قصه-صوتی-مریم-نشیبا-پسر-کوهستان-به-همراه-متن-قصه

قصه صوتی کودکانه: پسر کوهستان + متن فارسی قصه / به حرف پدر و مادر گوش دهید / قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 68#

قصه صوتی کودکانه

پسر کوهستان

+ متن فارسی قصه

به حرف پدر و مادر گوش دهید

قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 68#

جداکننده متن Q38

شب به خیر کوچولو

به نام خدای خوب و مهربون

به نام خدا، خدایی که هرلحظه و همه‌جا حواسش به من و شماست. سلام، گل گل‌های من، بچه‌های نازنینم. خوبین؟ عزیزهای دلبندم، همون‌طور که می‌دونین، امشب مصادف است با شب شهادت حضرت امام هادی (علیه‌السلام). این مناسبت رو به شما و بزرگ‌ترها تسلیت می‌گم. حالا خواهش می‌کنم، به قصه‌ی ‌امشب گوش کنید.

***

در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت، یک پسر کوچولو با پدر راه افتادن برن برای جمع‌کردن هیزم تا تمام زمستان بتونن کلبه‌ی چوبی‌شون را گرم نگه‌ دارن. پدر، که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله‌پشتی را پر از آذوقه کرده بود، از همان اول به پسر گفته بود: «خداداد، پسر گلم، اگه در میان درخت‌های این جنگل کوهستانی از من دور موندی، یک‌وقت راه نیفتی و به هر طرفی بری ها، تو باید همان‌جا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.»

خداداد، به حرف‌های پدرش گوش کرد. چند روزی بود که اون‌ها در جنگل می‌گشتن و درخت‌هایی رو که خشک شده بودن با تبر تکه‌تکه می‌کردن و بعد هم دور اون‌ها رو با طناب می‌بستن و آماده می‌کردن که بیارن به کلبه‌شون.

تا این‌که یک روز صبح، وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید. یه کمی این‌طرف و اون‌طرف رو نگاه کرد. چند بار پدر رو صدا کرد. ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام‌آرام دلش ـ بچه‌ها ـ پر از ترس شد. اون با خودش فکر کرد: «یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟».

خداداد، با به یادآوردن این مسئله، تصمیم گرفت که به‌طرف جایی که اول بود راه بیفته. هنوز اون تخته‌سنگ رو که کنار یه درخت خیلی بلند بود به یاد داشت. حتماً می‌تونست خاکستر آتشی رو که شب گذشته با پدر روشن کرده بودن، پیدا کنه.

برای همین بود که اون دوباره شروع به جستجو کرد، ولی این کار بی‌فایده بود. جنگل کم‌کم داشت تاریک می‌شد، هرچه هوا تاریک‌تر می‌شد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی می‌کرد.

عزیزهای من، بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد، قطره‌های اشکش سرازیر شده بود. پسر کوچولو همون‌جا زیر درخت، بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمه‌های شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یاد پدرش افتاد.

یک‌دفعه فکری به ذهنش رسید، عزیزهای من. در این چند روزی که در جنگل بودند، پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن اون سنگ‌ها، آتش درست می‌کرد.

پسر قصه‌ی ‌ما دست‌های کوچولوشو تو جیب لباسش کرد، سنگ‌ها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن اون‌ها به هم کرد. بعد از چند دقیقه، خداداد تونست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست، یک‌کمی گرم شد. اون می‌دونست که شعله‌های آتش باعث می‌شن حیواناتی که داخل جنگل زندگی می‌کنن به او نزدیک نشن.

با روشن شدن هوا، خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدر بره. این بار از میوه‌های درخت‌های جنگلی شروع به خوردن کرد. سعی می‌کرد تمام کارهایی رو که پدر در این روزها در جنگل انجام می‌داد به یاد بیاره. اون روز هم خداداد اگرچه تا غروب در جنگل به دنبال پدر بود، ولی نتونست اون رو پیدا کنه.

شب دوم، یه آتیش بزرگ‌تری درست کرد. روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هرچند تونسته بود خودش رو گرم و سیر نگه داره، ولی دلش برای پدر تنگ شده بود. دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر فرورفت، به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مامانش داخل کلبه‌ی چوبی‌شون زندگی می‌کردند، به یاد مرغ و خروس‌هاشون افتاد، اشک چشم‌هاش رو پر کرده بود، و دیگه نمی‌دونست که باید چی کار کنه، نمی‌دونست تا چند روز دیگه این شرایط ادامه داره، اما یک‌دفعه به یاد حرف‌های مادرش افتاد.

مادر به او گفته بود: «هر وقت که دلت گرفت، آرزوت رو کف دست‌هات بذار و چشم‌هات را ببند و بعد از خدا، اون را بخواه. آخر هم اون را با تمام قدرتی که داری به‌طرف آسمان فوت کن.»

خداداد درحالی‌که اشک می‌ریخت، آرزوش رو که بازگشت پدر بود در کف دستش تصویر کرد. بعد چشم‌هاش را بست و با خدا شروع کرد به حرف زدن. بعد دستش را به‌طرف آسمان بالا برد و با تمام قدرتی که داشت، آرزویش را فوت کرد به آسمان.

صبح زود بود که با صدای آواز یک پرنده بیدار شد. احساس کرد که بوی عطر خوبی به مشامش می‌رسه. فکر کرد که خواب می‌بینه! برای همین یک بار دیگر بو کشید. آروم چشم‌هاش را باز کرد. آتشی که دیشب روشن کرده بود هنوز خاموش نشده بود. ظرف کوچکشون روی آتش بود و پدر با همان لبخند همیشگی کنار آتش نشسته بود.

خداداد خودش را در آغوش پدر انداخت و شروع کرد به گریه کردن. هیزم‌شکن درحالی‌که موهای پسرش را نوازش می‌کرد، گفت: «پسرم، گفته بودم که از جایی که هستی تکان نخور. من برای شکستن هیزم، کمی از تو دور شده بودم و چون خواب بودی نمی‌خواستم که بیدارت کنم، ولی این دوری، درس خوبی برای تو بود. تو یاد گرفتی که چطور از خودت مراقبت کنی. این دوری باعث شد که تو مرد بشی، بزرگ بشی.»

هیزم‌شکن و پسرش همان روز به‌طرف کلبه‌ی چوبی‌شون به راه افتادند.

قصه‌ی ما هم به سر رسید، و ان‌شاءالله کلاغه هم به خانه‌اش رسیده باشد.

بله، بچه‌های خوبم، چقدر قابل‌توجهه که همیشه به حرف بزرگ‌ترها گوش بدیم، چون حتماً اون‌ها خیر و صلاح ما را می‌خواهند. خداداد هم تصمیم گرفت از این به بعد به حرف پدرش گوش بده.

خب، دوست‌های گلم، عزیزهای دلبندم، با عرض تسلیت دوباره، خداحافظ همه‌ی شما.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *