قصه صوتی کودکانه
تولد خال خالی
با همفکری و همدلی و اتحاد میشه کارهای بزرگی انجام داد
+ متن فارسی قصه
قصهگو: خاله مریم نشیبا 55#
شب به خیر کوچولو
به نام خدای بزرگ و مهربون
سلام و صد سلام به شما کوچولوهای نازم. انشاءالله همهتون خوبین.
خب بچهها، بشنویم قصهی امشبُ که اسمش هست:
«تولد خالخالی»
***
روز تولد هاپوی قصهی ما بود: «هاپو خالخالی»
خانم مرغه و آقا خروسه و جوجه فسقلی و پیشی سفیده و خاله اردکه داشتند پنجتایی باهم میرفتند جشن تولد هاپوی خالخالی. تو دست هرکدامشان هم یک جعبه هدیه بود که توش، بله! که توش یه چیزهایی خوشگل خوشگل بود.
وسطهای راه، موقعی که آقا خروسه و خانم مرغه و جوجه فسقلی و پیشی سفیده و خاله اردکه داشتن از توی رودخونه رد میشدند تا به خونه ی هاپوی خالخالی برسن، یه دفعه پای جوجه فسقلی لیز خورد و افتاد تو آب و جعبهی هدیهاشُ آب برد.
جوجه فسقلی خیلی ناراحت شد، کنار رودخانه روی یه سنگ کوچولو نشست و گریه کرد. آقا خروس که خیلی دلش برای جوجه فسقلی سوخته بود، اشکهای اونو پاک کرد و گفت:
– «گریه نکن عزیزم، حالا که اتفاقی نیفتاده، خدا را شکر که خودت سالمی.»
اما جوجه فسقلی آرام نمیشد و همینطور گریه میکرد. آقا خروسه، وقتیکه این وضع را دید، با مهربانی هدیهی خودشو به جوجه فسقلی داد و گفت:
– «بیا، بیا جوجه فسقلی جون، این کادوییه که من برای هاپوی خالخالی تهیه کرده بودم. حالا تو اونو بده به هاپو.»
آقا خروسه این را گفت و جعبهی هدیهی توی دستش را داد به جوجه فسقلی. جوجه فسقلی خیلی خوشحال شد؛ اما آقا خروسه که دیگر هیچ هدیهای نداشت، ناراحت شد و زد زیر گریه.
خانم مرغه که طاقت دیدن گریه آقا خروسه را نداشت، زودی جعبهی هدیهی توی دستش رو داد به آقا خروسه و گفت:
– «بیا آقا خروسه، من هدیهای را که برای خالخالی آوردم، میدم به شما. گریه نکن.»
آقا خروسه با خوشحالی جعبهی هدیه را از خانم مرغه گرفت و گفت:
– «بهبه، راه بیفتیم تا دیر نشده!»
پیشی سفیده با عصبانیت گفت: «چی چی رو راه بیفتیم؟ آقا خروسه، مگر نمیبینی؟ خانم مرغه چقدر ناراحته. اون دیگه هیچ هدیهای نداره.»
پیشی سفیده هدیهی خودش را داد به خانم مرغ. خانم مرغه خیلی خوشحال شد، اما پیشی سپیده زد زیر گریه. آقا خروسه و خانم مرغه و جوجه فسقلی با تعجب به همدیگر نگاه کردند و پرسیدند: «یعنی چی شده؟ پیشی سفیده، برای چی گریه میکند؟»
خاله اردک گفت: «یعنی شما نمیبینید؟ اون دیگه هیچ هدیهای نداره که به خالخالی بده.»
بعد هم خاله اردک با مهربانی هدیهای را که داشت داد به پیشی سفیده و گفت: «بیا، این هدیه رو از جانب خودت بده به خالخالی.»
خاله اردک هنوز حرفش تمام نشده بود که گریهاش گرفت. خانم مرغه و آقا خروسه و جوجه فسقلی و پیشی سفیده دیدند که، نهخیر، اینجوری نمیشه. اونها هر کاری میکردند، یک هدیه کم داشتند. باید چی کار میکردند؟
یکدفعه یک فکری به ذهن پیشی سفیده رسید. اون با خوشحالی میومیو کرد و گفت: «فهمیدم. بهترین کار اینه که بهجای اینکه هر کدوممون تکتک هدیههامون رو بدیم به هاپوی خالخالی، همهی هدیههامون رو بذاریم رویهم و باهم هدیهی تولد هاپوی خالخالی رو بدیم.»
خانم مرغه و آقا خروسه و جوجه فسقلی و خاله اردکه که از فکر پیشی سفیده خیلی خوششون اومده بود، از اون تشکر کردن و خوشحال و خندون رفتن تا تو جشن تولدی هاپوی خالخالی شرکت کنند.
تولد هاپوی خالخالی مبارک باشه!
خب عزیزهای دلبندم، قصهی قشنگی بود. همیشه با همفکری و همدلی و اتحاد میشه کارهای بزرگی انجام داد و مشکلات رو حل کرد.
خب من دیگه برم، فردا انشاءالله بازهم میام پیشتون. انشاءالله بهتون خیلی خوش بگذره. خدانگهدار همگی تون باشه.
گنجشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره مهتـــاب، لالا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
گُل زود خوابیـــد، مثلِ همیشـــه
قورباغه، ساکت! خوابیــده بیشـه
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی
جنگل لا لالا
برکه لا لالا
شب بر همه خـوش تا صبحِ فــردا
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی