قصه صوتی کودکانه: نارگل و شغال: مواظب حیوانات باشیم + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 51# 1

قصه صوتی کودکانه: نارگل و شغال: مواظب حیوانات باشیم + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 51#

قصه صوتی کودکانه

نارگل و شغال

مواظب حیوانات باشیم

+ متن فارسی قصه

قصه گو: خاله مهناز 51#

جداکننده متن Q38

 

سلام دوست‌های قشنگ و مهربونم.

شبتون به خیر.

الهی که حال و احوالتون خوب بوده باشه، الهی که امروز که جمعه اس، بهتون خیلی خوش گذشته باشه.

بچه‌های من، کتابی که می‌خوام شب براتون بخونم تا راحت بخوابید، اسمش هست:

 «نارگل و شغال».

تو کتاب مثنوی مولوی داستان شغالیه که توی ظرف رنگ‌آمیزی می‌ره و وقتی از اون بیرون میاد، رنگش عوض می‌شه. کمی بعد آفتاب که به شغال می‌تابه، رنگهاش می‌درخشه و رنگارنگ می‌شه.

شغال با غرور می‌گه: «من طاووس بهشتی‌ام» و پیش شغال‌ها می‌ره و با غرور نگاهشون می‌کنه.

شغال‌ها می‌پرسن: «چه خبر شده؟ چرا این‌قدر مغرور شدی؟»

شغال می‌گه: «به رنگ‌های زیبای من نگاه کنید. ببینید، مثل یک گلستان صد رنگ شدم. بیایید از من تعریف کنید و گوش‌به‌فرمان من باشید. دیگه هم به من شغال نگید. کدام شغال این‌قدر زیباست؟»

اون‌ها دور اون جمع می‌شن و می‌گن: «ای شغال زیبا، بگوت رو به چه اسمی صدا کنیم؟»

شغال می‌گه: «من طاووسم».

اون‌ها می‌گن: «صدات هم مثل طاووسه؟»

شغال می‌گه: «نه».

اون‌ها می‌گن: «پس طاووس هم نیستی. تو با ظاهر قشنگ طاووس نمی‌شی».

حالا شغال داستان مولوی به داستان نارگُل اومده و بازهم رنگ دیده و هوس کرده دوباره طاووس بشه؛ اما این بار انگار قراره اتفاق متفاوتی (بچه‌ها) براش بیفته.

بله!

***

اسم من نارگله. این هم بابای منه. این کلبه‌ی ماست. این گل رو من و بابا باهم کاشتیم، اسمش نرگسه. این درخت توسکا هم خواهر دوقلوی منه، بابا اسمش رو گذاشته گلنار؛ اما من خواهر دیگه ای هم دارم، اسمش چیه؟ مرغ مینا!

امروز قرار بود من و مرغ مینا به بابا کمک کنیم و نرده‌های دور کلبه مونو رنگ بزنیم. چه رنگ‌های قشنگی، زرد، سبز، بنفش، نارنجی.

نرده‌ها داشت مثل رنگین کمون می‌شد. مرغ مینا هم دوست داشت قلمو ورداره و رنگ بزنه، اما نزدیک بود خودش بیفته توی ظرف‌ رنگ.

گفتم: «تو برامون آواز بخون که خسته نشیم.»

بعد از تموم شدن رنگ نرده‌ها، بابا رفت قلموها رو بشوره و من و مرغ مینا هم ظرف‌های رنگ رو قرار شد جمع کنیم و چندساعتی به نرده‌ها نزدیک نشیم تا خشک خشک بشن.

اما مرغ مینا خیلی وروجکه بود، هی می‌خواست بره روی نرده‌ها بشینه. من هم مجبور شدم دمش رو بگیرم و ببرمش توی اتاقم تا نرده‌های خوشگلمونو خراب نکنه؛ و این‌جوری شد که اصلاً یادم رفت ظرف‌های رنگ رو جمع کنم.

نزدیک‌های صبح با صدای ترسناک یک هیولا از خواب پریدم. هیولا هی جیغ می‌کشید و خودش را به نرده‌ها می‌کوبید.

بابا و مرغ مینا هم از خواب پریدند. مرغ مینا قارقار کرد. هر وقت می‌ترسه، ادای کلاغ‌ها رو در میاره و قارقار می‌کنه.

بابا گفت: «چیزی نیست، یه حیوونی فرار کرد و حیوونی بود یه فرار کرد و رفت اون دور دورا. شاید پلنگ بود. آره، فکر کنم پلنگ بود.»

من داد زدم و گفتم: «آخ جون پلنگ!» (آخه من عاشق پلنگم، اون هم پلنگ ایرانی.) من و بابا توی گروهی هستیم که مواظب پلنگ‌ها هستن تا کمتر نشن.

آخه بچه‌ها، بعضی حیوانات هستن که این‌قدر ما آدم‌ها مواظبشون نبودیم، دیگه اصلاً وجود ندارن. پلنگ ایرانی رو باید ما مواظبش باشیم که این اتفاق براش نیفته.

بابا رفت توی ایوون. من هم پشت سرش رفتم؛ و وای! خون! رد پای خونی از ایوان به‌طرف جنگل می‌رفت. جیغ کشیدم.

بابا گفت: «مگه نگفتم قوطی‌های رنگو جمع کن!»

خنده‌ام گرفت. جونوری اومده بود، رنگ‌ها رو ریخته بود. بعد هم فرار کرده بود و رفته بود طرف جنگل.

بله، اون اصلاً خون نبود که. رنگ قرمز بود.

بابا تفنگش رو برداشت و گفت: «می‌رم ببینم چه خبره.»

گفتم: «بابا، تفنگ چرا؟ مگه می‌خوای پلنگ‌ها رو مقنرض کنی؟» بابا گفت: «مقنرض نه، منقرض. بعد هم از کجا معلوم پلنگ باشه؟»

باز اون صدای ترسناک هیولایی اومد. بابا حق داشت. من هم بودم می‌ترسیدم. مرغ مینا بدجوری جیغ می‌کشید. رفتم بغلش کردم که کمتر بترسه و بلرزه؛ اما خودم هم داشتم مثل برگ درخت می‌لرزیدم.

بابا گفت: «زود برمی‌گردم، حواست باشه. هر صدایی هم شنیدی در رو باز نکن.»

هوا روشن شده بود. توی آسمون دسته‌ای پرنده دیدم که دور کلبه مون می‌چرخیدن. انگار اون‌ها هم ترسیده بودن و کمک می‌خواستن.

تا ظهر صدای هیولا قطع نشد.

مرغ مینا هی بال‌بال می‌زد و جیغ می‌کشید. می‌خواست بره بیرون ببینه چه خبره، اما چون به بابا قول داده بودم در رو براش باز نکردم.

بله، دیگه بچه‌ها، آدم وقتی به مامانش یا باباش یه قولی می‌ده،

آفرین!

باید حواسش به قولش باشه.

نزدیک‌های عصر، صدای هیولا قطع شد. انگار بابا دستگیرش کرده بود. من و مرغ مینا رفتیم پشت پنجره و تا ده شمردیم. بعدش تا بیست شمردیم. بعدش دوباره تا ده شمردیم. آخ جون بابا بود! خودش بود! بابا هیولا رو گرفته بود و داشت می‌اومد.

وای چه هیولای ترسناکی. کله‌ی‌ آهنی داشت و تنش مثل گرگ بود، دُم رنگی رنگی بلندی هم داشت. هیولا باز نعره کشید.

من و مرغ مینا رفتیم پشت پرده قایم شدیم. بعد هم بابا در رو زد. در رو یواش باز کردم و گفتم: «من از هیولا می‌ترسم.»

بابا گفت: «هیولا دیگه چیه؟ چقدر گفتم این قوطی‌های رنگ رو جمع کنید، چقدر گفتم جای این چیزها توی سطل زباله است، نه زیر پا! حیوان بیچاره.»

بله!

بعد هم گفتش که قیچی آهن‌برم کو؟

چند دقیقه‌ی بعد، همه‌ی ماجرا رو فهمیدم. هیولا شغالی بود که سرش رو کرده بود توی قوطی رنگ. سرش اون تو گیر کرده بود. تمام مدت داشت خودش رو به این‌طرف و اون طرف می‌کوبید و جیغ می‌کشید. شاید کسی کمکش کنه و سرش رو از توی قوطی دربیاره.

بابا بالاخره سر شغال رو از توی قوطی درآورد. شغال حسابی کثیف شده بود و گلی. مرغ مینا نشست روی شاخه و به شغال نگاه کرد.

بابا گفت: «زود باش برو یه سطل آب بیار نارگل.»

بعد هم سرش رو تکون تکون داد و گفت: «حیوون بیچاره.»

بابا، شغال رنگی رنگی رو نگه داشت و من روش آب ریختم و گل‌هایی که به موهاش چسبیده بود پاک شد، اما رنگ‌هاش نرفت.

شغال هی دست‌وپا می‌زد. بالاخره بابا دست و پاشو باز کرد. شغال خودشو تکون داد و دوید طرف جنگل.

بابا گفت: «این دفعه به خیر گذشت، اما از این به بعد حواستون باشه که هیچ‌وقت چیزهایی مثل این قوطی‌های آهنی رو توی جنگل رها نکنید.»

گفتم: «شاید شغال هم هوس کرده بود مثل نرده‌هامون رنگی رنگی بشه. حالا می‌تونه بره توی جنگل و به دوستهاش بگه: «من از همه‌ی شما قشنگ‌ترم.»»

مرغ مینا گفت: «حیوون بیچاره!»

بله دیگه! فکر کنم بره بگه اسم من طاووسه، مثل اون داستان قدیمی.

خیلی مواظب خودتون باشید، خیلی مواظب اطرافیانتون باشید. خیلی مواظب حیوانات و گل‌ها و گیاهان باشید. خیلی دوستتون دارم.

خدا پشت و پناهتون باشه.

شبتون به خیر.

متن پایان قصه ها و داستان

(این نوشته در تاریخ 1 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *