قصه عامیانهی کرهای
جواهر زبان روباه
افسانهای از کره
ـ مترجم: جمشید سلطانی
ـ برگرفته از کتاب:داستانهای عامیانهی کره
در زمانهای قدیم در دهکدهای مدرسهی بزرگی وجود داشت که حدود صد دانشآموز شبها میآمدند و با صدای بسیار بلند درس میخواندند. بعضی وقتها که بچهها برای رفتن به خانههایشان دیرشان میشد، شب در اتاق بزرگی کنار یکدیگر میخوابیدند. یک شب که دیر وقت بود و تمام پسرها با صدای بلند در خواب بودند و فقط کوچکترین پسر که هفت سال داشت بیدار بود، صدای پای غریبهای را شنید و گوشهایش را تیز کرد. در میان خروپفهای دوستانش به زحمت صدای زنی را شنید که در حال شمردن کفشهای بیرون در اتاق بود: «یک، دو، سه، چهار و …» و بالاخره صد جفت کفش. سپس دختر زیبایی به آرامی پنجره را باز کرد و دزدکی وارد اتاق شد.
پسربچه خیلی ترسیده بود و به دورترین کنج اتاق رفت. دختر را دید که از دم در شروع به شمردن دانشآموزان کرد. دختر هر کدام از پسرها را از لب میبوسید و بسیار عجیب بود که به محض بوسیدن هر کدام از آنها نفسشان بند میآمد و میمردند. دختر نزدیک کنج اتاق شد، جایی که پسر خودش را پنهان کرده بود. پسر بچه برای فرار از دست دختر خودش را به کنج دیگر اتاق کشاند و دوستانش را دید که مثل چوب خشک و سرد دراز کشیدهاند.
پسربچه، در حالی که از ترس میلرزید و ترس تمام وجودش را فراگرفته بود، در بین اجساد دوستانش دراز کشید. وقتی دختر تمام پسرها را بوسید، به سمت پسرها برگشت و آهی کشید: «فقط نودونه تا، یک نفر جا مونده. خیلی عجیبه.» ازاینرو دختر دوباره به بیرون اتاق رفت و دوباره شروع به شمردن کفشها کرد و فقط نودونه جفت کفش را دید؛ چونکه پسر کوچکتر موفق شده بود کفشهایش را قايم کند.
سرانجام دختر از شمردن دست کشید و آهی کشید و گفت: «اگه میتونستم اون یکی رو هم پیدا کنم، به اندازهی صد نفر ارزش داشت، اون وقت میتونستم به آسمون برم، اما یه نفر کمه. چه کار میکنم؟» ناگهان خروس شروع به قوقولی قوقول کرد. دختر فریاد زد: «اه، باید برم.» سپس با عجله به سمت مزرعه رفت.
پسر بچه با اینکه سنش کم بود، ولی خیلی شجاع بود و دختر را تعقیب کرد تا ببیند که او کجا میرود. دختر با عجله به سمت قبرستان که روی کوه نزدیک دهکده بود رفت و پشت یک سنگ بزرگ پنهان شد. پسر بچه به سمت دهکده برگشت که ناگهان دختر مقابل او ظاهر شد، دست پسر را گرفت و او را به پشت سنگ برد. دختر از دیدن پسر خیلی خوشحال به نظر میرسید و پسر را روی زانویش گذاشت، با حالت مهربانانه روی شانهی پسر زد.
پسر روی زانوی دختر نشست و به او نگاه کرد و متعجب بود که دختر چه کسی میتواند باشد. لباسهای دختر خیلی مرتب و تمیز نبود، اما خودش خیلی زیبا بود. پسر پرسید: «تو کی هستی؟» اما دختر لبخندی زد و جوابی نداد. سپس پسر را بغل کرد و تلاش میکرد که لب او را ببوسد، اما پسر تشخیص داد که او نمیتواند یک زن واقعی باشد، شاید یک روح خبیث و یا یک روباه است.
پسر یاد دوستانش افتاد که از بوسهی دختر مرده بودند و سعی کرد که مانع بوسیدن دختر شود. دختر یک جواهر از دهانش درآورد و داخل دهان پسر گذاشت و دوباره جواهر را مکید. دختر این کار را دوباره و دوباره تکرار کرد و جواهر را از دهانش درآورد و داخل دهان پسر گذاشت تا این که به تدریج رنگ صورت پسر پرید و بیحال شد. با این کار دختر در حال جذب انرژی از پسر بود.
ناگهان پسر یک اعتقاد قدیمی را به خاطر آورد که اگر کسی جواهری را که یک روباه روی زبانش همیشه نگه میدارد قورت دهد و قبل از اینکه جواهر حل شود به آسمان نگاه کند، آن شخص تمام عقل و درایت آسمان را در اختیار خواهد گرفت و اگر به زمین نگاه کند، آن شخص تمام عقل و درایت زمین را در اختیار خواهد داشت. سپس پسر فکری کرد و وقتیکه جواهر داخل دهانش بود، آن را قورت داد و روی زمین افتاد.
پسر ابتدا میخواست که به آسمان و بعد به زمین نگاه کند، اما دختر با ترس چانهی پسر را به سمت پایین کشید تا جواهر را پس بگیرد و پسر مجبور شد که فقط به زمین نگاه کند. بعد پسر با صدای بلند فریاد کشید تا توجه یکی از افراد دهکده را که ممکن بود از آن نزدیکیها بگذرد جلب کند. دختر ناگهان ناپدید شد. اگرچه نزدیک سپیدهدم بود، اما هوا هنوز تاریک بود. هیچکس نیامد. پسر بیهوش شد و برای مدتی روی زمین افتاده بود.
وقتی پسر صبح به خانه رسید، پدر و مادرش از شنیدن داستان او بسیار متعجب شدند. نودونه پسر دیگر مرده بودند، اما والدین آنها توضیحات پسر را باور نکردند. ازاینرو پسر تصمیم گرفت که روباه را که در قبرستان روی کوه زندگی میکرد بگیرد؛ چونکه پسر هم اکنون تمام عقل و درایت زمین را در اختیار داشت. تمام افراد دهکده پسر را با تیر و نیزه همراهی کردند. آنها قبرستان را محاصره کردند و با دقت به جستجوی روباه پرداختند.
پسر به افراد دهکده گفت که سنگی را که روباه از آنجا بیرون آمده بود را بهدقت بگردند. ناگهان روباه که نه تا دم داشت و لباس زنانه به تن داشت از داخل غاری از زیر سنگ به بیرون دوید. افراد دهکده آن را کشتند. در داخل غار آنها تعداد زیادی از لباسهای زنانه پیدا کردند. تونلهایی زیاد وجود داشت که از زیرزمین به سمت قبرستان راه داشت؛ بنابراین روباه قادر بود که تمام اجساد قبرستان را بخورد. روباه لباسهای زیبای زنها را برمیداشت و خودش را بهصورت دختری زیبا تغییر چهره میداد. از آن روز به بعد مردم عقل و درایت زمین را در اختیار داشتند.
(این نوشته در تاریخ ۱ اسفند ۱۴۰۳ بروزرسانی شد.)