قصه صوتی کودکانه
آقای لاغر
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 49#
سلام دوستهای قشنگ و مهربونم.
شبتون به خیر!
الهی که حالتون مثل همیشه خیلی خوب باشه،
عزیزهای دلم. اسم کتابی که میخوام امشب براتون بخونم «آقای لاغره».
آقای لاغر به طرز عجیبوغریبی لاغر بود. اگه به پهلو میچرخید، شما بهسختی میتونستید اون رو ببینید و چیزی که اونو ناراحت میکرد، این بود که اون توی جایی زندگی میکرد به اسم «سرزمین تپلها». بله، سرزمین تپلها. فکرشو بکنید، تو سرزمین تپلها همهکس و همهچیز تا اونجایی که میشد چاق بودند. چاق، چاق.
سگهای سرزمین تپلها بینهایت چاق بودند. کرمها! کرمهای سرزمین تپلها هم به طرز عجیبوغریبی چاق بودند. گنجشکها هم حتی بچهها بیاندازه چاق بودند. وای از فیلها نگم بهتون، چقدر چاق! چقدر!
آقای لاغر وسط همهی این چیزهای تپلمپل، تو باریکترین خونهای که ممکن بود وجود داشته باشه، زندگی میکرد. بیچاره آقای لاغر. این دوست نداشت با افرادی که اطرافش قرار دارند، اینقدر فرق داشته باشه؛ اما هیچ کاری نمیتونست بکنه.
خیلی هم کمغذا بود. میدونید برای صبحونه چی میخورد؟ یه دونه بیسکویت. برای ناهار میدونید چی میخورد؟ یه دونه لوبیا. برای شام هم کوچکترین سوسیس دنیا را میخورد؛ و بعد از همهی اینها، اون احساس میکنه که خیلی خورده و میره تا تو خونه ی لاغرش، توی اتاق لاغرش، توی تخت لاغرش که تو سرزمین تپلها قرار داره بخوابه.
اما قبل از اینکه بخوابه، با خودم گفت: «کاشکی میتونستم کاری کنم که اشتهام بیشتر شه.»
و بعد هم فکر کرد: «بهتره پیش دکتر برم و مشکلمو به اون بگم.» و بعد رفت تا بخوابه.
صبح روز بعد روز دوستداشتنیای بود. خورشیدی، تپلی، بر فراز درختهای تپلی و گلهای تپلی میتابید. آقای لاغر از بین اونها عبور کرد تا پیش دکتر بره. وقتی آقای لاغر تو اتاق آقای دکتر رفت آقای دکتر تپلی هنهن کنان گفت: «بفرمایید تو.»
وقتی آقای لاغر وارد شد بازهم هنهن کنان گفت: «بشینید» و درحالیکه دستهای تپلیاش رو به هم گره میزد هنهن کنان گفت: «خب، چی شده؟ به نظر میاد مشکل داری.»
آقای لاغر توضیح داد: «مشکل… سر چی بگم؟ اشتهامه. من دوست دارم بتونم بیشتر غذا بخورم تا کمی چاقتر بشم.»
و آقای دکتر تپلی، درحالیکه از پشت عینکش به اون نگاه میکرد، هنهن کنان گفت: «بله، شما واقعاً لاغر هستید؛ و ما معالجهی شما رو از همینالان شروع میکنیم.» و درحالیکه به اشتها اومده بود و لبهاش رو میلیسید، اضافه کرد: «خیلی وقت داریم.» بعد کشوی میزش رو باز کرد و از داخل اون یه کیک کرمدار بیرون آورد و اون رو جلوی آقای لاغر قرار داد و از کشوی دیگه هم یه ظرف کلوچهای بیرون آورد و اونها رو هم مقابل اون گذاشت.
آقای لاغر گفت: «اما تازه ساعت ده صبحه.»
آقای دکتر هنهن کنان گفت: «بخور.»
آقای لاغر و آقای دکتر بیوقفه شروع به خوردن کردند؛ یعنی بدون اینکه معطل بشن، آقای لاغر یه تکه کیک و یه یک کلوچه خورد و آقای دکتر هر چه که باقی مونده بود، خورد.
آقای دکتر تپلی درحالیکه آخرین تکهی کیک رو تو دهنش فرو میکرد، به آقای لاغر نگاهی انداخت و هنهن کنان گفت: «واقعاً اشتهات کمه.» بعد کمی فکر کرد و گفت: «فقط یه راه وجود داره، اون هم اینه که شما مدتی باید با یه آدم فوقالعاده شکمو زندگی کنید.»
گوشی تلفن را برداشت و با انگشتهای تپلش شمارهای رو گرفت. هزار کیلومتر اون طرف تر تلفن زنگ زد.
«رینگ. رینگ. رینگ»
صدایی از اون طرف خط گفت: «الو.»
(میدونید این صدای چه کسی بود؟)
«آقای شکمو»
آقای شکمو به حرفهایی که آقای دکتر تپلی از اون طرف خط میزد گوش داد. بعد به دکتر گفت: «متوجه شدم، باید یه کاری بکنم که اشتهاش باز بشه.» آقای دکتر گفت: «بله، همینطوره.»
پس از اون، آقای لاغر پیش آقای شکمو رفت و یک ماه اونجا ماند. در این مدت، آقای شکمو حسابی اشتهای اون رو تحریک کرده بود و مرتب به اون غذا داد تا بخوره.
بعد از یک ماه، آقای لاغر درحالیکه خوشحال بود، به خانه برگشت، با یه شکم قلمبه؛ این همون چیزی که آقای لاغر آرزویش را داشت و با خنده به خودش گفت: «هیچوقت نمیدونستم شکمم میتونه اینطوری بشه.» اون از اینکه شکم قلمبهای داشت احساس رضایت میکرد و تصمیم گرفت در راهش سری به دکتر بزنه.
آقای دکتر تپلی درحالیکه اون رو از بالا به پایین برانداز میکرد، گفت: «بهت تبریک میگم. گفته بودم که خوب میشی. حالا بیا، بهافتخار اینکه چاق شدی، باهم جشن بگیریم.» و کشوی میزش رو باز کرد و یک کیک از اون بیرون آورد.
بله، عزیزهای دلم!
بچهها، شما چطوری هستید؟ چاقید یا لاغرید؟ یا اندازهاید؟
بله دیگه، اندازه بودن خیلی خوبه؛ یعنی آدم نه چاق باشه نه لاغر باشه. البته اکثر شما فکر کنم یککم لاغر باشید، بس که ورجه وورجه میکنید، بس که بپر بپر میکنید، بدو بدو میکنید. حالا که اینجوریه حتماً چیزهای مقوی بخورید.
آفرین عزیزای دلم، خیلی مواظب خودتون باشید. یادتون باشه، خاله مهناز خیلی دوستتون داره.
حالا دیگه وقت خوابه، چشمهای خوشگلتونو ببندید و بخوابید.
خدا پشت پناهتون باشه.
شبتون به خیر.