قصه-شب-کودک-گل‌ها-غذا-می‌خورند

قصه شب کودک‌: گُل‌ها غذا می‌خورند || به گل ها آب بدهید

قصه شب کودک‌

گل‌ها غذا می‌خورند

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خانم کوچولو کنار سفره نشسته بود و غذا نمی‌خورد. مادرش گفت: «دخترم، چی شده؟ چرا غذا نمی‌خوری؟»

خانم کوچولو قاشقی را که دست گرفته بود توی سفره گذاشت و گفت: «دوست ندارم غذا بخورم.»

مادر ناراحت شد و گفت: «دخترم چرا دوست نداری غذا بخوری؟ همه باید غذا بخورند.»

خانم کوچولو مادرش را نگاه کرد و گفت: «همه باید غذا بخورند؟ خُب کی ها غذا می‌خورند؟»

مادر خانم کوچولو فکر کرد و گفت: «خب، همه غذا می‌خورند، یعنی این‌که من، تو، خاله، دایی، بابا… دیگر برایت بگویم آن پرنده‌ها که توی حیاط دارند جیک‌جیک می‌کنند. دیگر برایت بگویم همین گل‌های قشنگِ توی اتاق… این‌ها هم اگر غذا نخورند مریض می‌شوند.»

بله… خانم کوچولو این حرف‌ها را که شنید دیگر حرفی نزد. یواش‌یواش سرگرم خوردن غذا شد. مادر که کاری داشت از کنار سفره بلند شد و رفت توی آشپزخانه. در این وقت عروسک خانم کوچولو که کنارش نشسته بود گفت: «داری چه‌کار می‌کنی؟ تو که همه‌ی غذاها را خوردی؟»

خانم کوچولو گفت: «غذا نخورم؟»

عروسک خانم کوچولو گفت: «مگر گوش نکردی که مادر چی گفت؟ او نگفت که گل‌ها هم غذا می‌خورند؟ پس چرا به گل توی اتاق غذا نمی‌دهی؟»

خانم کوچولو برگشت و نگاه کرد. یک گلدان کوچک گوشه‌ی اتاق بود. گلدان را که دید دلش برای گل‌ها سوخت. این بود که از جا بلند شد و ظرف غذایش را کنار گلدان بُرد. بعد هم با قاشق، پلو توی گلدان ریخت و گفت: «بخور گل کوچولو. اگر غذا نخوری مریض می‌شوی ها.»

آن‌وقت دوباره کنار سفره نشست. مادر که کارش توی آشپزخانه تمام شده بود، آمد پهلوی دختر کوچولویش بنشیند. بشقاب او را نگاه کرد و گفت: «ماشاءالله چه قدر زود عدس‌پلو را خوردی. من گفتم غذا بخور؛ ولی آن‌قدر هم تند نخور که دل‌درد بگیری. این‌جوری مریض می‌شوی.»

خانم کوچولو گلدان گوشه‌ی اتاق را نگاه کرد و گفت: «من که همه‌ی غذا را نخوردم. اگر غذا زود تمام شد برای این بود که به گل هم غذا دادم. مگر نگفتی که گل‌ها هم باید غذا بخورند؟»

مادر تا این حرف را شنید گل و گلدان را نگاه کرد و گفت: «تو به گل، عدس‌پلو دادی؟ چه‌کار خنده‌داری!»

دختر کوچولو گفت: «چرا کار من خنده‌دار بود؟ مگر گل‌ها غذا نمی‌خورند؟»

مادر جوابی نداد. زود رفت توی آشپزخانه و قاشق و کاسه‌ای برداشت و غذا را از توی گلدان جمع کرد. آن‌وقت آمد پیش دختر کوچولویش نشست و گفت: «درست می‌گویی دخترم. من گفتم که گل‌ها هم غذا می‌خورند؛ ولی غذای گل‌ها با غذای ما آدم‌ها فرق می‌کند. غذای گل‌ها آب است. غذای گل‌ها نور خورشید است. برای همین اگر نور خورشید به گل‌ها نرسد آن‌ها پژمرده می‌شوند.»

دختر کوچولو تا این حرف‌ها را از زبان مادرش شنید خیلی خجالت کشید.

بعد یواشکی عروسکش را نگاه کرد که یعنی از حرف او خیلی ناراحت شده. عروسکش هم که فهمیده بود خانم کوچولو خیلی ناراحت شده سرش را پایین انداخت و هیچ حرفی نزد. مادر گفت: «خب دخترم. تا حالا ندیدی که من جای گلدان را توی اتاق عوض کنم؟»

دختر کوچولو گفت: «چرا دیده‌ام.» مادر دستی بر سر او کشید و گفت: «آفرین. این کار برای آن است که نور خورشید به گل‌ها برسد.»

دختر کوچولو گفت: «نور خورشید چه طور به گل‌ها می‌رسد؟»

مادر گفت: «روی برگ گل‌ها سوراخ‌های ریزِریزِ ریز هست که نور خورشید ازآنجا به گل‌ها می‌رسد.»

دختر کوچولو تا این حرف را شنید بلند خندید و گفت: «چه خوب شد که این را به من گفتی مادر. برای اینکه من خیال کردم گل‌ها هم مثل ما غذایشان را توی کاسه می‌ریزند و با قاشق و چنگال آن را می‌خورند.»

با این حرف، مادر و دختر کوچولو و عروسک، بلند خندیدند.

خُب دیگر باید بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *