قصه صوتی کودکانه
آسیاب بچرخ
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 48#
سلام دوستای خوشگل من!
سلام عزیزای دل من!
سلام به روی ماه و خوشگلتون!
شبتون به خیر!
دوستهای گلم!
امشب میخوام یک کتاب خیلی قشنگ براتون بخونم. اسمش هست:
«آسیاب بچرخ»
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در دهکدهای یک آسیاب بادی بود. هرروز باد میاومد و یک چرخ و دو چرخ و نیم چرخی به آسیاب میداد. آسیاب هم میخندید و تند و تند گندمها را آرد میکرد.
اما یک روز آسیاب هر چی منتظر ماند از باد خبری بشه، نشد که نشد. آسیاب صدا زد و فریاد کشید؛ اما باد نبود که نبود.
«دلنگ! دلنگ!»
گوسالهای که یه زنگوله به گردن داشت از راه رسید.
آسیاب گفت: «آهای گوساله قربون دلنگ دلنگت بشم. یه دلنگ دو دلنگ و نیم دلنگت بشم. یه باد و دو باد و نیم بادی داشتم. یه چرخ و دوچرخ و نیم چرخی میداد. توی راه وقتی میاومدی دلنگ و دلنگ میکردی بادو ندیدی؟»
گوساله گفت: «ماااا! آسیاب قربون قد و بالای بلندت بشم. یه قد و دو قد و نیم قدت بشم. بادو دیدم. نشسته بود رو بلندی. چی میخورد؟ نون قندی. میگفت: من ارباب هستم و دیگه آسیاب را نمیچرخونم.»
آسیاب گفت: «باد مرا نمیچرخونه؟ چهحرفها! باور نمیکنم.»
«عر و عر و عر!»
الاغی از راه رسید.
آسیاب گفت: «آهای الاغه، قربون عر و عرت بشم. یه عر و دو عر و نیک عرت بشم. یه باد و دو باد و نیم بادی داشتم. یه چرخ و دوچرخ و نیم چرخی میداد. توی راه وقتی میاومدی عر و عر میکردی بادو ندیدی؟»
الاغ گفت: «عرر. آسیاب قربان قد و بالای بلندت بشم. یک قد و دو قد و نیم قدت بشم. باد و دیدم نشسته بود رو بلندی. چی میخورد؟ نان قندی. میگفت: من ارباب هستم و دیگر آسیاب را نمیچرخونم.»
آسیاب فهمید که باد راستی راستی نمیخواد اونو بچرخاند و غصهاش شد و زد زیر گریه.
«مع، مع»
بزغالهای از راه رسید و گفت: «آسیاب بچرخ.»
آسیاب گفت: «نمیچرخم.»
بزغاله گفت: «چرا نمیچرخی؟»
آسیاب با غصه گفت: «مگه خبر نداری؟ یک باد و دو باد و نیم بادی داشتم. یک چرخ و دوچرخ و نیم چرخی میداد؛ اما حالا باد ارباب شده و منو نمیچرخونه.»
بزغاله گفت: «معع، باد ارباب شده؟ خب بشه. تو را نمیچرخونه؟ خب نچرخونه. منم منم بزبزکان. حالا کاری میکنم که قصهام را بنویسند.»
بزغاله روی سنگی پرید و تاپوتوپ کرد. بعد روی نیم سنگی پرید و تق و توق کرد. بعد هم پرید روی یکی از پرههای آسیاب.
آسیاب گفت: «چه کار میکنی؟»
بزغاله گفت: «من میخوام تو را بچرخانم.»
بز خاله رفت روی پرهی بالایی تا پره پایین اومد. پرید روی پرهی بالاتر و از اونجا رفت روی پرهی بالاتر و بالاتر و بالاتر و اینطوری آسیاب رو چرخوند.
بزغاله همون طوری که بالای پرهها بود گفت: «معع، آسیاب بچرخ، میچرخم. تندتر بچرخ، میچرخم. آسیاب تندترش کن، تندتر و تندترش کن، آسیا تندترش کن، تندتر و تندترش کن.»
آسیاب هم تند و تند چرخید و گندمها را آرد کرد.
باد که ارباب شده بود و روی سنگی نشست بود یکدفعه از دور دید آسیاب تند و تند میچرخه.
باد جلو دوید و گفت: «من اربابم.»
بزغاله گفت: «معع، اربابی خب باش.»
باد گفت: «نمیخوام آسیاب رو بچرخونم.»
بزغاله گفت: «معع، آسیاب را نمیچرخونی؟ خب نچرخون.»
باد گفت: «میخوام رو بلندی بشینم.»
بزغاله گفت: «معع، رو بلندی بشینی؟ خب بشین.»
باد کمی این پا و آن پا کرد؛ اما هر چی صبر کرد دید کسی با اون کاری نداره.
بزغاله تند و تند روی پرهها میپرید و آسیاب تند و تند میچرخید.
باد دور آسیاب چرخید و با خجالت گفت: «من…»
بزغاله گفت: «تو چی؟»
باد گفت: «من بادم!»
بزغاله گفت: «بادی؟ خب باش.»
باد گفت: «من ارباب نیستم.»
بزغاله گفت: «ارباب نیستی؟ خب نباش.»
باد گفت: «میخوام آسیاب را بچرخونم.»
بزغاله گفت: «آسیاب را بچرخونی؟ خب بچرخون.»
بزغاله روی یه سنگ پرید، بعد روی نیم سنگ پرید؛ بعد جفتکی زد و از بالای سنگها پایین اومد.
باد بالا رفت و یه چرخ و دو چرخ و نیم چرخی به آسیاب داد. آسیاب چرخید و صورت باد رو بوسید. بزغاله هم مع معی کرد و برای باد دست تکون داد.
بله، خاله تون اشتباه خوند، نه؟ اشکالی نداره. مگه خالهی آدم برا آدم قصه میخونه بچهها هیچوقت اشتباه نمیکنه؟ چرا دیگه اشتباه میکنه دیگه. من هم خاله تونم. بعضیاوقات دارم کتابو میخونم که یه باره میبینید یه لغتی رو اشتباه خوندم. بله، بعدش درستش میکنم هرکسی یه اشتباهی میکنه باید بعدش درستش کنه.
اما قصهاش قشنگ بود، نه؟ خیلی قشنگ بود من که خیلی خوشم اومد.
خب عزیزای دلم! قصهی امشب هم تموم شد قربونتون برم.
الهی که امشب خیلی راحت بخوابید.
خیلی دوستتون دارم. خیلی مواظب خودتون باشید. خدا پشت پناهتون باشه.
شبتون به خیر.