قصه-صوتی-مریم-نشیبا-یه-قلب-مهربونه-همراه-متن-قصه

قصه صوتی کودکانه: یه قلب مهربون + متن فارسی قصه / به پرندگان و جانداران کمک کنیم / قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 64#

قصه صوتی کودکانه

یه قلب مهربون

+ متن فارسی قصه

به پرندگان و جانداران کمک کنیم

قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 64#

جداکننده متن Q38

شب به خیر کوچولو

به نام خدایی که از همه بزرگ‌تره و مهربون‌تره.

سلام، سلام به روی ماه شما، بچه‌های گل و نازنین خودم. امیدوارم که حال و احوالتون خوبه. بچه‌ها، هوای شهر و روستای شما این روزها چطوریه؟ سرده؟ بارون اومده، برف اومده. به‌به، الهی شکر، خدا رو شکر به خاطر همه‌ی نعمت‌هاش.

عزیزهای دلبندم، امشب می‌خوام از یک گنجشک کوچولو صحبت بکنم و یه دختر مهربون. گوشهاتون هم بدین به من. اسم قصه‌مون هم هست:

 «یه قلب مهربون»

برف گوله‌گوله می‌بارید. سحر کوچولو کنار پنجره ایستاده بود و دعا می‌کرد که کاش برف بیشتر بباره تا همه‌جا سفید بشه. آخه مامان به اون گفته بود که اگه برف زیاد بباره، همگی باهم خانوادگی می‌رن برف‌بازی.

بله، بچه‌ها، همین‌طور که سحر کوچولو کنار پنجره ایستاده بود و برف‌ها را تماشا می‌کرد، یهویی یه گنجشک کنار پنجره نشست. سحر کوچولو اول با دیدن گنجشک ترسید، اما لبخندی زد و گفت: «مامان، مامان، بیا ببین، کنار پنجره، گنجشک کوچولو نشسته.»

مادر، یواش‌یواش آمد و گفت: «دخترم، نباید گنجشک رو با سروصدا بترسونی. برف زیاد شده، توی این برف، گنجشک نمی‌تونه خوب پرواز کنه، برای همین لابد نشسته اینجا تا برف کمتر بشه، بعد هم بپره و بره توی لونه‌اش.»

سحر کوچولو به گنجشک نگاه کرد و گفت: «مامان، توی این هوای سرد، گنجشک‌ها یخ نمی‌زنن؟»

مادر گفت: «دخترم، گنجشک‌ها خوب بلدن توی سرما از خودشون مراقبت کنن، ولی وقت‌هایی که هوا سرده، به‌خصوص وقتی‌که برف می‌باره، گنجشک‌ها و اصلاً همه‌ی پرنده‌ها و حیوانات سخت‌تر می‌تونن غذا پیدا کنن.»

سحر کوچولو گفت: «کاشکی ما لونه ی گنجشک‌ها رو بلد بودیم تا براشون غذا می‌بردیم.»

مادر لبخندی زد و گفت: «دختر مهربونم، نیازی نیست غذا رو ببری به لونه‌ی پرنده‌ها. همین‌که گاهی تکه‌های نون باقی‌مونده توی سفره رو بریزی یک جایی مناسب که آن‌ها ببینند و بردارند و بخورن کافیه.»

سحر کوچولو فکری کرد. بعد هم رفت تو آشپزخانه. با خودش یک تکه نون آورد. مامان با دیدن تکه نون، بله گفت: «دخترم، می‌خوای برای گنجشک غذا بریزی؟ کار خوبیه، ولی اگه گنجشک تو رو ببینه، می‌ترسه و فرار می‌کنه.»

سحر کوچولو نون را به تکه‌های کوچک‌تری تقسیم کرد و گفت: «نه مامان، حواسم هست، آروم و یواشکی می‌ریزم.»

اون‌وقت پنجره رو آروم باز کرد و نون‌ها رو برای گنجشک‌ها ریخت.

بله بچه‌ها، سحر این کارو انجام داد؛ اما می‌دونین چی شد؟ گنجشک ترسید، بال‌هاش را باز کرد و خیلی زود پرید و رفت.

وقتی گنجشک رفت، دل سحر کوچولو هم معلومه دیگه پر از غصه شد. گنجشک بدون غذا خوردن رفته بود، اون هم توی این برف و سرما و هوای سرد. سحر کوچولو سرش را پایین انداخت و گفت: «کاش نون‌ها را برای گنجشک نمی‌ریختم. حالا اون کوچولو زیر بارش برف حسابی اذیت می‌شه.»

مادر دستی به سر سحر کوچولو کشید و خواست چیزی بگه که یهویی صدایی از طرف پنجره اومد. مامان و سحر کوچولو به‌طرف پنجره نگاه کردن و لبخند زدن. می‌دونین چرا؟ بچه‌ها، آخه عزیزهای من، گنجشک دوباره برگشته بود، کنار پنجره نشسته بود و داشت نان می‌خورد، بله، نوک می‌زد به نون‌ها و اون‌ها رو قشنگ قشنگ می‌خورد.

بله، سحر کوچولو از اون روز به بعد هرروز تکه‌های باقی‌مانده‌ی برنج و نون رو همون‌جا می‌ریخت و دیگه گنجشکه هم عادت کرده بود و می‌اومد و غذایش را می‌خورد.

بچه‌ها، مهربانی خیلی خوبه، البته ما سعی می‌کنیم از شما گل‌گلی‌ها یاد بگیریم.

بله، راستی عزیزهای من. شما هم حتماً مثل سحر کوچولو این کارها رو انجام می‌دید. قربون محبت کردنتون برم. ان‌شاءالله، سفره‌تون همیشه پر و پیمون باشه. قربون اون دست‌های پر از مهر و سخاوتتون برم.

حالا وقت خداحافظیه. گنجشک لالا مهتاب لالا رو بشنوین و لالا کنید. من هم می‌رم و یواش‌یواش می‌خوابم. امیدوارم تا صبح خواب‌های خوب خوب ببینین. خدانگه‌دار.

متن پایان قصه ها و داستان
گنجشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره مهتـــاب، لالا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
گُل زود خوابیـــد، مثلِ همیشـــه
قورباغه، ساکت! خوابیــده بیشـه
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
جنگل لا لالا
برکه لا لالا
شب بر همه خـوش تا صبحِ فــردا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *