قصه صوتی کودکانه
یک حیاط بزرگ با دو خانه کوچک
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 44#
سلام دوستای قشنگ و مهربونم.
سلام عزیزای دلم!
شبتون بخیر. الهی که حال و احوالتون مثل همیشه گلوبلبل باشه.
دوستای ماه من!
امشب یه قصه خیلی قشنگ میخوام براتون بخونم، به اسم:
«یک حیاط بزرگ با دو خانهی کوچک»
یکی بود، یکی نبود و غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود.
زیر گنبد کبود سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشهای از این سرزمین زیبا، دو قارچ بزرگ روییده بود که زیر هر کدوم خونهی تمیز و کوچیکی بود.
تو یکی از این خونهها، خاله پینهدوز و تو خونه دیگه، جیرجیرک خانوم زندگی میکرد. اونها باهم همسایه بودند. حیاط خونههاشون رو دیوار سبز و قشنگی که از شاخ و برگ درختها درست شده بود، از هم جدا میکرد. خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم بااینکه باهم همسایه بودند، اما هیچ کاری به کار هم نداشتن.
یک شب که اونها تو خونههاشون خوابیده بودن، باد شدیدی اومد. باد سختی که همهی شاخهها و برگ دیوار حیاط رو با خودش به دوردورها برد.
صبح که خاله پینهدوز و جیرجیرک خانم از خواب بیدار شدن، دیدن که وای وای! دیوار حیاطشون خراب شده!
باعجله مشغول جمعکردن شاخ و برگها شدن و دوباره دیوار رو درست کردن. بعد هم هر کدوم رفتن دنبال کار خودشون.
اون شب هم گذشت. فردای اون روز دوباره باد تندی وزید، انقدر تند و شدید بود که دیوار کوچولو و سبز حیاط اونا رو خراب کرد.
خاله پینهدوز و جیرجیرک خانم نمیدونستن که چه کاری بکنن. اونها اونقدر شاخه و برگ جمعکردن و دیوار رو درست کردن که حسابی خسته شدند. دستاشونو گذاشتن زیر چونه و رفتن توی فکر؛ اما بالاخره تصمیم گرفتند که دیوار حتماً درست بشه. این بود که هر دو خیلی زود مشغول ساختن دیوار حیاط شدن و سرانجام اونو درست کردن.
اینقدر خسته بودن که دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن و رفتن توی خونههاشون و خوابیدن.
وقتی صبح از خواب بیدار شدن، هر دو دویدن توی حیاط و دیدن که هنوز دیوار حیاط سالمه و خراب نشده. خیلی خوشحال شدند.
خاله پینهدوز اومد کنار دیوار و صدا زد:
– «جیرجیرک خانم، نگاه کن دیوار حیاط خراب نشده.»
جیرجیرک خانوم اومد کنار دیوار و یکی از شاخههای بزرگ روی دیوار رو برداشت و گفت:
– «سلام، خاله پینهدوز!»
خاله پینهدوز که قدش خیلی کوتاه بود، شاخهی دیگری رو برداشت تا بتونه با جیرجیرک خانم حرف بزنه و اونو ببینه.
خاله پینهدوز گفت:
– «این چند روز که مجبور بودیم دیوار حیاط رو درست کنیم، خیلی خسته شدیم.»
جیرجیرک خانم گفت:
«خاله پینهدوز، من هم میخوام امروز آش خوشمزهای بپزم. اگه دلت میخواد، به خونه ی من بیا، تا باهم آش بخوریم.»
خاله پینهدوز گفت:
– «چه فکر خوبی کردین!»
بعد شاخهی بزرگ دیگری را از دیوار برداشت و رفت به خونه ی جیرجیرک خانم. هر دو باهم آش درست کردن و باهم خوردن. وقتی آش رو خوردن و موقع برگشتن خاله پینهدوز شد، هر دو باهم به حیاط اومدن. وقتیکه خوب نگاه کردن، دیدن که بازهم باد اومده و دیوار بین حیاط اونها رو برداشته. اول خیلی ناراحت شدن، اما وقتیکه بهتر نگاه کردن، دیدن وقتی دیواری بین حیاط خونههاشون نباشه، چقدر حیاطشون بزرگتر و قشنگتر میشه. هر موقع هم که حوصلهشون سر بره، میتونند به هم سر بزنند و مهمون همدیگه باشند.
برای همین بود که هر دو بهسرعت مشغول برداشتن دیوار بین حیاطشون شدن. چیزی نگذشت که دیوار، کامل برداشته شد و یک حیاط ماند با دو تا خونهی تمیز و کوچیک برای دو تا همسایهی خوب و مهربون.
بهبهبه، چقدر همسایهی خوب، خوبه!
بچهها!
من که کوچولو بودم، اینقدر با بچههای همسایهمون بازی میکردم. خیلی خوش میگذشت. مامانهامون همدیگه رو میشناختن. خونهی همدیگه هم میتونست بریم. مثلاً آدم با همکلاسیاش تو مدرسه شاید اینطوری نباشه، مثلاً خونهشون نتونه بره؛ اما وقتی یه بچهی همسن خود آدم تو همسایگی یه میتونیم بریم خونهشون، بازی کنیم یا بریم تو پارکینگ یا تو حیاط یا حتی توی کوچه بازی کنیم.
خلاصه بگم که خیلی همسایه خوبه، خوبش خوبه،ها. همسایه بد هم داریم.
خُب، این هم از قصهی امشب که قصهی دو تا همسایه بود.
خُب، عزیزای دلم!
الهی که امشب خیلی راحت بخوابید، خیلی مواظب خودتون باشید. یادتون باشه، خاله مهناز خیلی دوستتون داره. خدا پشت و پناهتون باشه.
شبتون به خیر