قصه شب کودک
گل کوچولو و آفتاب
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها در یکی از خانهها، گل کوچکی با گلدان کوچکی کنار یک پنجره نشست.
پنجره با دیدن گل کوچک گفت: «سلام گل کوچولو، خوشآمدی!»
گل کوچولو نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا کجاست؟ من الآن کجا هستم؟»
پنجره با مهربانی گفت: «گل کوچولو، تو الآن کنار پنجره، رو به آفتاب هستی. نمیدانی اینجا چه جای خوب و قشنگی است… توی این اتاق و توی این خانه، هرکسی که از راه میرسد به پنجره نگاه میکند.»
گل کوچولو خواست حرفی بزند که صدایی گفت: «نه، اینجا بهترین جای اتاق است، آهای کوچولو میآیی پیش من؟»
گل کوچولو، اینطرف را نگاه کرد و آنطرف را نگاه کرد؛ ولی کسی را ندید که صدا دوباره گفت: «منم، ساعت… نگاه کن! اسم من تیکتیکی یه…».
پنجره گفت: «آهای تیکتیکی. با گل کوچولو چهکار داری؟ بگذار همینجا که هست، باشد.»
ساعت که آنطرف اتاق روی طاقچه بود گفت: «چرا گل کوچولو نباید پیش من باشد؟ اگر گل کوچولو پیش من بیاید، من برایش همیشه میخوانم و تیکتاک میکنم.» گل کوچولو که از صدای ساعت خوشش آمده بود گفت: «چه صدای قشنگی، دوست دارم پیش تو بیایم ساعت…»
تیکتیکی یا همان ساعت با خنده گفت: «من هم دوست دارم کنار تو باشم گل کوچولو»
بله گُل من… چند روزی گذشت. خانم آن خانه آمد شیشههای پنجره را تمیز کند، گلدان کوچک را برداشت و روی طاقچه گذاشت. ساعت با دیدن گل کوچولو خوشحالی کرد و گفت: «خوشآمدی گل کوچولو؟ بهترین جا، همینجاست. نمیدانی چه جای خوبی آمدی.»
گل کوچولو نگاهی به اینطرف و آنطرف خودش انداخت و خیلی چیزها آنجا دید. چی دید؟ بله. آینه و قاب عکس… قندان و چیزهای دیگر… بعد هم صدای ساعت را شنید که برایش میخواند: تیکتاک، تیکتاک… از آن به بعد گلی کوچولو و ساعت باهم خیلی دوست شدند…
بله… یکی از روزها خانم خانه هم کارهایش را کرد؛ یعنی پنجره و شیشههایش را تمیز کرد، ولی یادش رفت گلدان کوچک و گل کوچولو را دوباره کنار پنجره بگذارد. این بود که پنجره تنها شد… دیگر گل کوچولو کنار او نبود تا باهم بگویند و بخندند.
گل کوچولو یکی دو روز کنار دوستش ساعت خوش بود تا اینکه یکدفعه سردش شد. لرزید و لرزید. از ساعت پرسید: «تیکتیکی، چرا سرد شدم؟ چرا اینجوری شدم؟»
ساعت گفت: «چیزی نیست، یواشیواش حالت خوب میشود.»
در این وقت پنجره از آنطرف اتاق گفت: «حال گل کوچولو بدتر میشود؛ ولی خوب نمیشود.» گل کوچولو نگران شد و گفت: «چرا حال من بدتر میشود؟» پنجره گفت: «برای اینکه گل باید زیر آفتاب باشد… هرروز باید خورشید خانم تو را گرم کند، برای همین سردت شده و میلرزی.» گل کوچولو گفت: «حالا چهکار کنم؟»
پنجره گفت: «باید بیایی پیش من…»
پنجره و گل کوچولو باهم حرف میزدند که خانم خانه آمد. تا گلدان کوچک را نگاه کرد گفت: «چرا یادم رفت گلدان را کنار پنجره بگذارم؟ خوب شد خبردار شدم. اگر یادم میرفت، این گل کوچولو خشک میشد.»
بعد گلدان را برداشت و کنار پنجره گذاشت. گل کوچولو، کمکم سرحال شد. نور خورشید او را گرمگرم کرد. حالا او یاد گرفته بود که بهترین جا برای گل توی آفتاب است…
بله عزیزم… خوب باشی و گل باشی… وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)