قصه صوتی کودکانه
آفتابپرست رنگ و وارنگ و آدمک پنبه ای
با صدای مریم نشیبا
خلاصه داستان:
دهقانی توی گاریاش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبهای دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.
آدمک پنبهای موجود عجیبی را دید و از او پرسید تو چه جور حیوانی هستی؟ موجود روی درخت گفت من آفتابپرست هستم. آفتابپرست چند بار رنگش عوض شد و آدمک پنبهای یاد گرفت که آفتابپرست برای شکار و برای پنهان شدن از دست دشمنانش به رنگ محیط اطرافش درمیآید.