قصه صوتی کودکانه
هری که زیادی کمک میکرد
به دیگران کمک کنیم
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 52#
سلام، دوستهای قشنگ و مهربونم.
شبتون به خیر!
الهی که حال و احوالتون خیلیخیلی خوب باشه. الهی که لبتون خندون باشه، چشمهاتون خوشحال باشه، روی ماهتون خوابآلود نباشه. خلاصه، همهی چیزهای خوب مال شما باشه.
بله دیگه، امشب هم میخوام براتون یه کتاب قشنگ بخونم. اسم این کتاب درباره آقاییه به اسم «هری»:
«هری که زیادی کمک میکرد.»
هری کمک کردن به دیگران رو خیلی دوست داشت. برای همین مردم به اون میگفتن «هری خیرخواه».
هری با قناری زردش تو یه خونه تو خیابون اصلی شهر (پلاکشون هم بذار فکر کنم) پلاک ده. بله، زندگی میکردن. اسم قناریاش رو «پسر خندهرو» گذاشته بود، چون صدای آواز قناری، همه رو خوشحال میکرد.
یه روزی شیر آب یکی از همسایهها خراب شد. صاحب خونه فریاد زد: «زود هری خیرخواه رو صدا کنید!»
هری اومد و شیر آب رو تعمیر کرد. اون گفت: «من کمک کردن به دیگران رو خیلی دوست دارم.»
«فرد» تو خونهی شمارهی شش زندگی میکرد. یه روزی، وقتی میخواست دوچرخهسواری کنه، دید دوچرخهاش پنچره. به همسرش گفت: «الآن میرم هری رو میارم تا دوچرخهام رو درست کنه.» هری اومد و پنچری چرخ فرد رو گرفت.
اون به قناریاش گفت: «من کمک کردن به دیگران را خیلی دوست دارم.»
«جیل» تو خونهی شمارهی نه زندگی میکرد. یه روزی، وقتی میخواست با قطار اسباببازیاش بازی کنه، دید خرابه. اون گریه کرد و گفت: «قطارم شکسته.»
مامانش گفت: «الآن به هری خیرخواه تلفن میزنم تا بیاد و قطارت رو درست کنه.»
هری اومد و قطار اسباببازی رو هم درست کرد.
اون به قناریاش چی گفت؟ بله!
– «من کمک کردن به دیگران را خیلی دوست دارم.»
«مالکوم» همسایهای بود که تو خونه ی شماره هفت زندگی میکرد. یه روز، اون مشغول تمیز کردن لولهی بخاریاش بود. اون با خودش گفت: «من به کمک یه نفر نیاز دارم، باید برم و هری خیرخواه رو صدا کنم.»
هری اومد، رفت روی پشت بوم و منتظر بُرس لولهپاککنی بود تا از لوله بیرون بیاد.
اما همون لحظه، یه اتفاقی افتاد. پای هری لیز خورد و اون با سروصدا از روی پشت بوم افتاد توی باغچه.
فکرشو بکنید، چه بلایی سرش اومد؟ بله، حسابی صدمه دید. بازوی چپش، پای راستش، (حالا باقیشو نمیگم) حسابی درد گرفت. بیچاره هری خیرخواه!
هری رو به خونه بردن و اونو توی رختخواب خوابوندن و خانم همسایه گفت: «آقای هری، من شام شما رو آماده میکنم.»
فرد، همسایهی دیگرش هم گفت: «من هم روزنامه برات میخرم و میارم.»
هری آهی کشید و به قناریاش گفت: «دوست ندارم کسی به من کمک کنه.»
مالکوم از اتفاقی که افتاده بود خیلی ناراحت بود. اون به هری گفت: «لباسهای کثیفت رو میبرم، اونها رو میشورم و اتو میکنم و برات میارم.»
هری به قناری چشمکی زد و گفت: «چه خوبه که آدم به آدم کمک کنند.»
جیل به خانهی هری رفت و گفت: «اومدهام کمکت کنم. دوست داری با من مار و پله بازی کنی؟» هری جواب داد: «بله، چی از این بهتر!»
یک ساعت بعد، وقتی جیل به خونهاش برمیگشت، هری به قناریاش گفت: «خیلی خوبه که دیگران به آدم کمک کنند.»
قناری آواز خواند و پرواز کرد و روی شانهی هری نشست.
هری گفت: «آواز تو منو خوشحال میکنه.» بعد با خودش گفت: «فکرش رو بکن، این پرنده هم به من کمک کرد.»
خدا از ما میخواهد که به دیگران کمک کنیم و به دیگران هم اجازه بدین که به ما کمک کنند. بیشتر وقتها خدا هم به ما کمک میکنه.
ای خدای خوب و مهربون، از کمکهای تو ممنونیم. از کمکهای مردم هم ممنونیم.
بله، عزیزان دلم، پس قرارمون این باشه که به همه کمک کنیم و اجازه بدیم که بقیه هم به ما کمک کنند.
خب، دیگه باید بخوابیم. چشمهای خوشگلتونو ببندید.
آفرین! یادتون باشه، خاله مهناز خیلی دوستتون داره.
مواظب خودتون باشید. خدا پشت و پناهتون باشه.
شبتون به خیر.