قصه-صوتی-آذوقه-زمستان-مریم-نشیبا-به-همراه-متن-قصه

قصه صوتی کودکانه: آذوقه زمستان – به همراه متن قصه / قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 52#

قصه صوتی کودکانه

آذوقه زمستان

+ متن قصه

قصه‌گو: خاله مریم نشیبا 52#

جداکننده متن Q38

شب‌به‌خیر کوچولو

به نام خدای مهربون

سلام، سلام به روی ماه همه‌ی شما گل پسرا، گل دخترا خوب باشین ان شا الله

خُب بچه‌ها!

بریم سراغ یک قصه‌ی خوشگل:

 آذوقه‌ی زمستان

گل‌گلی‌ها حواستون جَمعه؟

خیلی خب شروع می‌کنم.

هرسال قبل از این‌که زمستان با برف و سرما از راه برسه، خرگوش‌ها همگی دورهم جمع می‌شدند. می‌گین برای چی؟ برای این‌که با کمک هم آذوقه جمع کنند. توی اون روز کوچک و بزرگ پیر و جوان، حتی خرگوش‌های نیم‌وجبی همه و همه دست به دست هم می‌دادند و می‌گشتند و می‌گشتند. از هر جا هر آذوقه‌ای که پیدا می‌کردن، با خودشون می‌آوردن توی انبار. این‌جوری همه‌ی خرگوش‌ها خیالشان راحت بود که همگی برای کل زمستان غذا دارن.

بچه‌ها جونم!

بین خرگوش‌ها خرگوشی بود به نام خاکستری. خرگوش خاکستری خیلی زرنگ بود. آن‌قدر که می‌توانست توی یک روز از همه‌ی خرگوش‌ها آذوقه‌ی بیشتری پیدا کنه.

اون سال وقتی‌که خرگوش‌ها دورهم جمع شدن تا با کمک هم آذوقه برای زمستان جمع کنن، خرگوش خاکستری با خودش گفت:

– «من از همه‌ی خرگوش‌ها زرنگ‌ترم، می‌تونم آذوقه‌های بیشتری جمع کنم. حالا که من این‌قدر زرنگم چرا تنهایی برای خودم آذوقه و غذا ذخیره نکنم؟ این‌جوری می‌تونم توی زمستان غذای بیشتری داشته باشم.»

بله گل گلای من!

این‌طوری شد که خرگوش خاکستری تک‌وتنها شروع کرد به جمع‌کردن آذوقه و مواد غذایی.

هنوز غروب نشده بود که خرگوش خاکستری از جمع‌کردن غذا دست کشید. آخه اون یک عالمه غذا پیدا کرده بود و حالا باید به فکر یک جایی مناسب می‌گشت که آن‌ها را انبار کند. خونه ی خرگوشم هم که کوچیک بود؛ بنابراین خرگوش خاکستری تصمیم گرفت توی یک کیسه‌ای بریزه، بعد هم یواشکی بدون این‌که کسی متوجه بشه، به جنگل بره و کیسه‌های آذوقه رو زیر خاک‌ها و شاخ و برگ درخت‌ها قایم کنه.

بله، وقتی هوا تاریک شد خرگوش خاکستری کیسه‌ی آذوقه رو روی دوشش گذاشت و یواش رفت به سمت جنگل. بعد هم آذوقه‌ها را جایی میان خاک‌ها قایم کرد و با خیال راحت به خانه‌اش برگشت.

عزیزای من!

روزها گذشتند و زمستان هم از راه رسید. تو یکی از روزهای زمستونی وقتی خرگوش از خواب بیدار شد دید که بیرون از خونه‌اش یک عالمه برف باریده. خرگوش گفت:

– «وای چه برفی! تو این هوای سرد یک لیوان چایی با بیسکویت خیلی می چسبه.»

خرگوش رفت که چای درست کند؛ اما دید توی خونه‌اش چایی نیست. خواست بیسکویت بخوره، اما دید که ای‌دادبیداد، بیسکوییت هم نداره. فقط چند تا دانه هویج داشت.

خرگوش می‌خواست به جنگل بره و از کیسه‌ی آذوقه‌اش خوراکی برداره؛ اما هوا سرد بود برفی بود. نمی‌شد از در خانه بیرون رفت. برای همین خرگوش خاکستری با خودش گفت

– «بهتره کمی صبر کنم تا هوا بهتر بشود بعد برم آذوقه بیارم.»

یه روز دو روز سه روز گذشت.

عزیزای من!

اما هوا سردتر و بارش برفم تندتر شد. حالا دیگه خرگوش تمام غذاهایی را که توی خانه داشت خورده بود. هیچی نداشت. تصمیم گرفت هر طوری شده خودش را برساند به کیسه‌ی آذوقه.

شال و کلاه کرد و از خانه رفت بیرون. هنوز خیلی جلو نرفته بود که پاش میان برف‌ها گیر کرد. دیگه نمی‌تونست. جلو برود. بله، اون حتی نمی‌تونست برگرده. همین‌جور میان سرما و برف‌ها گیر کرده بود.

با صدای بلند خرگوش‌های دیگر را صدا زد. صدای خرگوش خاکستری همه‌جا پیچید. خرگوش‌ها همه دسته‌جمعی آمدند به‌طرف صدا. اونو پیدا کردن و نجاتش دادن.

وقتی خرگوش از میان سرما و برف نجات پیدا کرد، ماجرای قایم کردن آذوقه شو گفت. خرگوشام که خیلی مهربون بودند وقتی فهمیدند چه اتفاقی افتاده، قرار گذاشتن که تا وقتی هوا کمی بهتر بشه به خرگوش خاکستری کمک کنن و به اون غذا و میوه و خوراکی بدن.

بله بچه‌های خوبم!

اگرچه خرگوش خاکستری همه‌ی آذوقه رو برای خودش نگه داشته بود، اما خرگوش‌ها حاضر شدن به اون کمک کنن و این یعنی «مهربونی»

چقدر خوبه که باهم مهربون باشیم.

خداحافظ تا فردا شب

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *