قصه صوتی کودکانه
چهجوری میشه تصمیمهای خوب گرفت؟
+ متن فارسی قصه
به حرف پدر و مادر گوش کنید
قصهگو: خاله مریم نشیبا 69#
شب به خیر کوچولو
به نام خالق همهی قشنگیها و خوبیها
به نام خدای مهربان و بخشنده
بچهها، خوبین؟ بله؟ چی کردین این روزها؟ ها؟ خونه ی مامانبزرگ بودین؟ خونهی بابابزرگ بودین؟ خونهی بزرگترها رفتین؟ آفرین به شما! انشا الله که پیوسته پیش هم باشین، خیلی خوبه، چون پدربزرگها و مادربزرگها، نوههای گلشون رو خیلی دوست دارن. پس زیاد زیاد بهشون سر بزنین.
خب، بریم سروقت قصهمون که اسمش هست:
«چهجوری میشه تصمیمهای خوب گرفت؟»
آن روز، درسا کوچولو، همراه مامانش رفته بود خرید. آخه مادر، میخواست، برای درسا، لباس نو بخره. وقتی درسا و مامانش وارد فروشگاه بزرگ لباس شدن، درسا بدو، بدو، رفت سمت اون قسمت از فروشگاه که مخصوص لباسهای نوزاد بود؛ یعنی، لباسهای خیلیخیلی کوچولو.
مادر درسا گفت: «عزیز دلم، کجا رفتی؟ این قسمت، لباسهاش، مخصوص نوزادانه، بله؟ بچههای، دوسهماهه. شما، ماشاالله، پنج سالته!»
بچهها! درسا هی گشت و گشت و گشت. رفت قسمت عروسکها. بعد، رفت قسمتی که مربوط میشه به لباسهای خودش. دوباره، برگشت و آمد، پیش اون قسمتی که لباسهای نوزاد رو میفروختن. همینجور وایساد، تماشا کرد. دید خانوادهها میآن، برای کوچولوشون، لباس میخرن. میگفت: «مامان، خواهش میکنم، برای من، از این لباسهای نوزادی، بخر. من، اینها رو دوست دارم. ببین، این بلوزه خیلی خوشگله. یه عکس پستونک هم روشه. مامان، خواهش میکنم.»
مادر گفت: «عزیز دلم، قربونت برم. آخه نمیشه که. تو حرف گوش بده! این کار، صحیح نیست. ما کلی پول بدیم، این بلوز کوچولو را بخریم برای کی؟»
درسا گفت: «خواهش میکنم دیگه. حالا این رو بخرید. حتماً بریم خونه اندازهام میشه. من تنم میکنم. قول میدم!»
مامانش، دیگه مجبور شد. مجبور شد و از خانم فروشنده اون لباس کوچولوی کوچولو را خرید. درسا، خیلی خوشحال شد. ولی بچهها، درسای ما، دوباره رفت به یک قسمتی که لباس پسرها را میفروختند. بله، لباسهای مخصوص پسر کوچولوها.
گفت: «مامان، من این شلوارو میخوام.»
مادر گفت: «مادر، عزیزم، گلم، این لباس پسرونه است. دخترونه که نیست. من برات دخترونهاش را میخرم.»
بعد رفتند به یک قسمتی که کیف زنانه میفروختند. وای، از دست این درسا که گفت: «مامان، خواهش میکنم، این کیف رو برای من بخر.»
مادر، دوباره گفت: «داری منو اذیت میکنی ها. درسا جون، مگه منو دوست نداری؟ قربونت برم، این کار صحیح نیست. این کیف سایز منه. برای تو، کیفهای دیگه است.»
خلاصه، چه دردسرتون بدم؟ مادر، دید نمیشه، همان پیرهن کوچولو را خرید و دست درسا را گرفت و اون را بهزور آورد خانه. درسا کوچولو رفت تا این لباس را امتحان کند. ولی چشمتون روز بد نبینه. درسا، هر چی تلاش کرد، اون پیرهن کوچولو اصلاً حتی تو دستهاش هم نرفت. چه برسه توی تنش! هی دستوپا زد، هی دستوپا زد، اما فایدهای نداشت.
مادر با دیدن درسا، گفت: «چرا تو به حرف گوش نمیدی؟ امروز من قرار بود کلی لباسهای خوشگل برات بخرم، ولی تو بداخلاقی کردی.»
درسا با دلخوری گفت: «مامانی، کمکم میکنی؟ من دارم خفه میشم تو این لباس.»
مادر کمک کرد تا درسا کوچولو از دست اون لباس خلاص بشه.
درسا گفت: «مامانی جونم، لطفاً منو ببخشید. من اشتباه کردم به حرف شما گوش ندادم. نمیدونم چی بگم، خواهش میکنم، فردا دوباره بریم به همون فروشگاه و هر چیزی که برام لازمه برام بخرید. باشه؟»
مامانش درسا رو بوسید، گفت: «عزیز دلم، پس قول دادی که دیگه از این به بعد دختر خوبی باشی و فردا هم لباسهای مناسب انتخاب کنی! باشه؟»
درسا هم گفت: «باشه مادر جون.»
مادر رو بوسید و رفتند که ناهار بخورند.
میدونم که همهی شما قبل از انجام دادن هر کار و گرفتن هر تصمیمی، اول با بزرگترها مشورت میکنین، نظر اونها رو میپرسین، چون میدونین اینجوری زودتر به نتیجه میرسین. امان از این دختر کوچولوی قصهی ما، درسا که خودش رو اذیت کرد، مامانش رو اذیت کرد. ولی خب، پیش میآد. قابل بخشیدنه. پی برد که اشتباه کرده. حالا دیگه، بله، تصمیم گرفته با مادر مشورت کنه. شما هم حتماً همین کار رو میکنین. حالا چشمهای قشنگتون رو ببندین و لالایی را بشنوین و بخوابین.
خداحافظ همگیتون باشه.
گنجشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره مهتـــاب، لالا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
گُل زود خوابیـــد، مثلِ همیشـــه
قورباغه، ساکت! خوابیــده بیشـه
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
جنگل لا لالا
برکه لا لالا
شب بر همه خـوش تا صبحِ فــردا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی