاده شوی، چون اگه پاهات یک بار به زمین بخوره، دیگه نمی‌تونی پیش من برگردی.»

هیزم‌شکن سوار اسب اژدها مانند شد و به سمت خانه‌ی مادرش رفت. مادرش از دیدن دوباره‌ی پسرش بعد از مدت‌های طولانی بسیار خوشحال شد. آن‌ها با خوشحالی باهم صحبت کردند و لحظه‌ی خداحافظی، پسر هنوز سوار اسب بود که مادرش به او گفت:

«برات حلیم کدوحلوایی پختم. بیا یه کاسه بخور.»

او نمی‌توانست مادر مهربانش را ناامید کند، به همین خاطر کاسه را از مادرش گرفت، اما کاسه آن‌قدر داغ بود که از دستش ریخت روی پشت اسب. اسب شروع به شیهه کشیدن کرد و پسر را محکم به زمین انداخت. اسب، درحالی‌که با صدای بلند شیهه می‌کشید، به سمت آسمان پرواز کرد و ناپدید شد.

هیزم‌شکن هرگز به آسمان برنگشت و هرروز با چشمان گریان به آسمان نگاه می‌کرد. سرانجام هیزم‌شکن از غصه مرد و تبدیل به یک خروس شد.

قدیمی‌ها می‌گویند که علت اینکه خروس‌ها از بلندترین قسمت پشت‌بام بالا می‌روند و با گردن‌های مستقیم به سمت آسمان قوقولی قوقول می‌کنند، این است که روح هیزم‌شکن در بدن آن‌ها وجود دارد و در جستجوی بلندترین مکان است که پیدا کند.

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *