قصه صوتی کودکانه
امانتدار کوچولو
+ متن فارسی قصه
امانت داری کار قشنگی است
قصهگو: خاله مریم نشیبا 67#
شب به خیر کوچولو
به نام خدای خوب و مهربون
شببهخیر، کوچولوهای دلبندم. به نام خالق مهربان و سلام به همهی شما گلگلیهای خودم. انشاءالله که همهتون حالتون خوب خوب خوبه. الهی شکر. انشاءالله همیشه خوش و سلامت باشین.
بچهها، میدونین که امشب شب شهادت حضرت امام موسی کاظم علیهالسلامه؟ این مناسبت رو به شما کوچولوهای گلم و همینطور بزرگترها تسلیت میگم.
میریم سروقت یه قصهی قشنگ به اسم:
«امانتدار کوچولو»
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. پسر کوچولویی بود به اسم قاسم. قاسم کوچولو با پدر و مادر تو یکی از شهرهای کشورمون زندگی میکرد. قاسم کوچولو یه دوچرخه داشت که خیلی هم اونو دوست داشت.
اونها یه همسایه داشتن که پسری به سن و سال قاسم داشت. اسم اون پسر کوچولو هم جواد بود. جواد کوچولو وقتی قاسم رو میدید که سوار دوچرخهاش شده و داره توی کوچه دور میزنه، همینطور به اون نگاه میکرد. آخه بچهها، جواد کوچولو دوچرخه نداشت.
یکی از روزها که قاسم داشت با دوچرخهاش بازی میکرد، سنگی به چرخ دوچرخهاش گیر کرد و افتاد. جواد کوچولو رفت و به قاسم کمک کرد تا بلند بشه، اما انگار قاسم نمیتونست پاشو زمین بذاره.
جواد به در خونهی اونها رفت و مادر قاسم را صدا زد. مادر قاسم هم پسر گلش را پیش دکتر برد و به جواد گفت که «جواد جون، این دوچرخه امانت پیش تو.»
مادر قاسم اینو گفت و رفت. جواد هم خیلی بااحتیاط دوچرخه را به خانه برد و گوشهی حیاط گذاشت. هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که مامان جواد همراه با دختر کوچولوش به خانه برگشتند.
مادر پرسید: «این دوچرخه مال کیه؟»
جواد هم همهی قضیه را برای مادر تعریف کرد.
خواهر گفت: «خب، داداش، الآن که قاسم نیست. تو هم که خیلی دوچرخه دوست داری، پس چرا همینجا نشستی و با اون بازی نمیکنی؟»
جواد گفت: «آخه این دوچرخه امانته، خواهر کوچولو. آدم که به امانت دست نمیزنه».
مادر گفت: «آفرین پسرم» و بعد پسرش رو بوسید.
غروب شد، هنوز جواد توی حیاط نشسته بود تا اینکه زنگ خونه به صدا در اومد. جواد در رو باز کرد و قاسم و مادرش را دید. اون از اینکه قاسم رو سالم و سرحال میدید خیلی خوشحال بود. گفت: «بیا قاسم جون، این هم امانت تو، صحیح و سالم. من اصلاً بهش دست هم نزدم».
مادر قاسم گفت: «جواد جون، خیلی از کمکت ممنونم. این دوچرخه هم تا فردا شب پیشت بمونه. این هم جایزهی کمک کردنت. تا فردا شب میتونی با دوچرخه بازی کنی».
جواد خیلی خوشحال شد. قاسم گفت: «تو دوست خیلی خوبی هستی. از این به بعد دوتایی باهم دوچرخهسواری میکنیم. نوبتی! چطوره؟ خوبه؟»
جواد گفت: «آره!»
بعد هم قاسم و مامانش رفتن. مادر جواد پیش پسرش آمد و پرسید: «چی شد جواد جون؟»
جواد گفت: «هیچی، مادر قاسم اجازه دادن تا فردا شب با دوچرخه بازی کنم. اون گفت که این جایزهی امانت داریه».
مادر جواد هم دستی به سر پسرش کشید و گفت: «یه بچهی خوب، توی دل همه جا داره. همه دوستش دارن، آفرین به تو پسرم».
بله بچهها، جواد هم رفت و سوار دوچرخه شد.
عزیزهای دلبندم، میدونم که شما اونقدر گلید که همهاش کارهای خوب خوب انجام میدید، امانتداری هم یکی از اون کارهای قشنگه که شما -بله- انجام میدین، آفرین، آفرین به این دو تا دوست خوب، جواد و قاسم. موقعی که دوچرخهسواری میکنین، مراقب باشین، چون ممکنه خداینکرده متوجه نشین و زمین بخورین، اونوقت مشکل پیش میآد دیگه، نه؟
خیلی خوب، دیگه بگیرین بخوابین، من هم میرم فردا با یه قصهی دیگه در خدمتتون هستم، اما اگر اجازه بدین، یه بار دیگه شهادت حضرت امام موسی کاظم علیهالسلام رو خدمتتون تسلیت بگم.
تا فردا شب خداحافظ همهی شما.