خلاصه داستان:
دوست امیر به او گفت که با پدرش لباس عیدشان را خریده اند.
امیر هم گفت که می خواهد قلک اش را بشکند تا بتواند لباس عید بخرد.
فردای آن روز امیر با اجازه ی مادرش به خانه ی دوست اش رفت تا لباس های عید دوست اش را ببیند …
(این نوشته در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)