قصه شب کودک
گنجشک دانا و قورباغه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گنجشکی دانا بالای یک رودخانه پرواز میکرد. گنجشک رفت و رفت و رفت تا اینکه یکدفعه تشنه شد. این بود که با خودش گفت: «بروم پایین آب بخورم بعد دوباره پرواز کنم.»
گنجشک پایین آمد و کنار رودخانه نشست. توی رودخانه آب با سروصدای بلند بهطرف پایین میرفت. گنجشک اینور و آنور را نگاه کرد تا جایی را دید که آب کمتری داشت. آنوقت کنار رودخانه رفت و از آب خنک آنجا خورد؛ ولی تا خواست پرواز کند نزدیک خودش قورباغهای را دید که با ناراحتی نشسته بود و او را نگاه میکرد.
گنجشک به قورباغه گفت: «چی شده قورباغه؟ چرا ناراحتی؟»
قورباغه قورقوری کرد و گفت: «من فقط از تو ناراحت نیستم. من از همهی پرندهها ناراحتم. حالا هم وقتی دیدم که تو از آن بالا پایین آمدی و کنار رودخانه نشستی خیلی ناراحت شدم.»
گنجشک گفت: «مگر من آمدهام تو را آزار بدهم که از دیدن من ناراحت شدی؟»
بله… قورباغه جلوتر آمد و بالهای گنجشک را نشان داد او گفت: «راستش را بخواهی من دوست دارم مثل پرندهها بال داشته باشم، مثل پرندهها پرواز کنم. چرا اینطور نیست؟»
گنجشک فکری کرد و گفت: «دوست داری بالهای من را بگیری؟»
قورباغه خندید و گفت: «مگر میشود؟ بالهای تو مال توست. مگر من میتوانم بالهای تو را بگیرم؟»
گنجشک، آب رودخانه را نگاه کرد و گفت: «اگر من بتوانم توی این رودخانه شنا کنم؛ بالهایم را به تو میدهم.»
قورباغه گفت: «خب این کار را بکُن. اگر توانستی توی آب رودخانه شنا کنی، من بالهای تو را میگیرم.»
گنجشک این را گفت و یواشیواش بهطرف آب رودخانه رفت؛ ولی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که نزدیک بود آب او را با خودش ببرد. این بود که بال و پرش خیس شد و نتوانست توی رودخانه شنا کند.
قورباغه گفت: «دیدی چی شد؟ نزدیک بود آبِ توی رودخانه تو را با خودش ببرد.»
گنجشک گفت: «بله دیدم و خوب هم فهمیدم. برای همین فرار کردم. حالا ببینم تو میتوانی توی رودخانه بروی؟»
قورباغه گفت: «بله که میتوانم. ما قورباغهها هم میتوانیم توی آب برویم هم توی خشکی و بیرون آب زندگی کنیم.»
بله گُلِ من… قورباغه این را گفت و پرید توی آب. آنوقت توی آب بالا و پایین رفت و اینور و آنور دستوپا زد و دوباره آمد کنار رودخانه. گنجشک تا او را دید گفت: «چه قدر قشنگ توی آب رفتی. دیدی من نتوانستم توی آب بروم؟»
قورباغه گفت: «خُب شما گنجشکها میتوانید پرواز کنید. مثل ما قورباغهها که نمیتوانید توی آب بروید.»
گنجشک دانا جیکجیک قشنگی کرد و گفت: «خیلی خوب شد. همان حرفی را که من میخواستم بگویم، تو گفتی… پس دیدی که هر حیوان یا پرنده چیزی دارد که حیوان یا پرندهی دیگر ندارد. هر حیوان یا پرنده کاری را بلد است که حیوان یا پرندهی دیگر بلد نیست… حالا خودت ببین چه قدر خندهدار میشود که گنجشک توی آب برود و قورباغه پرواز کند.»
قورباغه خندید و گفت: «آنوقت من جیکجیک میکنم و تو قورقور میکنی؟»
گنجشک هم خندید و گفت: «حالا ناراحت نیستی که نمیتوانی پرواز کنی؟»
قورباغه گفت: «دیگر ناراحت نیستم. کاشکی گنجشک دانایی مثل تو را زودتر دیده بودم.»
گنجشک گفت: «کاشکی من هم قورباغهی مهربانی مثل تو را زودتر دیده بودم.»
گنجشک دانا این را گفت و از کنار رودخانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. قورباغه هم با خوشحالی خندید و توی آب پرید.
خُب گُل من! دیگر وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)